خبر ازدواج یکی از آشنایان رو می شنوم! مستقیم میرم سر میل باکسم و ایمیلی که دو هفته قبل از نامزدیش بهم زده بود و من یادم رفته بود(!!!!) جواب بدم پاک می کنم....
مینا فکر نکن! فراموش کن! فکرشو نکن! فکرشو نکن.. فکرشو نکن... فکر نکن.. فکر نکن... فکر نکن...
پی نوشت: بدیش اینه که این روزها حجم چیزهایی که نباید بهشون فکر کنم بیشتر از روزمرگی هام شده!!
می گویند فراموشی دفاع طبیعی بدن است در برابر رنج. می گویند دردی که نوزاد، هنگام عبور از آن دریچه ی تنگ، متحمل می شود چنان شدید است که کودک ترجیح می دهد رنج زاده شدن را برای همیشه از یاد ببرد. و من که آمده بودم تا سرانجام خود را از شر رنجی خلاص کنم که با ورود پروفت به من تحمیل شده بود حالا که باید همه ی حواسم را جمع می کردم تا وقتی اریک فرانسوا اشمیت می آید مبادا چشمم به بینی عجیبش بیفتد و فراموش کنم برای چه آمده ام، داشتم به روزی فکر می کردم که بدنِ ماتیلد تصمیم گرفته بود هر چه را به قسمتِ خاکستریِ مغزش می رسد فورا پاک کند. نه آینده وهم شود، نه گذشته خاطره شود. فقط اقتدارِ لحظه بماند و بس. چه خوش و ناخوش. فرق نکند این سگ گابیک است یا بوبی. فرق نکند من اجاره ام را داده ام یا بارِ دوم است می دهم. این قدر میان روابطِ نزدیک مقاصد دور کشف نکنم. فراموش کنم بندیکت دیروز هم اره می کرد. فراموش می کنم حتا همین یک دقیقه پیش هم اره می کرد. فکر کنم همین حالا اره را برداشته. همین حالا. لحظه ای دیگر باز همین حالاست.
هیچ شکنجه ای برای یک لحظه تحمل ناپذیر نیست. اگر فقط اقتدارِ لحظه می بود و بس، اگر «همین حالا» بود، اگر فقط «همین حالا» چه رازها که در دل خاک مدفون نمی شد. اگر فقط «همین حالا» بود و نه بعد، هیچ کس جلادِ دیگری نبود. اگر فقط «همین حالا» بود و نه بعد بندیکت، که حالا تمام روز یکسره اره می کشید، دیگر بندیکت نبود. حتا اگر خودش می گفت من بندیکتم. لحظه ای دیگر بندیکت نبود.
این «گذشته» است که شب می خزد زیرِ شمدت. پشت می کنی می بینی روبروی توست. سر در بالش فرو می کنی می بینی میانِ بالش توست. مثل سایه است و از آن بدتر. سایه، نور که نباشد، دیگر نیست. اما «گذشته» در خموشی و ظلمت با توست. و من که نمی توانم نبودن، خودم را رقم بزنم، و من که چهار میخِ اقتدارِ گذشته ام، حق ندارم برای ماتیلد دل بسوزانم. و من که ریشه هایم در باد می لرزد به این زن حق می دهم به یاد نیاورد که در آن روزِ مه گرفته و بارانیِ هزار و نهصد و چهل و سه، وقتی شوهر اولش را همراه عده ی دیگری جدا می کرده اند ببرند، شوهر برگشته باشد بگوید:«ماتیلد باد که می آید پنجره را ببند. من سردم خواهد شد.» و زن که صورت خیسش را با دست پوشانده، همین که سر بالا کند، ببیند تکه ای گوشت زنده روی برف بالا و پایین می پرد. بعد که حیرت زده به شوهرش نگاه می کند ببیند افسر تپانچه را روی شقیقه اش نهاده است: تکرار کن! و مرد دهانش را باز کند و مثل نهنگ زوزه بکشد و خون از دهانش کمانه کند و تا پیش پای ماتیلد فواره بزند. من حق می دهم. من حق می دهم.
یه جایی نوشته بود:
جهنم همانجاست که یا به شدت می لرزی یا آتش می گیری از گرما؟
جهنم است دل من که گاه یخ می زند و گاه آتش می گیرد ...
توی good will hunting یه جایی می گه: and I'm fascinated ...
خیلی خوب اومده! اسکار حقش بود!!
ps: اوه! یعنی باید توضیح بدم که خوب یعنی کلمه قشنگی رو جای مناسبی استفاده کرده و صداش هم می خوره و خلاصه می تونه آدمو یاد O.Wilde بندازه که از exquisite چه جوری استفاده می کنه؟؟؟
وقتی که کم کم می تونم دوباه حرف بزنم می رم پیشش میگم: تمام این اتفاقات این اواخر... تمام این شوکهای وحشتناک... از جاهای وحشتناک... اون هم اینطوری...الان... بعد این همه فشاری که بهم اومده... تو وضع الانم... بدون امیدی... بدون فردایی... بدون دیروزی...
