من الان کاملا آروم هستم! ولی قول میدم فک نفر بعدی که بگه: listen to your heart, before you tell him Goodbye رو پیاده می کنم!!! شوخی هم ندارم!

 

 

گفتم که دل نگشوده ام، زان طره تا من بوده ام.....

 

 

قبل از آغاز واقعه بزرگ:

به نومیدی از این در مرو، بزن فالی

بود که قرعه قسمت به کام ما افتد...

 خوب یادمه....  کلی باید التماس می کردی ... کلی منت کشی می کردی.... من  بمیرم، تو بمیری .... باید صلاحیت خودت رو اثبات می کردی.... وجودِ خودت ، افکارِ خودت ... باید خودت رو اثبات می کردی تا پذیرفته می شدی .... باید دلایلت برای ورود به راه رو بیان می کردی... توشه راهت ... سابقه ات ... آینده ات ... تازه اگر ایرادِ بزرگی توی کارت نبود ، شایدشانس می آوردی و پذیرفته می شدی که تو هم توی صف باشی...

 

آغاز واقعه بزرگ:

بالاخره بعد از مدتها که نوبتت شد، می ذارنت اول راه ... اون هم شروع می کنه برات حرف زدن که .... هفت وادی هست! هر کدوم به طریقی تو رو برای رسیدن به هدف آماده می کنند... گذشتن از هر کدوم مشقت خودشو داره ... هر کدوم زیرکی خودشون رو می طلبند .... وسوسه در راه زیاده... وسوسه موندن.... وسوسه ادامه ندادن ... وسوسه نبودن ....

برای هر کس آخر راه و هدف رو یک جور توصیف می کرد! بستگی به خود طرف داشت ... به یکی از جوی شیر و حوری و غلمان می گفت ، یکی دیگه هم نشینی با اولیا، اون یکی یک جو آرامش و آسودگی رو ته راه می دید و یکی دیگه رضایت خاطر و موفقیت رو .... یکی رضوان الله رو می دید ... یکی بازگشت منجی . .. یکی آزادی بی حد وحصر ... یکی ....

به من که رسید کمی مکث کرد! گفت: اون ته هیچی نیست! هیچیِ هیچی! یک کم دیگه فکر کرد: ته راه من هستم! در انتظارت .... قراره به من برسی ... باز این دفعه بیشتر فکر کرد و گفت: غایت القصوی خودتی! هدف خود تویی! باید هفت وادی رو طی کنی که به خودت برسی ! به اصل خودت ....

پرسید: آماده ای؟   -: مدتهاست .....

 

هنگام واقعه یزرگ:

چهل سال در راه بودم.......

چهل سال طول کشید تا هفت وادی رو یکی یکی زیر پا گذاشتم! سخت تر از اونی بود که حتی قبلش می تونستم تحمل کنم! بی نهایت سخت! هفت جفت کفش آهنی و هفت عصای آهنی و هفت قلب آهنی هم کفایت نمی کرد* ....

خستگی - گرسنگی - فشارهای جسمی و روحی - و ... غیر قابل مقایسه با درد استیصال بودند.

تمام راه آزمایش بود! انواع فتنه ها و امتحان ها ... نیتم امتحان شد. اعتقاداتم، سلامت فکری ام ... پایداری و استقامتم.. ایثارم، عشقم، ترحمم، نفرتم، وابستگی هام، هویتم.....  خودم.... امتحان شدم!

درد رو می شد تحمل کرد! همیشه میشه تحملش کرد! هیچ دردی غیر قابل تحمل نیست! هیچ چیز غیر قابل تحمل نیست! (این رو هم تازه یاد گرفته ام!) ولی وای به روزی که نمی دونستم از کدوم راه باید برم! وای به روزی که باید تمام زیرکی ام رو برای ادامه دادن به کارمی بستم. چه روزهایی که اشک می ریختم و لابه می کردم که کاش به اندازه کافی باهوش بودم ... کاش باهوش تر بودم ... کاش می دونستم ... تمرکز فوق العاده ای لازم بود ... تمرکز روی هدف ...

