اکثر بجه ها دارن میرن! خیلی از دوستان من بعد از تابستون بر نمی گردن! یا درسشون تموم می شه یا دانشجوی میهمان بودن. خیلی دنبال اثری از دلتنگی تو خودم میگردم. ولی پیدا نمی شه! احساس می کنم اشباع شده ام از این احساس. ظرفیت ندارم بیشترش کنم.
دوست دارم چندتاشون رو اینجا معرفی کنم:
هانا: اون اوایل که کسی نمیشناختم چه حالی می کردم که نه تنها حالمو می پرسید، جزییات اینکه چطور روزمو گذروندم هم می خواست بدونه! تاریخ امتحانات و اینهام هم یادش میموند و بعد سراغ می گرفت که چی کار کردم.
سعید: مهربون! هر وقت کراپ درست می کرد، به اصرار به من هم میداد. کریسمس که ۲ تایی اینجا تنها بودیم خیلی سعی میکرد مثلا حواسش بهم باشه. مریض که شدم واسم چایی مراکشی درست کرد...
ماریا: روزی که دکتر کودکان بشه من میرم هامبورگ و ازش می خوام بچه امو چک آپ کنه!
جیورجیا: یه شب ساعتها نشستیم راجع به خودمون و زندگی مون و کشورمون گفتیم!از بهترین لحظاتی بود که اینجا تجربه کردم! همیشه هم صحبت فوق العاده ای بوده!
غزاله: ای خدا! یه کاری کن که اون موجودات مسخره ای که تو واشنگتن هستن به این رفیق ما گیر ندن! کارشو راه بنداز! قول می دم سال دیگه که برم پیشش همه آخر هفته ها ظرف ها شو میشورم و براش غذا درست کنم (این موضوع که ویزا و ماجراهای پس و پیشش رو برای من هم باید درست کنی حذف به قرینه "تو خدایی! خودت باید بفهمی!"شد)
اون آقای ایتالیایی که تو لب کار می کنه و اسم سختی داره: همیشه اون قدر جدی پای کاره که ما از تیریپش حساب می بردیم و کار می کردیم! بجه با حالیه.
اولیور: اوه! باور نمی کنم می خواد بره!!!
اون سوئدیه که تو کلاس مارتین با هم بودبم: break های زیادی ۳ تایی قهوه خوردیم! به نسبت اروپایی ها بچه خوبی بود!
کارین
ماریا و دوستاش
آنا: اوه! آنا...
سلیز، اونور
عبیر
etc
می دونم که چیزایی که تعریف کردم خیلی مهم به نظر نمی آن! ولی ....