All stressed...


کسب درک جدیدی از زندگی و دنیا و محتویاتش وقتی ساعتها پای تلفن به صدای بوق گوش می دی تا یکی از تو اون سفارت جوابتو بده....


Only for me


Wanting you happy was always more important than wanting you...


ایمان به تقدیر مغلوب ایمان به خویشتن خواهد بود....


یه پست خیلی خیلی طولانی راجع به انتخاب های آدمها تو زندگی دارم که چون خیلی دوست دارم که خوب بشه، دلم نمی آد بنویسمش و هر چی دیرتر می شه مفصل تر میشه... خلاصه که فیلم the king's speech بدون شک شاهکاره و همه چیز از Collin Firth شروع می شه و با همون هم تموم می شه...


میخوام بگم همه چی دست خودمونه... باورمون نمیشه که چقدر همه چیز دست خودمونه... چقدر وحشتناک همه چیز و همه چیز فقط و فقط نتیجه انتخاب ها ی خودمونه و اگه می دونستیم چقدر مسئولیت رو دوشمون هست، شاید جور دیگه ای زندگی می کردیم... شاید جور دیگه ای فکر می کردیم...


فردای روزگار، یک روز اتفاقی که داریم توی آیینه خودمون رو نگاه می کنیم و موهامون رو شونه می زنیم یا صورتمون رو می شوریم، یهو همه چی جلوی چشممون جرقه می زنه و سیر تحولات همه چیز جلوی چشممون زنده می شه و انگار که فرو ریختن دونه های دومینو رو ببینیم و تصویری که دومینو ها ساخته اند یهو جلوی چشممون می آد و یهو متوجه می شویم که تو تمام این مدت مشغول دونه دونه گذاشتن این دومینو ها بوده ایم و الان مسئولیت تک تک پیکسل های این تصویر با خودمونه و از همه بدتر که پیکسل به پیکسلش رو خودمون در کمال هوشیاری انتخاب کرده ایم.... 


بزرگترین آرزوم اینه که تو اون لحظه بتونم لبخند بزنم ...



قرص های anti depressant ام رو گرفتم... هنوز ازشون استفاده نکردم اما همین که واقعا رفتم با دکترم به طور جدی حرف زدم و لزوم وجود یک راه حل رو به رسمیت شناختم خیلی قدم بزرگی بود... واقعیت اینه که اصلا اصلا دلم نمی خواست به این مرحله برسم، اما همیشه همه چیز اونطور که ما دوست داریم نیست... گاهی باید تحمل کرد... گاهی باید تغییر داد... گاهی باید کمک خواست... اما....


ایمان به تقدیر مغلوب ایمان به خویشتن خواهد بود.... 




There is a moment... there is always a moment... You can do this, you can give into this, or you can resist it... 

I don't what was your moment, but I bet there was one...

*Like never flying again


The worst thing about a huge loss is that you actually survive... and you learn that you can survive... and then no matter what happens in future, you will never forget that your are capable of surviving... 

No matter what happens, you will never forget that...



* After all, what is fly without the possibility of a perfect fall?

Paralyzed


هیز شده ام. 

پسرهایی که بهم هیت می کنند رو نگاه می کنم.

شونه هاشون رو نگاه می کنم... به چشم خریداری...


شکنجه می شم...



PS: و خدا فرمود: ای بندگان... به خود رحم کنید... مسکن را از خود دریغ مدارید... باشد که رستگار شوید...


PS2: The more I think, the more I believe that there is nothing, absolutely nothing that could make me hurt you as you did hurt me....

No! It doesn't make me feel deceived or like a fool... All I feel is proud...


جای نگرانی نیست...



"جای نگرانی نیست . من همیشه فکر می کردم آدم ها یک بار عاشق می شوند و تنها یک بار . مثل رویای « شب های روشن » که می گفت . که بار اولش فرق دارد . بعد می بینی باز عاشق می شوی و این بارش با بار اول فرق دارد . یک جنس دیگر است و اما همان قدر قشنگ . یاد گرفته ام آدم ها دوبار عاشق می شوند توی زندگی . بار اولش را فراموش می کنند و بار دومش را نیز . اما دیرتر . بس که می ترسند بار آخر باشد و هی می خواهند نگهش دارند . انگار از پس فراموشی ، پیری ست که فرا می رسد . 
شک ندارم که بار سومش را هم یک روز برای تان می نویسم . یک روز که تجربه اش کرده باشم ."


quote from a stranger... 



-می خوام برم، چشمای تو نمی ذاره....


-روزهای ناخوب...  روزهایی که شرم می کنی از قسم خوردن به فردا... روزهای گناه....




Maybe it's better not to be the best. Then you can lose, and it's o.k.


Gollum


و بین تمام اینها، لحظاتی هست... لحظاتی هست از جنس نسیم.. از جنس سقوط... از جنس فریاد... لحظاتی هست که انگار به عمیق ترین اعماق رسیده ای.. فراموش می کنی نفسی که به درون سینه کشیده ای رو بیرون بدی.. حتی قلبت هم اونقدر دیوانه می شه که فراموش می کنه بطپه... لحظاتی هست از جنس بدون...لحظاتی که تمام نقاب ها به اشاره ای ناپدید می شوند .... لحظات بی زمان و بی مکان... که وحدت وجود میشه بدیهی ترین چیز دنیا و همه چیز یکی میشه و یکی کامل میشه و همه دنیا همون جور می شه که باید باشه و دنیا تمام می شه و هیچی باقی نمیمونه و "هیچی" باقی می مونه و همه دنیا خالی میشه و خلا دنیا می شه و ... 

و بعد از قرنها... قلبت منفجر میشه، دیوانه وار می زنه، با ترس نفس می کشی و همه اون لحظه دود می شه ... میشه یه خاطره محو که هر چی بیشتر چنگ می اندازی که به دست بیاری اش، بیشتر از لای انگشتانت میریزه... تلو تلو می خوری و کم کم سعی می کنی به خودت بقبولانی که همچین لحظه ای هیچ وقت نمی تونسته وجود داشته باشه... تا روزها سرگیجه بعد از مستی باقی می مونه و ساعتها به نا کجا خیره میشی.. تو خاطرات محو قرنها قبل گم می شی...

و حاضر نیستی اعتراف کنی که آخر دنیا رو دیده ای... هیچ وقت قبول نخواهی کرد که این تو بودی که تا ته همه چیز رو رفتی و دیدی و برگشتی و هیچ تصویری ازش در دستت نمونده... فقط دیوانگی گاه و بی گاه قلبت نشانه غیر قابل اعتمادی از تمام اینهاست...

و تو دیگه هیچ وقت مثل قبل نخواهی بود...وسوسه اون لحظه برای همیشه زندگی ات رو عوض می کنه... میشه عمیق ترین خواهش تنت... می شه نا خود آگاه ترین آرزوی رویا هات.. میشه امید زندگی ات... میشه دلیل بودنت... و کم کم تک تک دارایی هاتو به امید حتی نزدیک شدن دوباره به اون لحظه فدا می کنی.. با کمال میل، خودتو فدا می کنی... 


دل تنگ لحظه ام هستم...