ذره ای لغزش، سقوط بی انتها بود...
خسته... ولی شاد ، هفت وادی رو گذروندم....

 

و اینک ...... من :

باز خودشو دیدم! یه نگاه به ظاهر و لباسهام انداخت!خسته نباشی گفت! لبخند زد! بعد.. گفت که تو زیرککی، غرق خیالی و شکی .... یخ کردم! یه چیزی تو اعماق وجودم بهم خبر می داد که چه اتفاقی داره می افته! آروم دنبالش رفتم! سر نقطه اول بودم!........ دوباره شروع کرد که ........ هفت وادی هست! هر کدوم به طریقی... مشقت ... زیرکی .... وسوسه در راه زیاده... وسوسه موندن.... وسوسه ادامه ندادن ... وسوسه نبودن .... وسوسه ... وسوسه....وسوسه...وسوسه ... وسوسه... وسوسه ...

چهل سال دیگه هم گذشت ... شاید به همون سختی چهل سال اول، شاید هم سخت تر! این چیزها رو که نمیشه اندازه گرفت!  فتنه های جدید... وسوسه های جدید .. مسیر های جدید ... همه اش برای این که آخرش بتونم بگم: گول شدم، هول شدم وز همه برکنده شدم ......

باز لبخند زد ... گفت که تو شمع شدی قبله این جمع شدی .... چهل سال دیگه هم گذشت .... هفت وادی .... وسوسه...

گفت که شیخی و سری، پیشرو و راهبری......

گفت که با بال و پری، من پر و بالت ندهم ......

گفت که تو کشته نئی، در طرب آغشته نئی....... این بار آخر دیگه حساب سالها از دستم در رفته بود ...... نه شکایتی داشتم نه اعتراضی ... من مثلا طی طریق می کردم و اون هر چهل سال منو می ذاشت سر خونه اول ....

گفت که سر مست نئی، رو که از این دست نئی .........

 

چند بار دیگه باید این ماجرا تکرار شه؟ نمی دونم! شاید خود اون هم ندونه ... شاید اصلا that's not the point!!ا شبیه سیزیف می مونه؟؟ شاید! شاید هم نه! من تا کی می تونم ادامه بدم؟؟ اون هم نمی دونم! فرسایش و استهلاک به نظر غیر قابل اجتناب می رسه!!! ولی تخمینی ندارم که تا کی می شه ادامه داد ....

 

عاشقی را که چنین باده شبگیر دهند، کافر عشق بود گر نشود باده پرست

برو ای زاهد و بر دُرد کشان خرده مگیر، که ندادند جز این تحفه به ما روز الست 

آنچه او ریخت به پیمانه ما نوشیدیم، اگر از خمر بهشت است و گر باده مست....

 

 

 

 

 ---------------------------------------------------------------------------------

* اسم یه داستان و یه اصطلاح تو کتاب افسانه های آذربایجانه -صمد بهرنگی-! عاشق (که معمولا یا پسر چوپان یا شاهزاده ایه که لباس چوپان پوشیده) برای پیدا کردن معشوق (که یا دزدیده شده یا بالاخره یه جور مجبور شده بره سفر) هفت جفت کقش آهنی و هفت عصای آهنی می گیره دستش و میره دنبال طرف! وقتی ته کفش ها ساییده شد و عصاها از بین رفت، می فهمه که دختره همون جاهاست..... خوندن این کتاب برای بچه های زیر هشت سال از نون شب واجب تره!

 

فینال

 

آرسنال - بارسلونا

کلی حال کردم! مدتها بود اینقدر لذت نبرده بودم!

 

شششششش....

 

اگه از شب، از شکستن

اگه از غروب، از تنها نشستن، نمیگم

                           نه اینکه نیست!

اگه از صداقت چشمای گریون،

اگه از غم غریبی تو بیابون، نمی گم

                          نه اینکه نیست!

