به تو می اندیشم
و می دانم
که نیازمند یک نگاهی
تا به تو دل دهد،
آسوده ات کند،
بگشایدت،
تا به در آیی....
من،
پا پس می کشم
و درِ نیم گشوده
به روی تو بسته می شود.....
کاشفان فروتن شوکران گوش میدم! و البته خیلی جنبه اش را ندارم! صداش دائم تو گوشمه... قدم می زدیم..... حرف می زدیم.... حرف می زد ... و من گوش می کردم... و گاهی متوجه می شدم که فقط به صداش گوش می دم.... راجع به شاملو.... جویس... لورکا.... Cohen.....ویولن سل... از صدای سل بمل خیلی خوشش می اومد. ندیدم راجع به چیزی تا این حد با هیجان حرف بزنه... و من گوش می دادم. کلاس دو در می کردیم که من گوش بدم.... ۱۰ تا قانون تدوین کرده بود. به قول خودش، ۱۰ قانون موسی را باز نویسی کرده بود.. الان هیچی اش یادم نیست..... راجع به شادی حرف می زدیم... پریسا... از اینکه به قول خودش social worker باشه متنفر بود... یکی از مهمترین چیزهایی که یادم داد این بود که همیشه آماده باشم که سیلی بخورم! یادم داد با آدمها هر کاری دلم می خواد میتونم بکنم! به جز این یکی! نباید بهشون اینقدر اعتماد کنم... Oscar Wilde ..... مسیح .... شوپن ....
سالها گذشته.......
ای یاوه،
یاوه،
یاوه،
خلائق!
مستید و منگ؟
یا به تظاهر تزویر می کنید؟
از شب هنوز مانده دو دانگی،
ور تائبید و پاک و مسلمان،
نماز را از چاوشان نیامده بانگی.....
صداش می لرزید.... گاهی خیلی دلم برای صداش تنگ می شه.......
سلام، حال همۀ ما خوب است
ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور
که مردم به آن شادمانی بی سبب می گویند، با این همه اگر عمری باقی بود
طوری از کنار زندگی می گذرم، که نه زانوی آهوی بی جفت بلرزد و
نه دل ناماندگار بی درمان! تا یادم نرفته است بنویسم ....
حوالی خواب های ما سال پر بارانی بود
می دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه باز نیامدن است
اما تو لااقل گاهی، هر وهله، هر از گاهی
ببین انعکاس تبسم رویا، شبیه شمایل شقایق نیست
راستی خبرت بدهم، خواب دیده ام، خانه ای خریده ام....
بی پرده، بی پنجره، بی در، بی دیوار.... هی بخند
بی پرده بگویمت، چیزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد!
فردا را به فال نیک خواهم گرفت،دارد همین لحظه یک فوج کبوتر سپید
از فراز کوچه ما می گذرد، باد بوی نامه های کسان من می دهد....
یادت می آید؟ رفته بودی خبر از آرامش آسمان بیاوری؟
نه ری را جان- نامه ام باید کوتاه باشد...
ساده باشد، بی حرفی از ابهام و آینه
- از نو برایت می نویسم
- حال همۀ ما خوب است
- اما نو باور مکن!
-------------------------------------------------------------------------------
پ.ن: نویسنده اش رو نمی شناسم! کمی شبیه نوشته های نادر ابراهیمی می زنه!
پ.ن.۲: یه چیزی تو مایه های:
wish you were here
And the worst of haveing a romance -of any kind- is that, it leaves one so unromantic
اینو یه جا نوشته بودم که اتفاقی امروز چشمم بهش افتاد! زیاد یادم نیست اون موقع چه خبر بوده که این حرفو زده ام یا نقل قول کرده ام! الان .....
هی! یکی به من بگه چرا در اوج عدم هوشیاری و غیر ارادی بودن تفکرات و .... تنها جمله ای که توی ذهنم می چرخه اینه که:
" دیره..... خیلی دیر...."
