ناظر روی تو صاحب نظرانند....


۱- باز دارم روی دست و پام جای زخم هایی می بینم که به نظر یک یا دو هفته عمر دارن و من حاضرم قسم بخورم که من باعثشون نشده ام و به عمرم ندیده امشون و مطلقا ربطی به من ندارن! با فرض اینکه من خیلی آدم خوش حواسی هستم (به خصوص این اواخر) و انگیزه ای هم برای دروغ گویی ندارم، فقط یه توضیح واسه این زخم ها باقی میمونه:

من زندگی دو گانه دارم و بعضی وقتها می تونم زمان را ثابت نگه دارم و همه دنیا متوقف می شه و از زندگی این دنیا و معمولی ام، میرم توی اون یکی زندگی که توش توی یه جنگل به تنهایی زندگی می کنم . یه خونه درختی دارم و روی آتیش غذا درست می کنم . و چون دلم نمی آد حیوانات رو بکشم، گیاه خوار شده ام. و خودم پارچه درست می کنم از برگ درختان. و تمام مدت ۲۴\۷ high هستم* . توی وقت اضافه ام دارم یه زبان جدید اختراع می کنم که توش قید و صفت تفاوتی ندارن و proposition ها  اینقدر پیچیده نیستن. بقیه وقتم هم دارم یه سیستم هندسه جدید پایه می ذارم که axiom آخر هندسه اقلیدسی رو نداره و البته با هندسه ریمانی هم فرق داره (از بچگی آرزو داشتم این کارو بکنم) . کار اصلی ام هم اینه که دنیا رو بچرخونم. من تعیین می کنم توی اون یکی دنیا چه اتفاقی می افته و همه اش دارم با کل دنیا بازی می کنم. بازی مورد علاقه ام هم، اینه که با اون یکی خودم که توی این دنیا است، بازی کنم و هی غافلگیرش کنم و کلی هیجان بهش بدم و حوادث و ماجراهای بسیار جالب و آموزنده ای سر راه زندگی اش قرار بدم (!!!!!!). آخرین ایده ام هم اینه که روی دست و پاش این زخم ها رو یهو به وجود بیارم تا ببینم اونقدر عقلش می رسه که قضیه این دو تا دنیا رو بفهمه یا نه!!!!


اگه اینها واقعیت داشته باشه از خودم متنفرم بابت این اتفاقی که تو ژاپن افتاده!!!!! راستش شواهد مستند (زخم ها) نشون میده که من دنیا رو کنترل می کنم و این زلزله به خاطر بچه بازی های من بوده! اما دوست دارم تخیل کنم که این طور نیست و دنیا به اختیار من نیست، اگه قراره این همه آدم رو کشته باشم...




۲- عید می آد. 

اون روز داشتم کلی واسه یکی از دوستام (که متاسفانه دوره) توضیح می دادم که نسبت شکلات به جسم، مثل نسبت ماچ به روحه! و اگه این تمثیل رو قبول کنیم، من دارم از starvation میمیرم خیلی خیلی زود.... و تو این دم مرگ، یهو عید می آد و به بهانه عید، کلی آدم ماچم می کنم و همزمان با بهار، جان تازه ای پیدا می کنم. کلی ذوق دارم خلاصه. هر مهمونی ای که میشه، به روی خودم نمی آرم که این آدم ها رو همون دیشبش دیده ام و دوباره روبوسی و تبریک و اینها.... (خیلی پلیدم! نه؟)

بدیش اینه که یه نفر که خیلی دوست داشتم ببوسم، همون مهمونی اول تا منو دید، hug و تبریک و ماچ... بعد من هنوز متعجب بودم که این اینجا چی کار می کنه... حالا سوال اینه که آیا با گیج بودن، این فرصت آخر هم از بین رفته و آیا ضایع است که بعدا دوباره و شیش باره عید رو بهش تبریک بگم؟؟؟

یعنی تو حتما می فهمی که این قضیه چقدر حیاتیه و اصلا کل دنیا بهش ربط داره....