 

ای غمین ترین

ای عزیز ترین

ای تو بهترین

                  بیا و نغمه سوختنو، ساز نکن،

                  باز با شب ساختنو، آغاز مکن

 

سوختنو ساختنم حدی داره،

          دردو نشناختنم حدی داره

این دیگه زندگیو باختنه،

                         پشت به خورشید، سوی شب تاختنه.....

 

 

 

---------------------------------

پی نوشت: یکی می گفت: نرو تو خط حمیرا! بری، دیگه نمی تونی در بیای! بی ربط نمی گفت!

پی نوشت ۲: از اون خواننده هاست که ش رو شیش نقطه می گه! ;-)

 

 

به نومیدی از این در مرو، بزن فالی

بود که قرعه قسمت به کام ما افتد....

 

ما درد پنهان با یار گفتیم ..... نتوان نهفتن درد از طبیبان...

 

 

دوش می آمد و رخساره بر افروخته بود

تا کجا باز دل غم زده ای سوخته بود

 

رسمِ عاشق کشی و شیوه شهر آشوبی

جامه ای بود که بر قامتِ او دوخته بود

 

جان عشاق سپند رخِ خود می دانست

کآتشِ چهره بدین کار بر افروخته بود

 

گر چه می گفت که زارت بکشم می دیدم

که نهانش نظری با منِ دلسوخته بود

 

کفر زلفش ره دین می زد و آن سنگین دل

در پی اش مشعلی از چهره برافروخته بود

 

-------------------------------------------------------------------------------------

پی نوشت: جانِ عشاق - استاد شجریان

پی نوشت ۲:معرکه است! نصفیش رو با پیانو زده!  حتما گوشش بده! اگه روت خیلی تاثیر نداشت، بهت اطلاع می دم که آدم بی کفایتی هستی!

 فقط جانِ من،همین یک بار، یک کم -فقط یک کم- جلوتر از نوک دماغت رو هم ببین!

 

 

خیال زلف تو گفتا که جان وسیله مساز

کزین شکار فراوان به دام ما افتد .....

 

 

 

.....And one day my dance-steps found someone new

 

 

نیش نیزه ای بر پاره ی جگرم، از بوسه ی لبان شما مستی بخش تر بود

چرا که از لبان شما هرگز سخنی جز به ناراستی نشنیده ام...

 

عزیزم! می دونی مشکل من با تو چیه؟ اینه که هر چی بیشتر می گذره، اوضاع به سمتی می ره که من باید یکی از دو راه پیش روم رو انتخاب کنم! یا باید بپذیرم که تو همان قدر که حدس می زدم آدم پست، فرومایه، کم خرد، خود خواه و بی ارزشی هستی. و خیلی بیشتر از اونچه می تونستم تصور کنم کوته نظر هستی، یا اینکه کل زندگی و شخصیت و تفکرات و عقاید خودمو زیر سوال ببرم و بپذیرم که به همون بدی هستم که اگه باشم کارها آسونتر می شه!

عزیزم! من در زندگی ام زیاد پیش اومده که bet the net کرده ام و باخته ام! دوباره ساختن رو خوب بلدم! می دونم که سخته، ولی این رو هم خوب می دونم که در محدوده توانایی من هست! و از طرف دیگه اصلا به تو اعتماد ندارم (همون طور که هیچ وقت نداشته ام) که اصولا عرضه ساختن و حفظ کردن چیزی رو داشته باشه! علی الخصوص زندگی خودت رو!

راحت تره بپذیرم که تو نیازی نیست چیزی رو بسازی و این منم که در صورت عوض نشدن در جهنم خواهم بود!

می بینی؟ شبیه جنگ می مونه!  یا من یا تو !!........ فرقش با جنگ اینه که نتیجه فقط به انتخاب من بستگی داره!

