ببین! یه سوال شخصی ازت دارم! تو عمرا سه یا چهار سال پیش فکرش هم می کردی که یه شب، وقتی تو آفیست تو ام-ای-تی داری می زنی تو سر خودت و کتابت که تمرینهات تموم شه و بتونی واسه presentation یه مسأله سیگنالی با هدف افه اومدن جلوی استاد IT کارت خودتو خفه کنی، هم اتاقی چینی ات که اخلاقش انگار دو قلوی یکی از همون آدمهای ۳ یا ۴ سال پیشه، بهت بگه که بریم شام بخوریم و ببردت جلسه ای که مایکروسافت تشکیل داده واسه جذب نیروی کاری و غذای چینی کش بری و فرم علاقه مندی پر کنی و توش با خونسردی و خیلی کول ذکر کنی که سال ۲۰۱۳ قراره فارغ التحصیل بشی و بعد هم طی یک عملیات شبه mission impossible ای، از در پشتی در بری که بری توی آفیس و بیای ببینی که یکی از آدمهایی که همون ۳-۴ سال پیش راجع بهشون افسانه ها می شنیدی، واسه بار شصتم تماس گرفته که دعوتت کنه فلان پارتی و تو بخوای بری و نخوای بری و خلاصه درست و تمرینهات بره رو هوا تا تو تصمیم بگیری و نگیری و بیای اینجا اینها رو بنویسی .... ؟ (این آخر داستان رو میشد همون ۳-۴ سال پیش هم حدس زد!)
هیچ فکر می کردی از غذای چینی اینقدر خوشت بیاد؟ (یا اونقدر گرسنه باشی که اینقدر باهاش حال کنی؟)
پی نوشت ۲: پارتی کنسل شد و قرار شد جای دیگه ای بریم. بعد اینکه بلیط خریدم، از یکی پرسیدم چطور جاییه؟ گفت خیلی عالیه، هرکی واسه ماه عسل میاد بوستون، میره اینجا!!!!!! ۱۰ ثانیه طول کشید تا پشیمون شم...
ببین! بذار منطقی باشیم! اگه من بخوام سر ۴ تا کلاس و یه سمینار برم و به ازای هر یه ساعت که سر کلاس می رم دو کتاب بذارم جلوم و یه فصل از هر کدوم رو بخونم و تمریناتشون رو حل کنم و واسه هر نکته ای که recitation میگه، برم کل یه course رو مرور کنم و وقتی استادم می فرمایند که برو فصل ۵ فلان کتاب رو بخون، من برم ۴ فصل اول رو ۲ دفعه بخونم تا بتونم تمام قضایا و مثالها رو خودم تنهایی حل کنم و تمریناتشون هم کامل حل کنم تا بعد تازه به خودم اجازه بدم که بسم الله بگم واسه فصل ۵... و اگه قرار باشه هر شب که خسته و مرده می رسم خونه، دپ بزنم که خوشبختی مفهومی نداره وقتی تنها هستی و مالیخولیای کوتاه مدت بگیرم و بعد ۱۵ دقیقه به این نتیجه برسم که این برنامه ای نیست که واسه زندگی ام دارم و برای اثبات این موضوع به خودم پاشم به مدت ۲-۳ ساعت، خونه بسابم، غذای مفصل درست کنم که وقتی آماده میشه که از گرسنگی تموم شده ام، یا اگه این کارها نبود، آهنگ بذارم و برقصم یا برم gym بدوم، و خلاصه دیر وقت که دیگه یه ثانیه هم نمی تونم روی پام بند شم، تازه یاد کمبود فرهنگ در زندگی ام می افتم و اون قدر کتاب می خونم که نمی فهمم کی خوابم می بره و فرداش هم کله سحر باز پا میشم که روز شلوغی رو شروع کنم....
اگه اینطوری بخوام زندگی کنم که هیچ وقت به نقطه ای نخواهم رسید که حتی راجع به دفاع و تموم شدن زندگی تحصیلات تکمیلی فکر کنم.... هیچ وقت!!!
این روزها، هر روز عاشق می شوم... بی فردا، بی تو، بی امید... فقط من هستم و این دل خوش گذران...
زندگی اینجا خیلی خوبه! جدی جدی خوبه. فکر کرده ام که اینو می گم. کلی برنامه ریزی دارم واسه آینده ام و زندگی ام و اینها. خیلی چیزهای مهم همون طوری هستند که دوست دارم. بقیه هم یا میشه تحمل کرد، یا میشه تغییر داد. خیلی خیلی شبیه ایدا آل به نظر می آد..
اما نمی دونم چرا اون روز با اون تب بالا و حال خراب از هق هق گریه خودم بیدار شدم. نمی دونم چرا همیشه تنم می لرزه که می بینم صداش چقدر تغییر می کنه وقتی می فهمه صدای زنگ تلفن مال منه. چرا می خوام سر به تن این دنیا نباشه وقتی بهم می گن ما خوشیم.. ما به خوبی تو خوبیم... می خوام صد سال سیاه این زندگی خوب و عالی و بی نقص نباشه اگه قراره ازشون دور باشم. اگه قراره همیشه صبح اونها، شب من باشه و این اختلاف ساعت احمقانه ما رو از هم دور کنه. میخوام سنگ رو سنگ این دانشگاه لعنتی شماره یک دنیا و این مملکت کوفتی شماره یک نباشه اگه قراره اونها از دوری من همون قدر عذاب بکشن که من از دوری اونها عذاب می کشم. از این زندگی فوق العاده با تمام امکانات و امید ها و آرزوها و فرصت ها و همه چی و همه چی اش متنفرم...