۳- یعنی اونقدر ضایعم من... الان سر کلاس John نشسته ام. همون جان که تا دو سال پیش رسما و عملا بت بود واسم (هنوز هم هست!!) و چون کارهای باب رو پیچونده ام (یعنی به جون عمه ام نرسیدم انجام بدم)، به جان گوش نمی دم و لپ تاپ گذاشته ام که کارهای باب رو بکنم... و guess what!!دارم بلاگ پرت و پلا می نویسم... خدا همه رو به راه راست هدایت کنه...



* هنوز نمی دونم این قضیه جا به جایی بین این دنیا و اون یکی چه جوریاست که high بودن و hang overای که مال اون طرفه، این طرف همیشه باهامه.... مدرکش هم همین پست... 



exquisite...


وارد آساسنسور می شم. چند شبه تا صبح کار کرده ام و تازه امتحان داده ام و هیچی از اطرافم نمی فهمم. تمام فکرم به کارهام و قرارها و تمرینهامه. طبق معمول طبقه اشتباه رو می زنم و ۱۰ ثانیه طول می کشه تا یادم بیاد چه طبقه ای هستم... وقت ناهاره و آسانسور شلوغ می شه... یه پسره می آد به یه فاصله کمی ازم می ایسته و با یه دختره شروع می کنه حرف زدن... یک لحظه بعد.. دنیا از حرکت می ایسته... همه چی با هم تموم می شه... زمان و مکان تموم می شن... بحث miss کردن یکی و دو تا heartbeat نیست.. همه دنیا با هم تموم می شه... تموم میشم... سقوط می کنم... از بلند ترین جای دنیا سقوط می کنم... همه جا سیاه می شه... 

پسره طبقه ۴ از آسانسور خارج میشه ، من کم کم جمع می کنم خودمو...


باید دیر یا زود بپذیرم که شاید تا همیشه، اون بوی عطر یا افتر شیو یا هر کوفت دیگه ای که هست این کارو با من بکنه... شاید تا آخر عمر قراره کاملا فلج بشم با این بو و غرق شم توی خاطرات و تا عمیق ترین اعماق برم و گاهی تکه ای از خودمو حتی جا بذارم و برگردیم... 

بهش گفته بودم قلبمو ازم نگیره... گفته بودم که نمی تونم بدون قلبم زندگی کنم... گفته بودم که غرق میشم... غرق میشم... تا بی نهایت غرق می شم...


These wounds don't seem to heal....*


بیا! میشه اینجوری نگاه کرد و گفت دیگه دوستت ندارم... یا کمتر دوستت دارم... کاش خودم هم باورم می شد...



یکی از نزدیکترین دوستام امروز شاکی شده، می گه مینا از همون اول هم سوپرانو می زد! احساس کردم داره ازم تعریف می کنه (که بدون شک قصدش این نبود!)



خواستم از همین تریبون مراتب قدر دانی خودم از تمام دوستانی که حواسشون هست من غذا بخورم، ساعت ۱۲ شب زنگ می زنن چک کنن که من بالاخره برم خونه، آخر هفته باهام میان اسکی یا برنامه می ذارن و بدون بحث باهاشون کلی خوش می گذره اعلام کنم... اون دوستی هم که نامرئی میاد و میره و بلده هی ازم ساعت بپرسه که من ذوق کنم که ساعت نو دارم و باهاش می تونم راجع به همه چی حرف بزنم، مورد قدردانیه! و عاشق اینم که عمرا هم همدیگه رو تحویل نمی گیریم. اتفاقی حرف می زنیم... اتفاقی رازهامون رو به هم می گیم... اتفاقی بحث سیاسی - مذهبی می کنیم و اتفاقی تو سی ثانیه بحث به مسائل ریتد می کشه و اتفاقی یک دقیقه بعدش داریم سر مسئله ریاضی دعوا می کنیم... خوشحالم که احساس می کنم یکی می فهمه که چه خر تو خریم!



