اتفاقی بود... یهو به خودم اومدم و دیدم دارم دقیقا کارهایی رو می کنم که دقیقا یک سال پیش همین موقع کرده بودم. دقیقا همون جاها رفتم و همون کارها رو کردم. حتی حواسم نبود که توی همون fitting room ای رفتم که پارسال رفته بودم. همون آرایشگاه رفته بودم که همون کار رو بکنم. همون مسیر رو قدم زدم که یکی از بچه ها رو همون جایی ببینم که پارسال روی نیمکت هاش نشسته بودم و از خودمون کلی عکس گرفته بودیم که بعدا شده بود واسم نماد روزهای خوب. همون مسیر رو قدم زدم تا برگردم خونه... دقیقا ۳۶۴ روز پیش همین جا و همین ساعت...
دیشب اتفاقی همین عکس ها رو نگاه می کردم....
new year resolution ام رو انتخاب کردم. میخوام یه برنامه ای بریزم که زندگی ام یه طوری بشه که هر روز به خودم نگم که کاش اینطور نمی شد... کاش این اتفاقات نمی افتاد... کاش دروغ واقعیت بود، و واقعیت کابوس بود...
۱- باز دارم روی دست و پام جای زخم هایی می بینم که به نظر یک یا دو هفته عمر دارن و من حاضرم قسم بخورم که من باعثشون نشده ام و به عمرم ندیده امشون و مطلقا ربطی به من ندارن! با فرض اینکه من خیلی آدم خوش حواسی هستم (به خصوص این اواخر) و انگیزه ای هم برای دروغ گویی ندارم، فقط یه توضیح واسه این زخم ها باقی میمونه:
من زندگی دو گانه دارم و بعضی وقتها می تونم زمان را ثابت نگه دارم و همه دنیا متوقف می شه و از زندگی این دنیا و معمولی ام، میرم توی اون یکی زندگی که توش توی یه جنگل به تنهایی زندگی می کنم . یه خونه درختی دارم و روی آتیش غذا درست می کنم . و چون دلم نمی آد حیوانات رو بکشم، گیاه خوار شده ام. و خودم پارچه درست می کنم از برگ درختان. و تمام مدت ۲۴\۷ high هستم* . توی وقت اضافه ام دارم یه زبان جدید اختراع می کنم که توش قید و صفت تفاوتی ندارن و proposition ها اینقدر پیچیده نیستن. بقیه وقتم هم دارم یه سیستم هندسه جدید پایه می ذارم که axiom آخر هندسه اقلیدسی رو نداره و البته با هندسه ریمانی هم فرق داره (از بچگی آرزو داشتم این کارو بکنم) . کار اصلی ام هم اینه که دنیا رو بچرخونم. من تعیین می کنم توی اون یکی دنیا چه اتفاقی می افته و همه اش دارم با کل دنیا بازی می کنم. بازی مورد علاقه ام هم، اینه که با اون یکی خودم که توی این دنیا است، بازی کنم و هی غافلگیرش کنم و کلی هیجان بهش بدم و حوادث و ماجراهای بسیار جالب و آموزنده ای سر راه زندگی اش قرار بدم (!!!!!!). آخرین ایده ام هم اینه که روی دست و پاش این زخم ها رو یهو به وجود بیارم تا ببینم اونقدر عقلش می رسه که قضیه این دو تا دنیا رو بفهمه یا نه!!!!
اگه اینها واقعیت داشته باشه از خودم متنفرم بابت این اتفاقی که تو ژاپن افتاده!!!!! راستش شواهد مستند (زخم ها) نشون میده که من دنیا رو کنترل می کنم و این زلزله به خاطر بچه بازی های من بوده! اما دوست دارم تخیل کنم که این طور نیست و دنیا به اختیار من نیست، اگه قراره این همه آدم رو کشته باشم...
۲- عید می آد.
اون روز داشتم کلی واسه یکی از دوستام (که متاسفانه دوره) توضیح می دادم که نسبت شکلات به جسم، مثل نسبت ماچ به روحه! و اگه این تمثیل رو قبول کنیم، من دارم از starvation میمیرم خیلی خیلی زود.... و تو این دم مرگ، یهو عید می آد و به بهانه عید، کلی آدم ماچم می کنم و همزمان با بهار، جان تازه ای پیدا می کنم. کلی ذوق دارم خلاصه. هر مهمونی ای که میشه، به روی خودم نمی آرم که این آدم ها رو همون دیشبش دیده ام و دوباره روبوسی و تبریک و اینها.... (خیلی پلیدم! نه؟)
بدیش اینه که یه نفر که خیلی دوست داشتم ببوسم، همون مهمونی اول تا منو دید، hug و تبریک و ماچ... بعد من هنوز متعجب بودم که این اینجا چی کار می کنه... حالا سوال اینه که آیا با گیج بودن، این فرصت آخر هم از بین رفته و آیا ضایع است که بعدا دوباره و شیش باره عید رو بهش تبریک بگم؟؟؟
یعنی تو حتما می فهمی که این قضیه چقدر حیاتیه و اصلا کل دنیا بهش ربط داره....
