-
Before Sunset
سهشنبه 8 تیرماه سال 1389 19:54
You don't think about how your heart can be broken when you're falling in love. All you do is closing your eyes, tasting real happiness on your tongue, feeling all the joys of the world, believing in the reality of the never-ending perfection and pleasure... And at the end, it doesn't matter how hard you try to...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 7 تیرماه سال 1389 04:37
یعنی اگه ازش جدا شم، یک عمر هر شب خواب خوشبختی کنارشو می بینم؟؟ پی نوشت: این قراره داستان بچه من هم بشه؟
-
You can stand under my umbrella
جمعه 4 تیرماه سال 1389 23:44
برای بار اولین توی زندگی ام به جایی می رسم که ایمان به تقدیر راهگشای مسیرم می شود... من که هیچ وقت هیچ تصمیم گیری ای را به دست سرنوشت نسپرده ام، آرام منتظر مانده ام که تسلیم خواسته آنچه که قسمت است شوم.. شاید سرنوشت دلش به رحم بیاید... شاید مصلحت، همان چیزی نباشد که آرزویش را دارم... این ژست لعنتی آرام و منطقی تمام...
-
Things I'll never say...
یکشنبه 30 خردادماه سال 1389 19:12
I'm leaving this city finally. I just can't believe what came out of the experience I planned for myself. I never expected so many stuff happen in only six days. I gotta fasten my seatbelt. I listen to skier boy by Avril… thinking about my skier boy that I'm going back to. It's six days I haven't seen him and it seems...
-
تگزاس
پنجشنبه 27 خردادماه سال 1389 07:06
و اینجا عجیب سرد است....
-
دیگه نمیخوام...
جمعه 17 اردیبهشتماه سال 1389 06:11
And now that I'm heart-broken ...
-
weird
یکشنبه 12 اردیبهشتماه سال 1389 23:37
احساس نیاز جسمی می کنم که تا چهار شنبه این چهار تا فصل رو بخونم و کلی یاد بگیرم... پ.ن: فردا جلسه دارم و دو هفته است هیچ غلطی واسه استادم نکرده ام؟ ۲ تا تمرین تا آخر هفته دارم؟ ۳ هفته دیگه کوال دارم؟ تا ۲ هفته دیگه ۲ تا امتحان دارم؟ از همه بدتر اینکه این باریس میاد هی سیخ میزنه بهم و زندگی رو بهم تلخ می کنه؟ (۴ تا چیز...
-
دلسردی...
دوشنبه 6 اردیبهشتماه سال 1389 03:27
وقتی مردت بهت میگه: من دیگه نمی دونم چی کار کنم....
-
این روزها..
پنجشنبه 12 فروردینماه سال 1389 02:16
دنیا و تمام مافیها جلوی من به رقص در می آیند تا من ظرفیتم برای به دست آوردن و داشتن همه چیز و همه چیز را اثبات کنم... حتی آسمان هم مرزی بر راهم نمی گذارد تا چشمهایم تصمیم بگیرند آنچه می خواهند ببینند.... قوت دست هایم انتهایی نمی شناسد و پاهایم در هیچ راهی مرا تنها نمی نهند... من... آزاد و خوشبخت.... تنها دغدغه نوشیدن...
-
Irreplacable
جمعه 14 اسفندماه سال 1388 23:33
با پدیده جذاب to the left آشنا می شویم.... وسوسه می گردیم که تمام مشکلات کائنات را بدین طریق حل کنیم....
-
The thorn birds...
یکشنبه 2 اسفندماه سال 1388 01:06
I didn't mean what I said the other day. I know it hurt you. It hurt me even more than you. But I just couldn't help saying that. It was just because I missed you so much and I feel you never understand how it hurts to miss you.... how it hurts to "miss" you! فصل اپلای کردن و پذیرش گرفتن هاست. و من هر سال...