هنوز خواب می بینم... و هنوز توی خوابهام فقط کمی آشفته ام... احساس نا امنی شدید می کنم تو خواب.. اما ناراحت نیستم.. هیچی نشده هنوز! توی خواب میرم لباس نو می خرم، رستوران مکزیکی می ریم، و من لباسهامو نشونت می دم و هیچ اتفاقی نیافتاده! تو خواب، تنها مشکلم اینه که شاید از رنگ لباسم خوشت نیاد... توی خوابهام، مثل تمام روزهای اون یک سال، ساعت ۱۰:۲۰ صبح زنگ می زنی و من آماده می شم و از پشت خونه ام از روی ریل قطار رد می شم تا با هم روزمون رو شروع کنیم... تو خواب، مریض میشی و من درد می کشم.. دیوانه میشم از دیدن درد کشیدنت توی خواب و میشینم کنارت تا خوابت ببره و آرزو می کنم که کاش می شد ببوسمت و دردت رو کمتر کنم....  تو خواب، فقط از دیر شدن تمرینهام نگرانم.... 



ویکند اوله که بعد از مدتها ۶-۷ ساعت رو در اتوبوس نمی گذرونم و کلا از ولایت خودم خارج نمی شم. کلی آدم می شناسم که سالی یه بار از شهر بیرون می رن و می فهمم که چه الواتی شده ام (و مطلقا هم پشیمون نیستم بابتش!)... می دونم که شادم و زندگی ام خوبه... کاش دلم هم همینو می گفت...


*Immortal



These wounds don't seem to heal....*


بیا! میشه اینجوری نگاه کرد و گفت دیگه دوستت ندارم... یا کمتر دوستت دارم... کاش خودم هم باورم می شد...



یکی از نزدیکترین دوستام امروز شاکی شده، می گه مینا از همون اول هم سوپرانو می زد! احساس کردم داره ازم تعریف می کنه (که بدون شک قصدش این نبود!)



خواستم از همین تریبون مراتب قدر دانی خودم از تمام دوستانی که حواسشون هست من غذا بخورم، ساعت ۱۲ شب زنگ می زنن چک کنن که من بالاخره برم خونه، آخر هفته باهام میان اسکی یا برنامه می ذارن و بدون بحث باهاشون کلی خوش می گذره اعلام کنم... اون دوستی هم که نامرئی میاد و میره و بلده هی ازم ساعت بپرسه که من ذوق کنم که ساعت نو دارم و باهاش می تونم راجع به همه چی حرف بزنم، مورد قدردانیه! و عاشق اینم که عمرا هم همدیگه رو تحویل نمی گیریم. اتفاقی حرف می زنیم... اتفاقی رازهامون رو به هم می گیم... اتفاقی بحث سیاسی - مذهبی می کنیم و اتفاقی تو سی ثانیه بحث به مسائل ریتد می کشه و اتفاقی یک دقیقه بعدش داریم سر مسئله ریاضی دعوا می کنیم... خوشحالم که احساس می کنم یکی می فهمه که چه خر تو خریم!



هنوز خواب می بینم... و هنوز توی خوابهام فقط کمی آشفته ام... احساس نا امنی شدید می کنم تو خواب.. اما ناراحت نیستم.. هیچی نشده هنوز! توی خواب میرم لباس نو می خرم، رستوران مکزیکی می ریم، و من لباسهامو نشونت می دم و هیچ اتفاقی نیافتاده! تو خواب، تنها مشکلم اینه که شاید از رنگ لباسم خوشت نیاد... توی خوابهام، مثل تمام روزهای اون یک سال، ساعت ۱۰:۲۰ صبح زنگ می زنی و من آماده می شم و از پشت خونه ام از روی ریل قطار رد می شم تا با هم روزمون رو شروع کنیم... تو خواب، مریض میشی و من درد می کشم.. دیوانه میشم از دیدن درد کشیدنت توی خواب و میشینم کنارت تا خوابت ببره و آرزو می کنم که کاش می شد ببوسمت و دردت رو کمتر کنم....  تو خواب، فقط از دیر شدن تمرینهام نگرانم.... 