پی نوشت: یادم نمی آد بار چندمه فیلم پرسپولیس رو می بینم. اما هنوز هم خود ۲-۳ ساعت رو می تونم یک نفس پاش اشک بریزم...
ٍReal loss is only possible when you love something more than you love yourself
اون موقع که بعد از یه روز شلوغ، سیصد تا برنامه ای که واسه بعد از ظهرت ریختی رو یهو می پیچونی و یه ربع بعد روی پل جلوی دانشگاه داری می دوی و خورشید رو می بینی که کم کم داره نارنجی میشه و تو می دوی و می دوی و می دوی تا دیگه نفس نمی تونی بکشی. بعد یک کم قدم می زنی کنار اون دریاچه های کوچیک و آهنگ sealed with a kiss گوش می دی و دوباره می دوی و قدم می زنی و میری و میری تا اون پل سوم و بعد از کنار دریاچه برمیگردی و اون قدر می دوی که احساس می کنی قلبت تحمل این فشار رو نداره و داره خون میاد و نگاه می کنی می بینی خون نیست و جای بند کیفته و باز می دوی و چشمت می خوره به خورشید که داره غروب می کنه و نصفش رفته پشت اون شاختمون بلند سمت غرب دانشگاه و دیگه کاملا قرمز شده و .... اون موقع به این فکر می کنی که این همون لحظه ایه که شروع می کنی به آرزوهات رسیدن... هنوز نمی تونی نفس بکشی، ولی شروع می کنی به دویدن...انگار برای زودتر رسیدن به بقیه زندگی ات داری می دوی... و خنده ات می گیره از این که فکر می کردی به اینجا که برسی دیگه عجله ای نخواهی داشت و فقط کنار راه لم می دی و با چشم بسته مناظر اطرافت رو نگاه می کنی... ولی باز هم می دوی...
روی پل، وقتی عملا داری می میری از خستگی، فکرهات به این رسیده که چه پروژه ای واسه زندگی ات و آینده ات و اطرافت داری... یاد صورت مسئله ای می افتی که این محیط جدید برات طرح کرده... یاد این می افتی که چه راحت می تونی گم بشی توی دام به این رنگارنگی... به بدی همه اونهایی که توی این دام خودشونو گم کردن.... برای بار چندم تصمیم بگیری مقاومت کنی.. تصمیم می گیری دنیا رو عوض کنی تا بتونی توش به رویاهات برسی... تا الان هنوز نقطه شروع مناسب رو پیدا نکردی... همون اولهای پل یه ایده معرکه به ذهنت می رسه: تو چیزهای زیادی برای ارائه کردن به دنیا داری... چیزهایی که دنیا خودش خوب می دونه چقدر بهشون احتیاج داره... الان سالهاست داری تمرین می کنی که احساسات و منطق رو کنار هم داشته باشی... دنیا به همین احتیاج داره: محبت و منطق... و اینها چیزهایی هستند که تو خیلی ساده می تونی ببخشی... به دنیا عشق رو نشون خواهی داد.. محبت بی واسطه... و بهش نظم و استدلال و منطق رو نشون می دی... همه چی حل میشه... تا همین الانش هم بدون اینکه بدونی همین کارو می کردی و عجیب هم جواب داده...
یاد اون آدمی می افتی که تازگی باهاش آشنا شدی... همیشه اتفاقی دیدیش ولی خوب، این اتفاقات خیلی مطابق با LLN به نظر نمی اومدن... به طرز عجیبی همیشه اتفاقی بین ۵۰ نفر، هم صحبتت شده.. زیر لب میگی، محبت و منطق... حالت سر جاش اومده، تا خونه می دوی...
گیرم که تو نباشی.. من اما می مانم... منتظر و امیدوار...
رویایت را لحظه به لحظه مرور می کنم...
پی نوشت: تمام ترس این روزهایم از چنین روزی است:
... آدمی مانند من با تمام ماهیت ماندگارش، یک روز میبیند رفته است....
به این فکر می کنم که اگه از این همه بتونم به این سادگی (و به پای یک لزوم و شاید نه حتی یک ضرورت) بگذارم و بگذرم، نکنه روزی روزگاری، سر خودم از خودم بی کلاه بمونه.... نکنه تکرار در گذر، در پشتی باشه برای ورود ضعف به داخل سیستم...
پی نوشت جدید: حدود سی ساعته رسیده ام اینجا. محض سرگرمی "اولین" ها رو می شمارم. اولین باری که بوستون رو دیدم... اولین باری که توی اون کافه احمقانه کنار مرکز دانشجویی کافه خوردم.. اولین باری که با استادم حرف زدم ... اولین باری که پشت میز کارم نشستم... اولین باری که اون آسانسور رو استفاده کردم...
اینها اتفاقاتی هستن که توی چند سال آینده میلیونها بار تکرار خواهند شد. انگار با شمردن و به رسمیت شناختن این اولین ها این وحشت از آینده کم میشه... آروم میشم... با آرامش دو برابر ظرفیت فعالیت فکری-جسمی- اجتماعی- شخصی - مدنی - ورزشی - و هزار تا چیز مزخرف دیگه دارم....
بعد سی ساعت متوجه می شم که لحظه لحظه این سی ساعت دندونهام از لرز به هم می خورن... عجیب سردمه... عمیق ترین جای وجودم سرده.. هوای بیرون واقعا خوبه و من از لرز تمام عضلاتم درد گرفته اند...
let's just not think about it!
BTW, I think I'll like it here
:)