disappointment

نگفتم فاصله بین رویا و واقعیت را نگه دار؟ این احساس عدم امنیت، دشمن تو نیست، حافظ توست...


صدای خشم و نا امیدی را در مویرگهایم می شنوم....


خسته ام...


بنده طلعت او باش که آنی دارد...


سرشار از هیجانم.. از احساس... نگرانی... اندوه... شک... هراس... خوشبختی... امید... دل تنگی... سکون... فریاد... وسوسه... هوس... جاه...خلا... عطش... تلاطم... سرما... فردا... فردا.... فردا....


سرشار از حرفم... بی وفقه حرف می زنم ... صبح تا شب با تمام گوش های شنوا و نا شنوا حرف می زنم...


آرام نمی شوم... هرگز از این همه خالی نمی شوم...


تنها لحظاتی بسیار کوتاه... به کوتاهی یک نفس... کنار تو حرف جدیدی برای گفتن ندارم.. انگار تمام حرفها را قبل تر گفته باشم... لحظه تمام می شود و من باز قسمتی از این طوفان را با تو قسمت می کنم...

چشم به راه همان لحظات کوتاه هستم که گویی هر آنچه قسمت شدنی است با تو قسمت کرده ام... گویی برای یک لحظه دنیا مکان امنی برای زندگی می شود...




چشمم که به اولین جمله می افته نفسم بند می آد. خاطره اون همه عذاب و سختی جلوی چشمم زنده میشه. انگار همین دیروز بود... انگار یک عمر گذشته....


درد، زنده تر از همیشه هجوم میاره... کمی که بیشتر می خونم، می بینم حدسم اشتباه بوده... کم کم به خاطر می آرم: مدتهاست همه چیز تموم شده، فصل جدیدی آغاز شده. فصلی که با شادی و دورنمای فوق العاده زیبا براش شروع شده...


فراموشش می کنم... یاد خودم می افتم.. یاد گرمای ملایمی که یه جایی تو اعماق وجودم پرسه میزنه... می ترسم بهش فکر کنم... می ترسم با فکر کردن، ناپدید بشه... هنوز خیلی مونده تا بتونم بهش فکر کنم...


ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور...

سروری نیست جز شادمانی بی سبب و سرخی گونه ها و شعله درون....

 ملالی نیست جز دل ناسازگار بی درمان...



فردا یقینا روز دیگری است....


Supergirl...

چه لذتی می برم از لباسهای س**ی پوشیدن. تی شرت -شلوار یا بلوز دامن معمولی و کفش های شهوت انگیز... 


با خودم که date می روم از اون قیافه بی اعتنا به دنیا و ما فیها عجیب هیجان زده می شم...



Chiquitita...

آرام آرام می شکنم... دیوانه وار کار می کنم.... فقط با کار کردن می توان فراموش کرد....


کابوس هایم هر روز زنده تر می شوند...

 هر روز ذکر می گویم: "فردا.. آسمان از آن من است"... هیچ کس باور نمی کند... خودم کمتر از همه...


اشک مجال نفس نمی دهد...





Elimination


In fact the idea of elimination is... yo.you would have thought of it! right? ee... I mean Gauss thought of it before we did, but only because he was... born earlier.. It's natural idea And died earlier too...


:))

quand les rêves se réalisent


I had told you that I need something to take my breath away.... I had told you I have to miss one heart beat every now and then... I didn't know I had long forgotten the their meaning...


I remember now



half arabic... :-&

یه چیز بدی در مورد خودم کشف کرده ام. طی چندین تجربه خیلی مهم و قابل استناد بهم اثبات شده که من از اونها هستم که تو روابط انسانی به دو فاکتور احترام و اعتماد خیلی اهمیت می دم. میشه جفتشون هم از نقطه نظر تنبلی تو جیه کرد. اگه به کسی اعتماد نداشته باشم، هر نوع ارتباطی باهاش به شدت انرژی گیر و سخت می شه. چون احساس عدم امنیت باعث میشه، همیشه منتظر فریب خوردن یا دروغ شنیدن باشم و خلاصه سپر دفاعی ام همیشه فعاله. خب بدیهیه که عطای این رابطه رو به لقایش می بخشم.

نظر به اینکه اصولا خیلی پیش نمی آد که عاشق چشم و ابروی مردم بشم، اساس لذت بردنم از حضور انسانها، چیزیه که بهش می گم احترام. خصوصیت قابل تحسینی که در آدمها می بینم باعث می شه که از وقت گذروندن باهاشون لذت ببرم و کلا دلم بخواد قسمتی از وقت و زندگی ام رو باهاشون تقسیم کنم. حالا اینکه سوژه مورد احترام چیه و با چیا حال می کنم، بحث جداییه.


حالا این کشف جدیدم اینه که من اونقدر روی این دو تا فاکتور حساس و سخت گیر هستم که دیگه دارم شورشو در می آرم. کسانی که این دو تا شرط را بر آورده نکنن، به طرفه العینی از زندگی ام تف می شن بیرون. یعنی کلا محبت و این حرفا دود می شه میره هوا. در نود و نه و نه صدم درصد موارد هم هیچ رقمه جای برگشت ندارند. البته خیلی کم پیش می آد که یکی تا امروز مورد اعتماد و احترامم باشه و فردا دیگه نباشه (مگه اینکه معلوم شه اون احترام رو با دروغ به دست آورده که هر دو تا رو با هم از دست میده)، ولی خب... من هم با کسی شوخی ندارم اصلا!


حالا مشکلم با این چیزها چیه؟ اینکه تازگی ها دیده ام که چقدر می تونم کله شق و سخت گیر باشم که دیگه خودم هم از خودم می ترسم. می ترسم که یه روز معلوم شه خودم به خودم دروغ گفته ام یا احترام نسبت به خودم رو از دست بدم (کاره دیگه... پیش می آد)، اون وقته که حساب خودم و زندگی ام با کرام الکاتبینه... 

(ایضا عزیزان...)


پی نوشت: urghghg چقدر کلمه عربی استفاده کردم!