یه مدته مثل یه عروسک خیمه شب بازی شده ام که نخش دست یه آدم خشن با روحیه طنز بالا باشه. دائم تکونم می ده. بالا - پایین- بالا- پایین - بالا - پایین ... بعد چند لحظه آروم نگهم می داره. تا متوجه می شم که آروم شده ام و می خوام یه جوری این حالت تهوع و سرگیجه روبالا بیارم، درست تو لحظه اصلی، دوباره شروع می کنه: بالا - پایین - پایین - پایین تر- بالا- پایین تر- پایین- بالا- پایین- بالا- پایین تر-پایین تر- پایین تر-پایین تر- ...........-پایینتر.....
یه ایده دیگه هم داره که به خصوص این اواخر خیلی ازش استفاده می کنه.
با صدایی که تمام اجزا ذهنم لمسش می کنه شروع می کنه countdown کردن! نامرد از ۱۰ شروع نمی کنه! از بیست، سی، چهل ، حتی گاهی از ۵۰ شروع می کنه که فرصت کافی برای داغون شدن داشته باشم! مثل یه اسیر که تو یه جنگل که چهار طرفش دیوار داره ولش کنند و بگن اینقدرفرصت داری که فرار کنی. بعد میایم دنبالت. هر چی جنگل بزرگتر و فرصت بیشتر باشه، زجر بیشتری می کشه.
داشتم می گفتم: شروع می کنه شمردن- با یه صدای خیلی نافذ! می شمره! و من می ترسم. از ترس دندونهام به هم می خورن! صدای دندونهام رو نمی شنوم! فقط صدای اون تو گوشمه! شروع می کنم دنبال راه فرار گشتن..... سعی می کنم آروم بشم که بتونم فکر کنم.... بعد باز دنبال راه فرار می گردم. (خودمونیم! دیگه همه جای جنگل رو از کف دستم بهتر می شناسم!) باز هم می گردم.... می گردم .... می گردم .....countdown داره تموم می شه. وقتی به 6 می رسه رنگم می پره! به ۴ که می رسه، لبم خشک می شه! به ۳ که می رسه، سرم هر لحظه ممکنه از درد منفجر بشه.... نامرد سه تای آخر رو خیلی آروم می شمره! خیلی آروم.... یک رو که می گه چشمم رو می بندم! منتظر "آتش" می مونم..................
هر دفعه هم اینجا نظرش عوض می شه! قهقهه چندش آوری سر میده و میگه : باشه برای بعد!باز یک کم نخ ها رو تکون میده تا دوباره یه بهانه مسخره پیدا کنه و شروع کنه به شمردن!
اون اوایل وقتی پشیمون می شد، خوشحال می شدم از فرصت دوباره ای که پیدا کرده بودم.
الان فقط دلم می خواد یه بار هم به صفر برسه! هر اتفاقی که بیفته ، از این وضع بهتره.
می دونم....منتظره التماس کنم! اگه التماس کنم، یا کار رو تموم می کنه یا آزادم می کنه! حتی شاید لازم نباشه زانو بزنم! شاید یه خواهش ساده هم جواب بده! یا شلیک می کنه، یا آزادم می کنه.....
۱۵- ۱۴-۱۳-۱۲-۱۱-۱۰- ۹-۸ -۷ - ۶- ... ۵- ...-۴-......۳....- ۲.....-۱/۵.....- ۱/۲۵ ...........۱...........- ۰/۷۵ ........... ۰/۵.........
وقتی فهمیدم از یه موقعی به بعد قرار نیست کنارم باشی، فقط ۲ تا سوال به فکرم رسید! اول اینکه خب! اون موقع چطور باید ادامه داد؟؟ دوم اینکه بعد از تو اصلا چرا باید چیزی ادامه پیدا کنه؟؟
الان خیلی گذشته! خاطرات هم کمرنگ می شن! انگار هیچ وقت وجود نداشتی! اسمت هم فراموش می شه....