-
can't fight the feeling
سهشنبه 27 بهمنماه سال 1388 08:21
و عاشق اینم که عالی باشم. همه چی تموم و in best shape باشم. مهربون.. بامزه... خوشگل... باهوش... جذاب... خوش پوش... شیطون... موفق... س*سی... همراه... مفید... همه اون چیزهایی باشم که وقتی کنار تو هستم احساس می کنم که هستم... که منو بخوای! منٍ خوب رو بخوای! من رو زیاد بخوای تا من بیشتر کنارت باشم و خوب تر و خوب تر...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 8 بهمنماه سال 1388 19:54
دارم دیوونه می شم! طرف ۱۹ سالش بوده! می فهمی یعنی چی؟ خانواده اش رو تهدید کرده بودن! می دونی چه فشاریه؟ قتلی که اسم اعدام روش باشه، قتلی که دادگاه تصمیم گیرنده اش باشه، قتلی که مخفیانه و قانونی اجرا شه و حتی بعدش هم خانواده طرف رو در جریان نذارن، حتی از روی پل پرت کردن و شلیک بی هدف برادران بسیجی توی روز روشن و زیر...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 29 دیماه سال 1388 19:56
که منتطر بشی که من برم تو حال و هوای آهنگ و عادت کنم به دست راستت روی زانوی چپم و شروع کنم به وراجی و غر زدن که کمرم درد می کنه و بالاخره باید هدا رو ببینم و فردا ناهار نمی بینمت و این مسابقه چقدر مشکوکه و دلم واسه خاله ام تنگ شده و عاشق کافه لاته ام شده ام که جایزه برام خریدی و وقتی پرسیدم به چه مناسبت، گفتی به خاطر...
-
که بنیاد عمر بر باد است...
سهشنبه 29 دیماه سال 1388 05:46
میگه: تو که همیشه نخورده مستی. درینک می خوای چی کار؟ فکر می کنم: با تو، کنار تو... می گم: که از مستی در بیام.
-
The tale of two brains
چهارشنبه 16 دیماه سال 1388 14:10
I don't give a damn about anything anymore! I just wanna win this game this time. Just this once... U know what? Just let's go and get it!
-
Scent of a woman
دوشنبه 14 دیماه سال 1388 00:00
مگه غیر از اینه که کل فلسفه موجودیت رو میشه تو این نصیحت خلاصه کرد؟ When in doubt... F*!
-
به خاطر تو... به خاطر آرزوهایت...
یکشنبه 13 دیماه سال 1388 02:56
همین طوری یهو هوس کردم بشینم گریه کنم واسه پهلوی کبود اون پسره که وقتی خواست اون دختره رو از دست اون لباس شخصی نجات بده، گیرش انداختن و تا میخورد زدنش....
-
ساری گلین
چهارشنبه 9 دیماه سال 1388 22:40
داری املت درست می کنی و به کارهای انجام نداده و اسکی رفتن فردا فکر می کنی که یهو فکرت رها می شه و می بینی داری راجع مفهوم عشق فکر می کنی و اینکه چی میشه که این میشه! یاد این می افتی و بیخود دلت میگیره... itune میره روی آهنگی که همیشه میزنی اش جلو که گوش ندی. همون که اون روز پخش میشد و تو روی مبل دراز کشیده بودی و اون...
-
Just walk away
چهارشنبه 25 آذرماه سال 1388 20:46
دل دیوانه از منطق و قانون دنیا و التزامات بودن و اینگونه بودن چه می فهمد؟ دل چه می فهمد از رویای آزادی؟ چرخ زنان و رقص کنان چشمانش را می بندد که غرق شود در دام. تمام رویایش لحظه ای اسارت بی غش است. حالا تو از شکست غرور و حسرت بی پایان و بیداد زمانه داستان سرایی کن... دریغ از لحظه ای حرف شنوی...
-
بی تو یک روز در این فاصله ها خواهم مرد...
سهشنبه 3 آذرماه سال 1388 01:58
اصولا اینکه ریسرچت رو برای کسی توضیح بدی خیلی خوبه. اینکه بتونی با یکی در موردش بحث کنی و همزمان فکرهاتو بلند بیان کنی تا منظم تر بشن. اگه طرف خودش توی فیلد نباشه از یه نظرهایی هم بهتره، چون مجبور میشی داستان رو از اول تعریف کنی و خود به خود مچت گرفته میشه اگه جایی ذهنت بایاس پیدا کرده باشه... اما اگه این طرف دوست پسر...
-
New England fall is the most beautiful thing in the world
دوشنبه 4 آبانماه سال 1388 08:43
بچه ها راجع به ماشین دنده اتومات حرف می زنند و اینکه رانندگی باهاش چه آسونه... و من به این فکر می کنم که دست راستش آزاد خواهد بود که تا خود نیویورک روی زانوی چپ من باشه یا گاهی آروم دستمو بگیره... پی نوشت: و من لابد آدم خواهم بود و تمام مدت وقتمو تلف این نخواهم کرد که به شش ماه دیگه و تمام شدن این لحظات فکر کنم...