می بینی؟ انتخاب سختیه! خیلی سخت! همه ی شواهد و راهها به این ختم میشن که به صرفه تره خودمو زیر سوال ببرم! ولی من عادت دارم با دیدگاه refinment خودمو نقد کنم، نه با این خفت.... سخته....

oops! نه!!! هنوز هم اون قدر برام ارزش نداری که ازت بیزار باشم! هنوز ارزششو نداری !

 

 

--------------------------------------------------------------------------------

اکنون مرا به قربان‌گاه می‌برند
گوش کنید ای شمایان، در منظری که به تماشا نشسته‌اید
و در شماره، حماقت‌های ِتان از گناهان ِ نکرده‌ی ِ من افزون‌تر است!


ــ با شما هرگز مرا پیوندی نبوده است.


بهشت ِ شما در آرزوی ِ به برکشیدن ِ من، در تب ِ دوزخی‌ی ِ انتظاری
بی‌انجام خاکستر خواهد شد; تا آتشی آن‌چنان به دوزخ ِ
خوف‌انگیز ِتان ارمغان برم که از تَف ِ آن، دوزخیان ِ مسکین،
آتش ِ پیرامون ِشان را چون نوشابه‌ئی گوارا به‌سرکشند.


چرا که من از هرچه با شماست، از هر آن‌چه پیوندی با شما داشته
است نفرت می‌کنم:
از فرزندان و
از پدرم
از آغوش ِ بوی‌ناک ِتان و
از دست‌های ِتان که دست ِ مرا چه بسیار که از سر ِ خدعه فشرده است.


از قهر و مهربانی‌ی ِتان
و از خویشتن‌ام
که ناخواسته، از پیکرهای ِ شما شباهتی به ظاهر برده است...


من از دوری و از نزدیکی در وحشت‌ام.
خداوندان ِ شما به سی‌زیف ِ بی‌دادگر خواهند بخشید
من پرومته‌ی ِ نامرادم
که از جگر ِ خسته
کلاغان ِ بی‌سرنوشت را سفره‌ئی گسترده‌ام


غرور ِ من در ابدیت ِ رنج ِ من است
تا به هر سلام و درود ِ شما، منقار ِ کرکسی را بر جگرگاه ِ خود احساس
کنم.


نیش ِ نیزه‌ئی بر پاره‌ی ِ جگرم، از بوسه‌ی ِ لبان ِ شما مستی‌بخش‌تر بود
چرا که از لبان ِ شما هرگز سخنی جز به‌ناراستی نشنیدم.


و خاری در مردم ِ دیده‌گان‌ام، از نگاه ِ خریداری‌ی ِتان صفابخش‌تر
بدان خاطر که هیچ‌گاه نگاه ِ شما در من جز نگاه ِ صاحبی به برده‌ی ِ
خود نبود...


از مردان ِ شما آدم‌کشان را
و از زنان ِتان به روسبیان مایل‌ترم.


من از خداوندی که درهای ِ بهشت‌اش را بر شما خواهد گشود، به
لعنتی ابدی دلخوش‌ترم.
هم‌نشینی با پرهیزکاران و هم‌بستری با دختران ِ دست‌ناخورده، در
بهشتی آن‌چنان، ارزانی‌ی ِ شما باد!
من پرومته‌ی ِ نامُرادم
که کلاغان ِ بی‌سرنوشت را از جگر ِ خسته سفره‌ئی جاودان گسترده‌ام.


گوش کنید ای شمایان که در منظر نشسته‌اید
به تماشای ِ قربانی‌ی ِ بیگانه‌ئی که من‌ام ــ :
با شما مرا هرگز پیوندی نبوده است.

 

 

 

"به نظر من، ما روی اینکه ریشه پلیدیها در کجاست با یکدیگر توافق نداریم. شما آن را در عدم درک ارزش حیات بشر -یا تقدس شخصیت بشر- می دانید.

به نظر من، بزرگترین علت و اشتباه ما در آن بیماری روحی است که مذهب نام دارد.

