اشتباه می کنند بعضی ها
که اشتباه نمی کنند!
باید راه افتاد،
مثل رودهاکه بعضی به دریا می رسند
بعضی هم به دریا نمی رسند.
رفتن، هیچ ربطی به رسیدن ندارد!
دلم تنگ شده که یه چیزی رو همچین با هوس نگاه کنم... از اون نگاهها که ستون آسمون رو هم می لرزونه...
از عشق، سخن باید گفت. همیشه از عشق سخن باید گفت.
گالان را، عشق، "بیشتر از همیشه گالان بودن" و گالانی رفتار کردن آموخته بود. آت میش را عشق، "غیر از آت میش بودن"، بریدن از خویشتن خویش ، و آت میش دیگری شدن یاد داده بود.
این، آن لحظه خطیر عشق است که انسان را به اوج می رساند یا به حضیض می کشد.
"اگر عاشق صادق منی، چنان باش که من می خواهم" یک روی سکه عشق است، و "اگر عاشق صادق منی، همان باش که باید باشی" روی دیگر این سکه.
"اگر عاشق راستین منی، تمام، در خدمت من باش" یک غزل از غزلهای عاشقانه عشق است، و "اگر عاشق راستین منی، در خدمت همان آرمانی باش که تو را عاشق شدن آموخته" غزل دیگری از دیوان بزرگ عشق.
"تو را همان گونه که هستی عاشقم" یک جمله از دفتر عشق است، و "تو را زمانی عاشقم که یکپارچه خمیر نرمی در دستهای من باشی" جمله یی دیگر...
عشق، این هجوم بی محاسبه، می تواند تو را برای وصول به عشقی بزرگتر و باز هم بزرگتر، به جنبشی ساحرانه واداردو تا نهایت "انهدام خود در راه چیزی فراسوی خود" پیش برد، و می تواند به سادگی، زمینگیرت کند، به خاک سیاه بکشاندت، و از تو یک برده مطیع و امر بر و ضد جنبش بردگان بسازد....
که دوران احتضار وفای به عشق بسی طولانی تر از وفای به معشوق گم گشته در غبار است...
حقیقت اینه که بعد از چهار سال مهاجرت و دو سال دوری، این شهر دیگه شهر من نیست... من حتی منطق شهر رو هم مطلقا درک نمی کنم... ضربان زندگی اینجا دیوانه ام می کنه.. مسحور می شم... گنگ و گیج محو تماشای تمام جزئیات غیر قابل درک می شوم و برای لحظاتی تمام دنیا را فراموش می کنم... اما گیجی ام از جنس بازگشت به شهر محل تولدم نیست... گیجی ناشی از سحر زنده ترین و وحشی ترین نبض های دنیا است... به چشم ها نگاه می کنم و از قدرت نگاه ها لذت می برم... قدرت هوس، رویا، اعتقاد، باور، محبت، تشنگی...
اینجا دیگر شهر من نیست... اما غمگین نیستم.. متاسف هم نیستم.. فقط این را به عنوان یک حقیقت ساده می پذیرم... بدون شک باید هر چه سریعتر تصمیمات مهمی بگیرم. من به این شهر آمدم که گم شده ام را دوباره لا به لای خاطرات پیدا کنم، حالا که خاطرات بین تمام این هیاهو گرد گرفته اند، کدام طرف باید بروم..
آمدم قلبم را دوباره پیدا کنم... حالا نگرانم که شاید قلبم هم در یکی از شبهای تشنج و درد از دست داده باشم....
پی نوشت: روزمو کابوس دیشب خراب می کنه. آتش فشانی فوران می کنه و من فرار می کنم.. کلا خوابهای فرار و گریز همیشه خیلی اذیتم می کنند.. ساعتها فرار می کنم و در راه آدمهای دوست و آشنای زیادی می بینم... اما تو خواب چون می دونم که آخر داستان چیه، دلم نمی آد و حذفشون می کنم. فرار می کنم، امیدوار می شم، ولی باز دود و جهنم دنبالم می آد.. مطمئن می شم که تموم شده و دوباره موج آتش رو بالای سرم می بینم... صحنه آخرش اما آخر داستانه...
تعبیرش رو چک می کنم... شاید مشکل همین جاست...