و من به جایی که رسیدم، رسیده ام. دیگه دم ِ درِ فردوس با ته جهنم فرق چندانی نداره. همینو می خواستی! نه؟
و همیشه جای خالیتو کنارم نگه داشته ام. که تنها انگیزه بود برای ادامه دادن! برای دیدن! برای ندیدن! گیرم یه جور black hole .
به زندگی تو تاریکی هم میشه عادت کرد!
از عادتها می شه لذت برد....
---------------------------------------------------
p.s: می دونم چی می خوای بگی!
Even the greatest love declines beyond the horizons of time
بر منکرش لعنت!
مدتیه اگه وقت داشته باشم، می زنم بیرون، قدم می زنم و فکر می کنم. امروز نشون دادم که به این کار دارم معتاد میشم. می دونم! این خیابون گردی ها هیچ مشکلی رو حل نمی کنه! ولی مسکن خوبیه. آخرش احتمال این پیدا می شه که به اندازه کافی خونسرد شده باشم که تازه بشینم منطقی فکر کنم. ریتم قدمهام گاهی خیلی آرامش بخش به نظر می آن.
یک بار بعد از یه امتحان با یکی از دوستان بود. یه بار با انگیزه کتاب خریدن و زیارت انقلاب بود. یه بارش همین طوری این اطراف. و امروز... هدف خاصی نداشتم. دانشکده، گیشا(اینجا تصمیم گرفتم برم)، امیرآباد، فاطمی، ولیعصر، ایتالیا، دانشگاه، آخرش هم خونه...
می دونم. قسمتی از مسیر زیادی شبیه راهیه که یه بار قبلا طی کرده بودم. یه روز دیگه مثل امروز! دهۀ دوم بهمن ماه.... روز دقیق و ساعتش هم یادمه. تمام اتفاقاتی که افتاد هم یادمه. و حرفهایی که زده شد. و حتی چیزهایی که بهشون فکر کردم!
دیگه مدتهاست نیازی نیست جلوی خودمو بگیرم که به این خاطرات فکر نکنم! حتی شاید هیچ وقت فراموششون نکنم. (یه موقعی فکر می کردم تنها کار منطقی و درست فراموش کردن همه اینهاست!). شاید تازه، بعد از این هم مدت دارم معنی حرفاش رو می فهمم! که:
!time marches on
هنوز یادمه اون وقتی که حتی فکر کردن به این جمله منو می ترسوند.
امسال هم این چند روز اعصابم کلی مستهلک می شه! هنوز نتونسته ام این عادت سالیانه رو ترک کنم که ۱۹ بهمن منتظرم ببینم حرکت احمقانه ای ازم سر می زنه یا نه! به این کنجکاوی و سختگیری هم عادت کرده ام.
--------------------------------
* این سری راه رفتن ها از اونجا شروع شد که می خواستم زیر برف قدم بزنم. اون هم نامردی نکرد، امسال فقط روزهای قبل از امتحان اومد! من هم که کم نمی آرم! تنها یا با دوستان رفتم. از دست داد این فیض رو!
پیش تر ها از پیدا کردن شباهتهای زیاد بین دوره های زمانی مختلف تو زندگیم ناراحت می شدم. بد جوری احساس می کردم که دور خودم می چرخم. اینکه یه مساله ای برات پیش بیاد، بعد از کلی این در و اون در زدن بالاخره باهاش کنار بیای و بعد از ۷ ماه یا یه سال دوباره ببینی که مطرح شده. و باز هم قدرت سابقش رو داره! این جور شباهتها و شباهتهای زیاد دیگه ای که پیدا می کردم اذیتم می کرد. حرکت دایره ای رو کاملا می دیدم. احساس می کردم هدفم هم داره دور خودش می چرخه. من هم به دنبالش.
حدود یک سال پیش یکی یه ایده ساده و جالب بهم داد. گفت سعی کنم حرکتم در عین دایره ای بودن، رو به بالا هم باشه. مثل شکلی که فنر داره!