... خود بیماری آن چیزی است که طرز فکر مذهبی نامیده می شود، این گرایش بیمار گونه ای است که انسان بتی را بر پا دارد و آن را ستایش کند، به زانو در افتد و چیزی را بپرستد. چندان فرقی ندارد که آن چیز مسیح باشد، بودا باشد و یا درخت تام تام."

 

 

 

گفتن این حرفها، و به خصوص التزام عملی داشتن بهشون،  حاکی از ایمانی  انسانی است! (خواستم بگویم ایمانی فرا انسانی... دیدم هیچ ایمانی بالاتر از ایمان انسانی نیست!)

تعجب نکن وقتی می گم اگه احیاناً روزی هوس کردم چیزی رو بپرستم ، انتخاب اول (و احتمالا آخرم) آرتور خواهد بود!

چی؟ این می شه بت؟   دقیقاً !   عالیه! کم کم داری معنی کلمات رو یاد می گیری!

 

 

 ما را سَری است با تو که گر خلق روزگار،

عاقل شوند و سَر برود ما بر آن سَریم.....

 

من کَه شده ام، چو کهربایی تو مرا...

 

وبلاگ یکی از معلم های  سابق دبیرستان رو می خوندم! خاطرات رو مرور کرده بود! چند تاشون مربوط به کلاسهای ما بود. یاد اون روزی افتادم که سر کلاس با چند تا ازبقیه جک و جونور*ها  سر استقرایی بودن علوم طبیعی بحث می کردیم! ماجرا از اونجا شروع شد که دنبال اثبات فرمولی بودیم و کم کم رسیدیم به اینکه تنها اثبات قانون نیوتن اینه که هر چی رو ولش کنی روی هوا، می افته! شتابش هم با فلان رابطه پیدا میشه! یک مشت آدم جو گیر هم اومدن یه ثابتی برای اجسام معرفی کدند به نام جرم! این شد قانون نیوتن!  کار می کنه، پس خوبه! همین! و خوب ... اگه از فردا صبح دیگه کار نکرد،(مثلا فردا وقتی یه چیزی رو ولش کنی، به جای اینکه بیفته، شروع کنه به پرواز کردن) خوب... دنبال یه قانون دیگه ، تعریف های دیگه و ثوابت دیگه می گردیم!

می خوام بگم اون سیبی که افتاد روی سر دوستمون، واقعا چیز مهمیه! یکی از نمونه های این استقرا زدنه! و خوب... به عنوان یه نمونه کارشو خوب انجام داده! (پرواز نکرده! افتاده!)

.... هنوز یادمه که بابت این حرفها چه ناراحت بودم!احساس می کردم آدمهایی که خیلی بهشون علاقه دارم -فیزیکدانها- (از ارسطوش بگیر تا گاوس تا فاینمن) بهم دروغ گفته اند! بعد دیدم که نه!از اول هم اونها فقط ادعا کرده بودند که هدف فیزیک توصیف طبیعته! و طبیعت رو شاید به روش های متفاوتی بشه توصیف کرد! اونها فقط یکی از این توصیفها رو عرضه کرده اند!

شاید اون روز اوج یکی از دو تا ضربه مهم دوران نوجوانی ام بود! این که فهمیدم هیچ چیز نمی تونه هیچی رو تضمین کنه! علم توصیف می کنه و طبق یه سری روشها یه سری پیش بینی می کنه. و تا وقتی که نتایج پیش بینی ها با مشاهده جور در می آد، اوضاع خوبه! وقتی هم که throw exception کرد... قوانین جدید  می آد! نسبیت و کوانتوم هم یه جورهایی همین قصه رو دارند!

ضربه دوم نو جوونی ام بابت قضیه گودل بود! خوشحال بودم که اگه روی دنیای مادیات حسابی نمی شه کرد و هیچی رو تضمین نمی کنه، حداقل تو دنیای مجردات امیدی برای امنیت داشتن وجود داره...