ویکند اوله که بعد از مدتها ۶-۷ ساعت رو در اتوبوس نمی گذرونم و کلا از ولایت خودم خارج نمی شم. کلی آدم می شناسم که سالی یه بار از شهر بیرون می رن و می فهمم که چه الواتی شده ام (و مطلقا هم پشیمون نیستم بابتش!)... می دونم که شادم و زندگی ام خوبه... کاش دلم هم همینو می گفت...


*Immortal



higher and higher


- یکی دیگه، یه جای دیگه، یه کار دیگه ای کرده و حالشو برده! گیرم پیشنهادش از من بوده... گیرم من هم کلی دلم می خواد... گیرم می دونم حالا حالا ها همچین چیزی نصیبم نمیشه... چرا این قیافه و این لبخند از صبح ازم دور نمی شه؟؟


- یعنی افتاده ام رو اون مود که کلمه نه رو استعمال نمی کنم.. همه جور پیشنهادی رو همه جوره می پذیرم. همینه که زندگی رو عملا به ف** فنا سپرده ام رفته. یعنی اونقدر سرم شلوغه که فرصت پیدا نمی کنم با offer های جدید حتی مصاحبه کنم. هفته ای حداقل ۶۰ ساعت کار می کنم، از اسکی مطلقا نمی زنم، و احساس ناپاکی و حقارت می کنم که یه ویکند نیومدم دانشگاه که کار کنم و off گرفتم. از اون طرف ، دور از جون بیخیال هیچ مهمونی و gym رفتنی هم نمیشم. کلی هم شاکی بازی در می آرم اگه یه روز قیافه ام داغون باشه. یعنی چشمم دنبال مانیکور و این مزخرفات هم هست. دوست و رفیق هم که رنگ و وارنگ ریخته اند و اعصابم به باد می ره که یکی رو حتی یه بار ببینم و یه جور توری خلاصه پهن نکنم...... یعنی ما هر شب بساط گریه و ناله داریم که این چه دنیایی شده که بعد از ۱۶-۱۷ساعت کار و کلی جنگولک بازی، چرا من باید خسته باشم و انرژی نداشته باشم که ''زندگی بازی'' رو ادامه بدم...


-اسکی... آخ اسکی.... یعنی من واقعا نابغه هستم با این تئوری هایی که میدم. گیرم از نظر عملی اونقدر قوی نیستم، اما این همه استعداد تو زمینه های تئوری و این همه پشتکار، حتما با کمی تمرین، از نظر عملی هم توپ توپ میشم... فقط حیف که تا اون موقع resource ها روی هوا می مونن! گذشته از این، دمم گرم! 


-حالا جدا از اینها، سیستم شهرستانی داره کار می کنه و آی حالی می ده... عموما و ممتد تو استیت high هستم و اصلا هم از اون بالا، پایین نمی آم... گیرم یه ذره اسکیزوفرنی هم می زنم و پارالل یه زندگی جدا هم دارم که حتی خودم خیلی ازش خبر ندارم ولی احتمالا خیلی خبر خوبی توش نیست... گندش احتمالا بعدا در می آد.. ما که فعلا تو فضا هستیم...



- خب بابا! ایده اولیه این تئوری اسکی رو من ندادم. تو بودی که جرقه اولشو زدی. اما خب patent همیشه مال کسیه که اول از همه propose, model, verify, quantify and publish کنه که این کارهاشو من کرده ام! حالش هم می برم!!! D:


-«ابد» در ادبیات عاشقانه، یک مفهوم نسبی است،‌ نه یک مفهوم مطلق

هیچ «تا ابدی» ابدی نیست.