-
برای همیشه....
سهشنبه 31 شهریورماه سال 1388 01:42
ببین! یه سوال شخصی ازت دارم! تو عمرا سه یا چهار سال پیش فکرش هم می کردی که یه شب، وقتی تو آفیست تو ام-ای-تی داری می زنی تو سر خودت و کتابت که تمرینهات تموم شه و بتونی واسه presentation یه مسأله سیگنالی با هدف افه اومدن جلوی استاد IT کارت خودتو خفه کنی، هم اتاقی چینی ات که اخلاقش انگار دو قلوی یکی از همون آدمهای ۳ یا ۴...
-
graduate life
جمعه 27 شهریورماه سال 1388 23:55
ببین! بذار منطقی باشیم! اگه من بخوام سر ۴ تا کلاس و یه سمینار برم و به ازای هر یه ساعت که سر کلاس می رم دو کتاب بذارم جلوم و یه فصل از هر کدوم رو بخونم و تمریناتشون رو حل کنم و واسه هر نکته ای که recitation میگه، برم کل یه course رو مرور کنم و وقتی استادم می فرمایند که برو فصل ۵ فلان کتاب رو بخون، من برم ۴ فصل اول رو...
-
فردا....
چهارشنبه 25 شهریورماه سال 1388 20:12
این روزها، هر روز عاشق می شوم... بی فردا، بی تو، بی امید... فقط من هستم و این دل خوش گذران...
-
Integrity
یکشنبه 22 شهریورماه سال 1388 07:57
زندگی اینجا خیلی خوبه! جدی جدی خوبه. فکر کرده ام که اینو می گم. کلی برنامه ریزی دارم واسه آینده ام و زندگی ام و اینها. خیلی چیزهای مهم همون طوری هستند که دوست دارم. بقیه هم یا میشه تحمل کرد، یا میشه تغییر داد. خیلی خیلی شبیه ایدا آل به نظر می آد.. اما نمی دونم چرا اون روز با اون تب بالا و حال خراب از هق هق گریه خودم...
-
Truly ... Madly.. Deeply
چهارشنبه 18 شهریورماه سال 1388 05:40
اون موقع که بعد از یه روز شلوغ، سیصد تا برنامه ای که واسه بعد از ظهرت ریختی رو یهو می پیچونی و یه ربع بعد روی پل جلوی دانشگاه داری می دوی و خورشید رو می بینی که کم کم داره نارنجی میشه و تو می دوی و می دوی و می دوی تا دیگه نفس نمی تونی بکشی. بعد یک کم قدم می زنی کنار اون دریاچه های کوچیک و آهنگ sealed with a kiss گوش...
-
آرزوی تازه می خواهم...
جمعه 13 شهریورماه سال 1388 20:47
گیرم که تو نباشی.. من اما می مانم... منتظر و امیدوار... رویایت را لحظه به لحظه مرور می کنم...
-
پست قدیمی
سهشنبه 10 شهریورماه سال 1388 05:44
زخم اگر آدم را نکشد بالاخره خوب میشود ولو اینکه جایش تا یک عمر بماند، اما این ردّ زخم درد ندارد دیگر. خاطره دارد و خاطره ها... پی نوشت: تمام ترس این روزهایم از چنین روزی است: . . . آدمی مانند من با تمام ماهیت ماندگارش، یک روز میبیند رفته است.... به این فکر می کنم که اگه از این همه بتونم به این سادگی (و به پای یک...
-
۲۱ آگوست ۲۰۰۹
جمعه 30 مردادماه سال 1388 01:21
این همه اشک به خاطر دوری و ندیدن آدم ها و چیزها و جاها و خاطرات و دوری نیست. اصلا مگه میشه از این همه، این قدر دور شد؟ مگه میشه حتی یه لحظه یک نفس ازشون فاصله گرفت؟... همه این غصه بابت اینه که آدم می بینه که داره می ره و قلبش رو جا میذاره. دستتو می کنی تو سینه و اون چیز قرمز رو می گیری تو مشتتو بیرون می آریش، توی...