از اون به بعد سعی کردم برای نظارت راحت تر روی مسیر زندگیم و کنترلش، نظم بیشتری بهش بدم. بخش های مختلف زندگی ام رو با نظم در سطحش پخش کنم. بخش هایی مثل : ماشین بودن(به طور مجازی! نیروی کار زیاد و شعور کم!)، خوشگذرونی، ایده آلیسم شدید، یک عنصر اجتماعی فعال بودن، یک عنصر اجتماعی نبودن... مفصله! نیاز نیست روشون توضیح بدم! غرض اینکه بنا به شرایظ باید نظم پذیر می شدم. تو یه بازه های زمانی ای از نظر اجتماعی فعال بودم، تو یه بازه هایی هم انرژی ای برای این کار نمی ذاشتم. از طرف دیگه همیشه باید یه سطح مینیمم از خصوصیات ماشین رو می داشتم(همیشه تمرینی برای تحویل دادن وجود داره! حتی اگه حوصله نداشته باشی. باید اونقدر ماشین باشی که بتونی بدون ذره ای احساس یه چیزی سمبل کنی) و در عین حال تو یه بازه هایی باید یه ماشین خوب می بودم(دوران امتحانات!)
فقط مسئله سر این امور مادی نبود. اصلش سر طرز فکر بود. اعتقادات، جزئیات، challenge ها .... و تموم مسائل abstract دیگه! و شروع کردم به نظم دادن به دو تا دنیایی که داشتم و تمیز دادن فاصله شون! شب تا صبح حق داشتم هر جوری که دوست داشتم فکر کنم و زندگی کنم. و بقیه شبانه روز باید زندگی مادی ام رو تحت کنترل قوانین تدوین شده انجام می دادم. توی یه دنیا قواعد رو (مثلا قواعد برخوردهای انسانی، اجتماعی ...) رو تدوین می کردم و تو دنیای دیگه بهشون عمل می کردم.
هیچ اصراری هم نداشته ام که اون دنیای اصلی رو به کسی نشون بدم یا وجودش رو اثبات کنم. فقط وقتی مردم می گن رفتارم خیلی غیر خطیه، لبخند می زنم. لزومی نداره بدونند زیر بنایی وجود داره که به اندازه کافی خطی هست.
دوست داری اسمشو بذاری تقیه؟ مهم نیست! بذار!
برای بررسی اون مسیر دایروی و تشخیص بهبودش، هر از چندگاهی به کلیه مادیات پشت می کنم و می رم به جایی که بهش تعلق دارم. انگیزه کافی برای توصیف این رجعت رو ندارم. فقط بدونید که بهترین اتفاقیه که برام میافته! (لازم به ذکره که این دوره ها ممکنه از نظر زمانی منظم به نظر نیان. یه بار با فاصلۀ ۲ ماه وقتش میشه، یه بار با فاصله ۱ سال. فقط وقتی موقعش شد متوجه می شم.)
الان هم روی همون نقطه قرار دارم. یه بازگشت دیگه باید داشته باشم! یه مرخصی! این بار این رجوع یک کم زیادی طول کشید! یه کم زیادی درد داشت!
--------------------------
پ.ن: انی همون چیزیه که بهش می گن خود سانسوری؟ اینجا هنوز اونقدر عزیز نشده که بقیه ماجرا رو تعریف کنم. اول که این پست رو شروع کردم، فکر کردم شده!
شاید بعدا...
گفت خود دادی به ما دل حافظا
ما محصل بر کسی نگماشتیم ....
اومدم بگم:
کفر زلفش ره دین می زد و آن سنگین دل
در پی اش مشعلی از چهره برافروخته بود ....
.....
دیدم این هیچ تغییری در اصل قضیه به وجود نمی آره!
می دونم! دلیل نمی شه که!
داشت عین حقیقت رو می گفت!
سرمو انداختم پایین! کم آورده بودم!