گفت: دوستت دارم.

گفتم: فردا ...

گفت: بوسه

گفتم: دوستت دارم



There is only Love. All else is delusion

۱- دلم مثل کفتر یاغی بال بال می زند این روزها. نمی دانم چرا فکر می کنی طوق دور گردن دردی را درمان می کند.. دیوانه دل است، پام در بند چه سود...


۲- زندگی مثل یک جاده می مونه که آروم آروم طی اش می کنیم. این جاده توی یه محدوده زمان و مکان ممکنه با راه آدم های دیگه ای فصل مشترک داشته باشه. کم کم به هم نزدیک میشیم، مدتی کنار هم طی طریق می کنیم و بعد جدا میشیم... و یارگارهایی برای همدیگه از خودمون به جا می ذاریم. معتقدم خیلی خیلی مهمه که بتونیم باقیات صالحات داشته باشیم برای زندگی هایی که با زندگی مون تلاقی دارند... maybe that's all that matters in human communications..

این روزها تو زندگی من، فصل مشترک های زیادی به پایان می رسند. شاید تفاوت اصلی شون با دفعه قبل این باشه که ما همیشه همدیگه رو تو بیابون های بی آب و علف زندگی مون پیدا کرده ایم... تو شرایط قحط الرجال کنار هم قدم زدیم و خوشی ها و نا خوشی های کوچیک و بزرگمون رو با هم قسمت کردیم. حتی گاهی خودمون رو قسمت کردیم... مکررا برای من تجربه خوبی بود.. بسیار پیش اومد که از تقسیم کردن خودم و بخشش لذت ببرم، یا از چشیدن قسمتی از وجود دیگران آروم بشم...

پایان این داستان ها احساسات مختلفی رو برام به همراه داره.. خوشحالی، نگرانی، دل تنگی، ترس، اعتماد به نفس...

و این منم که مسیرم جدا می شه و دوباره، تنها، به دنبال مفهوم و هدف زندگی و حتی شاید سعادت واقعی خواهم بود... با کوله باری از یادگاری ها و خاطرات که همیشه لبخند به لبم خواهند آورد...


به راستی صلت کدام قصیده ای، ای غزل...


مگه همین من نبودم که می گفتم: حکم آنچه که تو فرمایی...

بیا این گردن، از مو نازکتر!



Will you wait evermore, let life pass you by??*


میگم: اعتماد، احترام و عشق، سه تا رکن اصلی هستند. نقص در هر کدومشون، باعث خسارت جبران ناپذیری می شه. عشق و محبت بدون احترام و اعتماد فقط با یک کلمه توصیف میشه. می دونی چی؟

میگه: نه! چی؟

می گم: pathetic!

میگه: اوووه... تو هنوز یاد نگرفته ای خودتو ببخشی. یاد نگرفتی که گاهی در مورد اشتباهات خودت هم چشم پوشی کنی. یاد نگرفتی که همون قدر که کمبود و بدی های دیگران رو توجیه می کنی، حقوق اصلی خودت رو هم به رسمیت بشمری. 

میگم: نباید بخشید.... ما فقط یک بار زندگی می کنیم... فرصتی برای بخشش نیست.

میگه: لابد هم این قانون فقط روی خودت اجرا میشه؟!! همیشه جای گذشت برای دیگران هست؟!!

میگم: دیگران قوی نیستند... اشتباه می کنند...

میگه: و خودت؟ چیزی که در مورد دیگران اشتباهه، برای تو گناه غیر قابل بخشش محسوب میشه؟؟ و لابد ادعا می کنی که قوی تر از دیگران هستی؟؟

می گم: نه! قوی تر نیستم. اما پوستم کلفت تره. و از قدرتم بیشتر خبر دارم و بیشتر بلدم ازش استفاده کنم...

میگه: قدرت حق نداره عدالت رو زیر پا بذاره...




پی نوشت: یه ایده خفن زده ام. شنیدی این تیریپ روان شناسی ها که می گن واسه فراموش کردن یه loss باید یه کار سمبلیک کرد؟ مثلا باید بری یه بادکنک ول کنی تو هوا... من به این نتیجه رسیده ام که یه کار جذاب اینه که یه چیزی دو به گور بسپرم... چون در این مورد، چیزی که می خوام فراموش کنم، مادی و جامد نیست و صرفا قسمتی از خودم و وجود و احساسات و افکار خودمه، باید یه نماد پیدا کنم که یه خاک بسپارمش... مثلا یه کتاب، یه نوشته، یه یادگاری، یه... عروسک!! اما آخرش ترسیدم همچین کاری بکنم. دیدم به ریسکش نمی ارزه! یه جورهایی ترسیدم چون قضیه نمادینه، معنی نماد مذکور دقیقا تو هدف نخوره!! یعنی مثلا با خاک کردنش، من یه چیزهایی رو فراموش کنم یا از دست بدم که قرار نیست از دست بدم.... خلاصه که زیادی پیچیده بود. 

از اون طرف این ایده بادکنک هم جذابه. چون زیاده ابهام داره و این ابهام ممکنه اونقدر گند بزنه که طبق قانون LLN، نتیجه چیز خوبی شه....

نمی دونم واللا....


* این!




memories...

Every now and then, I have a deep feeling that everything is supposed to be so wonderful.

It's because of you.


HBD.




دارم آفیس رو تحویل میدم. یک کوه کاغذ پاره قدیمی رو می اندازم دور...