۳- یعنی اونقدر ضایعم من... الان سر کلاس John نشسته ام. همون جان که تا دو سال پیش رسما و عملا بت بود واسم (هنوز هم هست!!) و چون کارهای باب رو پیچونده ام (یعنی به جون عمه ام نرسیدم انجام بدم)، به جان گوش نمی دم و لپ تاپ گذاشته ام که کارهای باب رو بکنم... و guess what!!دارم بلاگ پرت و پلا می نویسم... خدا همه رو به راه راست هدایت کنه...
* هنوز نمی دونم این قضیه جا به جایی بین این دنیا و اون یکی چه جوریاست که high بودن و hang overای که مال اون طرفه، این طرف همیشه باهامه.... مدرکش هم همین پست...
وارد آساسنسور می شم. چند شبه تا صبح کار کرده ام و تازه امتحان داده ام و هیچی از اطرافم نمی فهمم. تمام فکرم به کارهام و قرارها و تمرینهامه. طبق معمول طبقه اشتباه رو می زنم و ۱۰ ثانیه طول می کشه تا یادم بیاد چه طبقه ای هستم... وقت ناهاره و آسانسور شلوغ می شه... یه پسره می آد به یه فاصله کمی ازم می ایسته و با یه دختره شروع می کنه حرف زدن... یک لحظه بعد.. دنیا از حرکت می ایسته... همه چی با هم تموم می شه... زمان و مکان تموم می شن... بحث miss کردن یکی و دو تا heartbeat نیست.. همه دنیا با هم تموم می شه... تموم میشم... سقوط می کنم... از بلند ترین جای دنیا سقوط می کنم... همه جا سیاه می شه...
پسره طبقه ۴ از آسانسور خارج میشه ، من کم کم جمع می کنم خودمو...
باید دیر یا زود بپذیرم که شاید تا همیشه، اون بوی عطر یا افتر شیو یا هر کوفت دیگه ای که هست این کارو با من بکنه... شاید تا آخر عمر قراره کاملا فلج بشم با این بو و غرق شم توی خاطرات و تا عمیق ترین اعماق برم و گاهی تکه ای از خودمو حتی جا بذارم و برگردیم...
بهش گفته بودم قلبمو ازم نگیره... گفته بودم که نمی تونم بدون قلبم زندگی کنم... گفته بودم که غرق میشم... غرق میشم... تا بی نهایت غرق می شم...
بیا! میشه اینجوری نگاه کرد و گفت دیگه دوستت ندارم... یا کمتر دوستت دارم... کاش خودم هم باورم می شد...
یکی از نزدیکترین دوستام امروز شاکی شده، می گه مینا از همون اول هم سوپرانو می زد! احساس کردم داره ازم تعریف می کنه (که بدون شک قصدش این نبود!)
خواستم از همین تریبون مراتب قدر دانی خودم از تمام دوستانی که حواسشون هست من غذا بخورم، ساعت ۱۲ شب زنگ می زنن چک کنن که من بالاخره برم خونه، آخر هفته باهام میان اسکی یا برنامه می ذارن و بدون بحث باهاشون کلی خوش می گذره اعلام کنم... اون دوستی هم که نامرئی میاد و میره و بلده هی ازم ساعت بپرسه که من ذوق کنم که ساعت نو دارم و باهاش می تونم راجع به همه چی حرف بزنم، مورد قدردانیه! و عاشق اینم که عمرا هم همدیگه رو تحویل نمی گیریم. اتفاقی حرف می زنیم... اتفاقی رازهامون رو به هم می گیم... اتفاقی بحث سیاسی - مذهبی می کنیم و اتفاقی تو سی ثانیه بحث به مسائل ریتد می کشه و اتفاقی یک دقیقه بعدش داریم سر مسئله ریاضی دعوا می کنیم... خوشحالم که احساس می کنم یکی می فهمه که چه خر تو خریم!