میگه: خوب؟ خستم کردی، آخرشو بگو!
میگم: راستش احساس میکنم خیلی خسته ام.. شاید دارم کم می آرم! شاید آورده ام... شاید تو بتونی...
میگه: آره! درکت می کنم! می خوای نظرمو بهت بگم؟
میگم: آره! آخرین امیدمه...
میگه: به جهنم!
میگم: خب.....اوهوم....
پی نوشت: من هنوز از استفاده از هنر برای خود شناسی و وصف حال بدم می آد. ولی الان این دقیقا منم!! من تمام این یک دقیقه و نوزده ثانیه ام... crack رو می بینی؟ حتی احتیاج به ضربه هم نداره!
کدام یک از اینها بدتر هستند؟
-از چیزهایی که به اندازه خودت دوستشون داری متنفر بشی
-از خودت متنفر بشی
-هر دو
-(هنوز) هیچ کدام
بخواب هلیا! خواب هم یک فرشته خداست..
می خواستم راجع به حقیقت های گم شده ، آزمایش های هیجان انگیز (اونهایی که شاید بازگشت پذیر نباشند)، فراموش کردن گذشته و آینده برای به دست آوردن چیز مهم تری-قابل احترام تری-، از دست دادن ها و به دست آوردن ها، جورابهای بنفش کم رنگم که گلهای آبی و سفید روشون هست و... این جا یه چیزهایی بنویسم. راستش هم نوشتم. ولی زشت شد، نمی ذارمش.
خلاصه این که آدم گاهی اوقات باید مرد باشه!
پی نوشت: همه اینها از اونجا شروع شد که لپ تاپ من ۲۴ ساعت مرده بود و من خیلی باهاش صحبت کردم که زنده شد. و حالا می فهمم که باید قدرشو بدونم و از تمام بدیهایی که کرده ام متاسفم. باورم نمی شه! من حتی اینجا بهش گفته ام لعنتی! واقعا بده!!!! متاسفم!
پی نوشت ۲: سخت ترین جنگها، جنگ با خودمه! برای بار چهارم تو روز دوش می گیرم. چراغها رو خاموش می کنم، پنجره رو باز می کنم، یکی از عود هایی که مریم بهم داده رو روشن میکنم. رو تخت دراز می کشم و بهش خیره میشم... ۱۴ ساعت بعد چشممو باز می کنم... حالا آماده ام!
-نمی خوای بخوابی عزیزم؟
:نه خیلی خسته ام!
PS:این آخریها بیش از 80 درصد دیالوگهای من با موجودات ذکور اطرافم تو همین مایه هاست! چه کسل کننده! چه نفرت انگیز!
مدتها پیش تو mbc2 یه فیلم دیدم. چون کلی کار داشتم اول، یک کم از وسط و آخرش رو از دست دادم. اسمش هم یادم نیست! (نوبره این همه اطلاعات!) ولی موضوع جالبی داشت.
داستان یه زنی بود که دو تا زندگی داشت. یه زندگی اش توی نیویورک بود و یه کار خیلی خوب داشت و خیلی موفق بود. توی اون یکی زندگی، پیش مادرش توی یکی از دهات فرانسه با دو تا بچه اش زندگی می کرد و نویسنده بود. هر وقت توی یکی از زندگی هاش می خوابید، توی اون یکی بیدار می شد. لحظه به خواب رفتن مرز دو تا دنیا بود. کار به جایی رسید که نمی تونست تشخیص بده کدوم خوابه و کدوم بیداری. هر دو به یه اندازه واقعی بودند. هر دو به یه اندازه تخیلی بودند... توی هر کدوم از زندگی هاش با یه مرد آشنا شد. عاشق هر دو شون شد. با هر دوشون بود. ولی شبها از ترس در اتاقش رو قفل می کرد و هیچ کس رو راه نمی داد. یادمه یه جور جعبه تنها نقطه مشترک این دو تا زندگی بود. اون دو تا مرد کم کم موضوع رو فهمیدند و هر دو تلاش می کردند اثبات کنند که واقعی هستند و هر دو هم به یه اندازه متقاعد کننده بودند و هر دو به یه اندازه متقاعد نکننده بودن...
آخرش نمی دونم چی شد.
ایده خیلی باحالیه کلا! من خیلی باهاش ارتباط بر قرار کردم. اصلا به نظرم تخیلی نیست...
پی نوشت: تازگیها خیلی اثر خراش و زخم رو بدنم می بینم که کوچکترین ایده ای ندارم از کجا اومدن! شاید تو اون یکی زندگیم کوهنوردم. شاید...