یه دستگاه منطقی بساز و با چند تا روش تعریف شده گسترشش بده! اولش یه سری اصل داره(مثلا اصول هندسه اقلیدسی) و یه سری روش (استنتاج، استقرا ...) و می تونی یه دستگاه بسازی! حالا اینکه به درد می خوره یا نه و این که اون اصول و روش ها از کجا میان، ربطی به این دنیای مجردات نداره!

گودل به این هم گند زد یه جورایی! حرفش مفصله! خلاصه اش اینه که حتی روی چنین دستگاهی هم نمی شه خیلی حساب کرد! یه جاهایی کم می آره! حتی داخل همون دنیای مجردات!

 

الان که نگاه می کنم، می بینم خیلی خوبه که آدم تو ۱۶ سالگی بفهمه که زندگی چقدر سخته! حداقل تکلیف خودش رو می دونه......

-------------------------------

* اینجا اسم تحبیبه!

جاری در لحظه های ناب بودن ....

 

۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۵ هم گذشت! من امتحان داشتم! ۷ سال پیش که قراری برای چنین روز و ساعتی می گذاشتیم، خبرنداشتم که امتحان دارم! تا ۲ روز قبل ترش حتی نمی دونستم که امتحان صبحه!

من نتونستم برم! اون رفت! جای من خالی بود!

از احیا کردن خاطرات می ترسم! از به خاطر آوردن اینکه چقدر زمان گذشته .و چه زود گذشته می ترشم!

هر جمله و هر کلمه ای که می گفت، باعث می شد تمام زندگی ام از جلوی چشمم رد بشه! طبق معمول شروع می کردم به چرتکه انداختن! تحاسبوا قبل ان یحاسبوا! بر خلاف معمول ادامه نمی دادم! تو خاطرات گم می شدم!

۷ سال از اون روزی که روی نیمکت جلوی نمازخونه نشسته بودیم و احتمال قبولیمون توی فیلتر رو حساب می کردیم گذشت! (اون قدر منطقی نبودیم که بپرسیم اگه قرار باشه ما رد بشیم پس کی اصلا قبول می شه؟!) بعد احتمال هم کلاس شدن یا نشدن رو حساب می کردیم (که آخرش هم سال بعد نشدیم!) و برای آینده مون نقشه می کشیدیم! آینده نزدیک (دبیرستان ... ) و آینده دور .... ! هنوز سنمون اونقدر بالا نرفته بود که رویا هامون هم دور بشن ....

از شیروونی های سبز تا ۵۰ تومنی....... خیلی راهه......

از گذر خدا تا گذر خدا....خیلی هم پر بیراه نیست.......

 

فردا ، از قلب ظلمت ها... نور و گرمی، برمی خیزد.....

 

 

طلوع

 

تمام روز برای حفظ غروری تلاش می کنم که جز اندکی از آن باقی نمانده است....

عیسی مسیح هم فقط از گوشت و خون مایه گذاشت ...... چه انتظاری داری؟؟؟

وعده جرعه ای از جام مقدس را از سر بیرون کن! ترجیح می دهم کفتارها بنوشند....

 

 

 

 ترسم که اشک در غم ما پرده در شود

 وین راز سر به مهر به عالم سَمَر شود....

 

 گویند سنگ لعل شود در مقام صبر،

 آری شود ولیک به خون جگر شود.....

 

 

کنکور II

 

این هم از این....

Need for Speed- Most Wanted

 

 اگه Need for Speed بازی کرده باشید، می دونید اصطلاح نیترو زدن یعنی چی! ( شنیده ام توی رالی های واقعی هم از اینها دارند!) وقتی سرعتت خیلی زیاد نیست و لازم داری یهو شتاب بگیری، (مثلا برای فرار از پلیس ها!*) می تونی نیترو بزنی! خفن شتاب می گیری! البته به ماشینت هم بستگی داره! کلی حال می ده! فقط بدیش اینه که حجمش محدوده! تموم می شه و بعد یه مدت طول می کشه که باز پر شه!