هنوز خواب می بینم... و هنوز توی خوابهام فقط کمی آشفته ام... احساس نا امنی شدید می کنم تو خواب.. اما ناراحت نیستم.. هیچی نشده هنوز! توی خواب میرم لباس نو می خرم، رستوران مکزیکی می ریم، و من لباسهامو نشونت می دم و هیچ اتفاقی نیافتاده! تو خواب، تنها مشکلم اینه که شاید از رنگ لباسم خوشت نیاد... توی خوابهام، مثل تمام روزهای اون یک سال، ساعت ۱۰:۲۰ صبح زنگ می زنی و من آماده می شم و از پشت خونه ام از روی ریل قطار رد می شم تا با هم روزمون رو شروع کنیم... تو خواب، مریض میشی و من درد می کشم.. دیوانه میشم از دیدن درد کشیدنت توی خواب و میشینم کنارت تا خوابت ببره و آرزو می کنم که کاش می شد ببوسمت و دردت رو کمتر کنم.... تو خواب، فقط از دیر شدن تمرینهام نگرانم....
ویکند اوله که بعد از مدتها ۶-۷ ساعت رو در اتوبوس نمی گذرونم و کلا از ولایت خودم خارج نمی شم. کلی آدم می شناسم که سالی یه بار از شهر بیرون می رن و می فهمم که چه الواتی شده ام (و مطلقا هم پشیمون نیستم بابتش!)... می دونم که شادم و زندگی ام خوبه... کاش دلم هم همینو می گفت...
بیا! میشه اینجوری نگاه کرد و گفت دیگه دوستت ندارم... یا کمتر دوستت دارم... کاش خودم هم باورم می شد...
یکی از نزدیکترین دوستام امروز شاکی شده، می گه مینا از همون اول هم سوپرانو می زد! احساس کردم داره ازم تعریف می کنه (که بدون شک قصدش این نبود!)
خواستم از همین تریبون مراتب قدر دانی خودم از تمام دوستانی که حواسشون هست من غذا بخورم، ساعت ۱۲ شب زنگ می زنن چک کنن که من بالاخره برم خونه، آخر هفته باهام میان اسکی یا برنامه می ذارن و بدون بحث باهاشون کلی خوش می گذره اعلام کنم... اون دوستی هم که نامرئی میاد و میره و بلده هی ازم ساعت بپرسه که من ذوق کنم که ساعت نو دارم و باهاش می تونم راجع به همه چی حرف بزنم، مورد قدردانیه! و عاشق اینم که عمرا هم همدیگه رو تحویل نمی گیریم. اتفاقی حرف می زنیم... اتفاقی رازهامون رو به هم می گیم... اتفاقی بحث سیاسی - مذهبی می کنیم و اتفاقی تو سی ثانیه بحث به مسائل ریتد می کشه و اتفاقی یک دقیقه بعدش داریم سر مسئله ریاضی دعوا می کنیم... خوشحالم که احساس می کنم یکی می فهمه که چه خر تو خریم!
هنوز خواب می بینم... و هنوز توی خوابهام فقط کمی آشفته ام... احساس نا امنی شدید می کنم تو خواب.. اما ناراحت نیستم.. هیچی نشده هنوز! توی خواب میرم لباس نو می خرم، رستوران مکزیکی می ریم، و من لباسهامو نشونت می دم و هیچ اتفاقی نیافتاده! تو خواب، تنها مشکلم اینه که شاید از رنگ لباسم خوشت نیاد... توی خوابهام، مثل تمام روزهای اون یک سال، ساعت ۱۰:۲۰ صبح زنگ می زنی و من آماده می شم و از پشت خونه ام از روی ریل قطار رد می شم تا با هم روزمون رو شروع کنیم... تو خواب، مریض میشی و من درد می کشم.. دیوانه میشم از دیدن درد کشیدنت توی خواب و میشینم کنارت تا خوابت ببره و آرزو می کنم که کاش می شد ببوسمت و دردت رو کمتر کنم.... تو خواب، فقط از دیر شدن تمرینهام نگرانم....
ویکند اوله که بعد از مدتها ۶-۷ ساعت رو در اتوبوس نمی گذرونم و کلا از ولایت خودم خارج نمی شم. کلی آدم می شناسم که سالی یه بار از شهر بیرون می رن و می فهمم که چه الواتی شده ام (و مطلقا هم پشیمون نیستم بابتش!)... می دونم که شادم و زندگی ام خوبه... کاش دلم هم همینو می گفت...
