The only reward for a good life, is a good life.
It's your duty to work hard,
give back,
right whatever wrong you can,
and then, make it count.
عشق هم دچار می شود. عشق هم دچار گردش روزگار و بد عهدی زمانه می شود. عشقی که بر بد عهدی استوار باشد، سرنوشتی جز دچار شدن به بد عهدی ندارد...
باید گذاشت و گذشت. به بد عهدی نباید دچار شد. زوال عاشقی سرنوشت محتوم عشق نیست. پایان راه نزدیک نیست، امید زنده است. نور و رنگ و صدا زنده است. لمس زنده است... باید گذشت.
آن سوی دیوار جاده ایست. حتا اگر شب باشد...
You know the moment that you say: "I'm gonna give my all to this one last time. I'll use my very very last drop of myself to fix it and it's gonna be fine"
And you give your all!
And it's gonna be fine... But only for a minutes! And then it wants more! And then you comply with it! You give all yourself to it one last time! And it's gonna be fine... for a minute... and you comply..
Finally talked to him! He wants me to be more aggressive in pursuing my dreams! He's pushing me out of the safe zone.
Will be more aggressive!
The old cliche of "If you are not at the boundary and out of your comfort zone, often enough, you are probably doing something very wrong!"
Falling?
You talk about moving on from love as if there is going to be another life....
دیدی گاهی وقتی یکی یه کاری می کنه، همین طوری یهو و بی هوا دلت می ره؟
من همیشه عاشق خنده آدمها می شم.
Got the email announcing another suicide in the campus. It's at least the 6th or 7th one in the past 6 months...
It's all about persistency.. About keeping the head in the cloud, walking on earth (usually in deep shit), humming your favorite song and persistency in being your true self and pursuing your mission..
It's about faith... Faith in beauty of the world, even when it's masked behind layers of frustration, disappointments and humiliations..
It's about hope, generosity, toughness, kindness, reliability, consistency, passion...
It's about believing in beauty in the world..
I was your sin... I would be your sin..
I would be your sin, only if I didn't love you..
I would be your sin but I wouldn't risk your happiness...
"My darling. I'm waiting for you. How long is the day in the dark? Or a week? The fire is gone, and I'm horribly cold. I really should drag myself outside but then there'd be the sun. I'm afraid I waste the light on the paintings, not writing these words. We die. We die rich with lovers and tribes, tastes we have swallowed, bodies we've entered and swum up like rivers. Fears we've hidden in - like this wretched cave. I want all this marked on my body. Where the real countries are. Not boundaries drawn on maps with the names of powerful men. I know you'll come carry me out to the Palace of Winds. That's what I've wanted: to walk in such a place with you. With friends, on an earth without maps. The lamp has gone out and I'm writing in the darkness."
And now I see that there is no way back anywhere. All the bridges are burnt and I'm way deep in the land of unknown. The only path is forwards and the only means of happiness is to stop looking back, stop searching for guarantees and accepting the choices I've made.
The truth is that there's never been any other way for me. I couldn't have been any other person without betraying myself. The truth is that I'm happy. I have accomplished what I wanted to accomplish and I'm on the way that I'm supposed to be.
This fear is not fear of unknown. It is fear of myself, of what I can be, of what I want to be…
The irony is in my love for my dreams, my lust for my desires…
The secret is to want it all.. to go for it all… to dive into the future… to accept the responsibility of my power and the burden of my dreams… and to love all of them..
----
Will talk to him tomorrow!
Now that I think that maybe the only (or one) path to feeling extremely secure, unimaginably strong and crystal clarity with yourself is through experiencing agony, traumatic insecurity, flames of catastrophe, depression, loss and confusion…
and then surviving it all…
نمی دونم این حالم موقتیه یا نه… نمی دونم از سر تلقین کردن این طوری شده ام یا مال این قرص هایی هستش که می خورم… اما یه جوری اتگار دارم بعد سالها خودمو پیدا می کنم… یه جوری انگار واسه بار اول بعد مدتها گم نشده ام… خودمو اونجور که هستن قبول می کنم و حتی گاهی دوست دارم… غر زیاد می زنم که کاش بهتر بودم و این حرفها… اما سر افکنده نیستم.. از هیچی سرافکنده نیستم…
شب برفی و یک ساعت قدم زدن و موسیقی و … دلم تنگ میشه، اما فقط همینه، دل تنگیه.. نه بیشتر…
برف هم مثل بوسه می مونه…
می دونی؟ یه سری اتفاقات تو زنذگی آدمها هستن که به الذاته خصوصی هستن! یعنی تو هر چقدر هم به کسی نزدیک باشی، اصلا از خودش باشی یا نباشی، یا هرقدر براش مهم باشی یا نباشی، هرقدر قدیمی باشی یا نباشی، اصلا جایی توی این لحظات نداری. هر کی خودش و خودش و فقط خودش به تنهایی باید این لحظات رو بگذرونه! لحظات غیر قابل تقسیم کردن... مثل اوج غم و درد.. با هیچ کس نباید شریکش شد.. یا عمیق ترین اعماق عشق... به هیچ کس، حتی خود معشوق هم نمی شه راجع بهش گفت... یا استیصال کشنده.. که باعث میشه ساعتها فقط به دیوار خیره بشی... به هیچ کس نمیشه توضیح داد که تو اون یکنواختی دیوار چی می بینی...
یا اون لحظه ای که می خوای یه تصمیم بدیهی ولی سخت بگیری. اون لحظه ای که روی مرز تصمیم گیری تعلل می کنی.. ساعتها، روزها ، ماهها یا سالها تعلل می کنی.. نباید برای کسی توضیح داد که چرا اینقدر پا به پا می کنی... نباید از کسی خواست که هولت بده به یک سمت مرز... حتی نباید به خاطر کسی از مرز گذشت... از همه مهمتر، نباید از کسی خواست که منتظرت شه که از مرز بگذری... لحظه ات رو نباید تقسیم کنی.. به تنهایی و تنهایی باید بگذرونی اش...
پی نوشت: شاید داستان همین قدر ساده باشه. تصمیم گرفت که تصمیم بگیره. و نباید من اونجا می بودم. نباید بخوام که باشم. حتی نباید منتظر باشم.
شاید باید می رفت تا بتونه شاید یه روز برگرده.
پی نوشت ۲: شاید هم نه! شاید هم همه چی بازی باشه. شاید هیچ وقت اومدنی در کار نبود که حالا رفتنی باشه و شاید برگشتنی.. شاید من سالهاست تو اتاق آیینه ایم گم شده ام...
پی نوشت ۳: دلداری می دم که مهم نیست.. در هر صورت حکم به گذشتنه.. باید گذشت... باید بگذرم..
می بینم دلی هم برای دلداری دیدن نمونده...