خلاصه که تو این یه هفته من کلی نیترو زده ام! ۵-۶ بار مجبور شدم تهش رو با نون در آرم! یکی دو بار هم کار داشت به لیسیدن ته ظرف می رسید!

یه روزه دوباره پرش کردم برای یه هفته جذاب دیگه!

اینجاست که می گن زندگی بهتر از این نمیشه.....................

پی نوشت: صلاحیت من برای Need for Speed بازی کردن رد شده! وقتی حتی پشت دست می شینم اونقدر هیجان زده می شم که برادر مربوطه برای حفظ سلامت خودم اجازه نمی ده بازی کنم!!

* این کلمه Busted عجب خوش آهنگه!!!

 

تداعی

 

هر که رخسار تو بیند به گلستان نرود

هر که درد تو کشد در پی درمان نرود

 

آن که در خانه دمی با تو به خلوت بنشست،

به تماشای گل و لاله و ریحان نرود

 

گر نه امید لقای تو بود در جنت،

هیچ عاشق سوی روضه رضوان نرود

 

در ازل در دل ما عشق تو داغی بنهاد،

نقش آن تا به ابد از دل سوزان نرود

 

خضر اگر لعل روان بخش تو را در یابد،

بار دیگر به سر چشمه حیوان نرود....

 

 

 

---------------------------

پی نوشت: گفتم "تداعی"! این هیچ ربطی به خاطره نداره!

درسته که این چند خط نماد خیلی از آخرین هاست. و خیلی از اولین ها...

ولی من فقط گفتم "تداعی"! با خاطره خیلی فرق داره!

 

پی نوشت ۲: باور نمی کنی؟؟؟ راستش برام مهم نیست!

 

 

 

 

از غیرت صبا نفسش در دهان گرفت.....

 

کنکور

 

هفته دیگه نتایج کنکور اعلام میشه!

اصلا نگران نیستم! راستش امیدی هم ندارم! فقط متاسفم که ۳-۲ نفر خیلی شاد می شدند اگه معجزه می شد! شانس شاد کردنشون رو از دست دادم!

به نظرم همه چیز خیلی بدیهی بود! دو هفته وقت گذاشتن حتی کفاف نمی ده که تمام اون کتابها رو یک بار ورق بزنی! (توی همون دو هفته فهمیدم که چقدر چیز هست که من pass کرده ام و در خاطره ام هیچ اثری به جا نذاشته اند!)

توی یه همچین رقابتی که برای کلی آدم نتیجه اش خیلی مهمه، با این وضع، رتبه بهتر از ۳۰۰-۲۰۰ بیارم، باید سور بدم!!!!!! (خودمونیم! دیگه دارم لوس می کنم! امید ضعیفی به زیر ۱۰۰ دارم! ببینیم چی میشه...)

 

پی نوشت: style نوشتن اینجا کمی عوض میشه! یا بهتره بگم یه چیزهایی بهش اضافه می شه! خبرهایی هست، که روی اینجا هم تاثیر می ذاره! فعلا دارم فکر می کنم! بیشتر خواهم نوشت!

 

فاصله

 

 

 

آدمها سه دسته هستند:

Realist

Idealist

Perfectionist

فلش سادگی رو به بالائه و فلش حماقت رو به پایین!

 

 

نقل قول از علامه دهر!

حتی لبخند هم نزدم!

 آخه اون که نمی دید .....

 

 

تو دونسته بودی چه خوش باورم من......

 

 من بالاخره موفق شدم کم بیارم!!!

اصل ماجرا سر این بود که من وقتی علت یابی کردم که چرا هیچ وقت در طی مصاعب و مشکلات زندگی کم نمی آرم، علت رو در جهلم نسبت به قسمت practical  دیدم! یعنی خیلی ساده نمی دونستم که اگه کم بیارم دقیقا باید چه کار کنم! فرض کن! یه مشکل داری! نمی تونی حلش کنی! هر روز مهمتر و سخت تر می شه! و هنوز نمی تونی حلش کنی! خوب دیگه! وقتشه که کم بیاری! من همین حا مشکل داشتم! که نمی دونستم بعد از کم آوردن باید چه کار کنم! بعد از کلی خلاقیت زدن به این نتیجه می رسیدم که "خب! باید حلش کنم! یا باهاش کنار بیام!" ولی این که دیگه کم آوردن نمی شد!