- یکی دیگه، یه جای دیگه، یه کار دیگه ای کرده و حالشو برده! گیرم پیشنهادش از من بوده... گیرم من هم کلی دلم می خواد... گیرم می دونم حالا حالا ها همچین چیزی نصیبم نمیشه... چرا این قیافه و این لبخند از صبح ازم دور نمی شه؟؟
- یعنی افتاده ام رو اون مود که کلمه نه رو استعمال نمی کنم.. همه جور پیشنهادی رو همه جوره می پذیرم. همینه که زندگی رو عملا به ف** فنا سپرده ام رفته. یعنی اونقدر سرم شلوغه که فرصت پیدا نمی کنم با offer های جدید حتی مصاحبه کنم. هفته ای حداقل ۶۰ ساعت کار می کنم، از اسکی مطلقا نمی زنم، و احساس ناپاکی و حقارت می کنم که یه ویکند نیومدم دانشگاه که کار کنم و off گرفتم. از اون طرف ، دور از جون بیخیال هیچ مهمونی و gym رفتنی هم نمیشم. کلی هم شاکی بازی در می آرم اگه یه روز قیافه ام داغون باشه. یعنی چشمم دنبال مانیکور و این مزخرفات هم هست. دوست و رفیق هم که رنگ و وارنگ ریخته اند و اعصابم به باد می ره که یکی رو حتی یه بار ببینم و یه جور توری خلاصه پهن نکنم...... یعنی ما هر شب بساط گریه و ناله داریم که این چه دنیایی شده که بعد از ۱۶-۱۷ساعت کار و کلی جنگولک بازی، چرا من باید خسته باشم و انرژی نداشته باشم که ''زندگی بازی'' رو ادامه بدم...
-اسکی... آخ اسکی.... یعنی من واقعا نابغه هستم با این تئوری هایی که میدم. گیرم از نظر عملی اونقدر قوی نیستم، اما این همه استعداد تو زمینه های تئوری و این همه پشتکار، حتما با کمی تمرین، از نظر عملی هم توپ توپ میشم... فقط حیف که تا اون موقع resource ها روی هوا می مونن! گذشته از این، دمم گرم!
-حالا جدا از اینها، سیستم شهرستانی داره کار می کنه و آی حالی می ده... عموما و ممتد تو استیت high هستم و اصلا هم از اون بالا، پایین نمی آم... گیرم یه ذره اسکیزوفرنی هم می زنم و پارالل یه زندگی جدا هم دارم که حتی خودم خیلی ازش خبر ندارم ولی احتمالا خیلی خبر خوبی توش نیست... گندش احتمالا بعدا در می آد.. ما که فعلا تو فضا هستیم...
- خب بابا! ایده اولیه این تئوری اسکی رو من ندادم. تو بودی که جرقه اولشو زدی. اما خب patent همیشه مال کسیه که اول از همه propose, model, verify, quantify and publish کنه که این کارهاشو من کرده ام! حالش هم می برم!!! D:
-«ابد» در ادبیات عاشقانه، یک مفهوم نسبی است، نه یک مفهوم مطلق
هیچ «تا ابدی» ابدی نیست.
دلم می خواد تو زندگی ام یه مرد داشته باشم...
یاد گرفته ام بدون تو زندگی کنم. یاد گرفت ام خوب زندگی کنم.
من ماند ام و سوراخی در سینه که جای خالی قلبم است...
When you give someone your whole heart and he doesn't want it, you can not take it back. It's gone forever.
Life is all about a nonconvex optimization with an empty feasible set!
من هرچی و هرکی بشم، تصویر فردا احتمالا تا همیشه باهام خواهد بود. بدیش اینه که نتیجه document خواهد شد و می دونم که در بهترین حالت هم نمی تونم خیلی طولانی مدت به خودم افتخار کنم...
دوست دارم آروم باشم و بگم Let's hope for the best ... اما می دونم که نمیشه. مدتهاست بابت اتفاقات خیلی کوچکتر از این، نفس کشیدن هم فراموش می کنم، الان که دیگه از هیجان دارم نابود می شم...
کاش حداقل اینقدر publicly, document نمی شد!
اون feasible set لعنتی تقریبا همیشه به خاطر time constraint خالی میشه! یعنی یا باید زمان رو کش بیاری، یا شونصد تا شرط دیگه رو relax کنی!
کاش بودی و عاقل اندر مینا نگاهم می کردی و مثل قدیم ها می گفتی تنها گیجی که نمیفهمه که خوبم، خودمم!
آروم نیستم