مسئله بسیار پیچیده ای بود! 

دیشب بالاخره موفق شدم!

یهو به خودم اومدم دیدم که یه آقایی دو ساعته دائما داره تو گوشم فریاد می زنه : "همون لحظه ابری رخ ماهو آشفت......"* با یه دستم دارم تلاش می کنم رابطه (40-6) کتاب فرآیند رو اثبات کنم**، جلو چشمم کتاب دوستمون آقای Collin باز بود و تمام حواسم به این بود که WCDMA ***چی می تونه باشه؟ چرا؟ آیا؟ چگونه؟؟

چیه؟ این جور کم آوردن فقط به درد خودم میخوره؟؟ خوب من هم فقط در همین حد وسعم می رسه! هیچ وقت نخواستی درک کنی!!!!!!

--------------------------------------------------------

* شام مهتاب! لابد نگرفتی که اصلش همین جا بود! "گذشت روزگاری از اون لحظه ناب.... "

**اعتراف می کنم که ریاضی دو ۱۶ و خورده ای شده ام! (فکر کنم!). آخرش هم term سوم رو در نیاوردم!!!

*** فرقش با CDMA رو نمی دونم! فقط می دونم جفتشون یه ربطهای اساسی به DS_SS  دارند! مفصل راجع به همشون می گم!

 

 

تو از این شکستن خبر داری یا نه...

 

از اول اردیبهشت قراره فساد جمع بشه و جوانان فریب خورده به راه راست هدایت شوند! (مارمولک جمله جالبی در مورد فرستادن آدمها به بهشت می گفت! یادم نیست!)

من با کل قضیه مشکل خاصی ندارم! قبول دارم که یه چیزهایی باید جمع بشن! و بدون ذره ای بد بینی، احساس اطمینان می کنم که خشک و تر با هم خواهند سوخت! (اگه اصولا چیزی بسوزه! در سوختن خشک هم کمی شک دارم!!!) هر چی هم حساب کتاب کردم دیدم که به من ضرر خاصی وارد نمی شه!(به جز شاید کلی اعصاب خوردی. که اون هم عادیه دیگه!) یعنی در مقایسه با بعضی از افرادی که می بینم! اینکه به جای هر نیم ساعت یک بار، هر نیم ساعت دو بار روسری ام رو جلو بکشم، هیچ جای زندگی و کار و کاسبی ام رو لنگ نمی ذاره! ولی یه نکته جالب وجود داره!

دیروز استدلال آدمهای دلسوز و مسئولین رو تو تلویزیون گوش می دادم! (فکر کنم بعد از یه هفته اولین بار پای تلویزیون نشسته بودم!) نمی گم حرفهاشون درست بود یا غلط! جذابیت ماجرا در این بود که منشا رفتار و کل زندگی قشر عظیمی از آدمها رو به فیزیولوژی ربط می دادند!!! دیگه خیلی روشنفکرهاشون، غریزه رو هم دخیل می دونستند! (که شک دارم بین این دو مقوله تفاوت خاصی هم می دیدند!!!!!) شاید حق با اونها باشه! من فقط مسحور این شده ام که یک نفر چقدر می تونه اعتماد به نفس داشته باشه که راجع به یک عده (یا حتی یک نفر) اینطوری فکر کنه!

می بینی؟ خیلی هم عوض نشده ام! هنوز گربه مرتضی علی هستم! هر جور ولم کنی، چهار دست و پا پایین می آم! هنوز برام فقط اندیشه جذابه!

آخرین نتیجه این شد که با یک فقره برادر قرار گذاشتیم هر وقت اون حاضر شد عبا و عمامه بپوشه، من هم چادر چاقچور می کنم!

:)