نه هر که طرف کله نهاد و تند نشست، کلاهداری و آیین سروری داند...


دلم می خواد تو زندگی ام یه مرد داشته باشم...



I want to be free of you the way you obviously are free of me



یاد گرفته ام بدون تو زندگی کنم. یاد گرفت ام خوب زندگی کنم.


من ماند ام و سوراخی در سینه که جای خالی قلبم است...


When you give someone your whole heart and he doesn't want it, you can not take it back. It's gone forever.


take a breath


Life is all about a nonconvex optimization with an empty feasible set!


من هرچی و هرکی بشم، تصویر فردا احتمالا تا همیشه باهام خواهد بود. بدیش اینه که نتیجه document خواهد شد و می دونم که در بهترین حالت هم نمی تونم خیلی طولانی مدت به خودم افتخار کنم...


دوست دارم آروم باشم و بگم Let's hope for the best ... اما می دونم که نمیشه. مدتهاست بابت اتفاقات خیلی کوچکتر از این، نفس کشیدن هم فراموش می کنم، الان که دیگه از هیجان دارم نابود می شم...


کاش حداقل اینقدر publicly, document نمی شد!


اون feasible set لعنتی تقریبا همیشه به خاطر time constraint خالی میشه! یعنی یا باید زمان رو کش بیاری، یا شونصد تا شرط دیگه رو relax کنی!



کاش بودی و عاقل اندر مینا نگاهم می کردی و مثل قدیم ها می گفتی تنها گیجی که نمیفهمه که خوبم، خودمم!



آروم نیستم


ترسم اینه که رو تنت، جای نگاهم بمونه


یادته؟ این اولین آهنگی بود که بهم دادی. همون موقع هم باورم نشد وقتی با چشم خودم دیدم که برای بار اول دلم لرزید... شاید اگه اینقدر مغرور نبودم و باور می کردم، بیشتر ازت می ترسیدم... از این همه دوست داشتنت می ترسیدم... که بعد همچین روزی نمی آمد که تو گرگ داستان باشی که با بدجنسی دل منو شکوند و بعد از این همه زمان که از خاکستر شدن اون عشق گذشته، من هنوز یاد نگاهت بیافتم و دلم بلرزه....



Sometimes you wake up. Sometimes the fall kills you. And sometimes, when you fall, you fly.


Same mistake


این آقاهه خیلی خوبه. فقط یه ذره زیادی خوبه! صداش خیلی اروتیکه!



Sometimes, there is really no tomorrow


Do:

-dance

-drink peppermint mocha (hot)

-say goodbye to the beloveds

-hike (but not ski)

-learn

-stare at the sky

-swim

-make out

-travel

-fall

-smile at absolute strangers

.... and ... forgive...


... as if there is no tomorrow...



Why isn't love enough?


It's sad... It's damn sad to want him so badly... 


.. to want him so badly...





خواستن هم hang over داره؟

تا آب شدم، سراب دیدم خود را...



باز عاشق می شوم.. هر روز، هر ساعت، هر لحظه عاشق می شوم و فراموش می کنم... همه چیز را فراموش می کنم... روز ها و ساعت ها و لحظه ها را فراموش می کنم... قلبم آنقدر پرواز می کند که نگرانم شاید تپیدن را هم فراموش کند...


می دانم که این نیز می گذرد... می دانم که دلتنگ این روزها می شوم و روزی می رسد که این روزها را هم فراموش می کنم و دیگر دلتنگ هم نمی شوم...


غم هایم سنگینند... پرواز می کنم که تنهایم بگذارنند... پرواز می کنم و تنها می شوم...



دلق ما بود که در خانه خمار بماند..


1- No! I'm not proud of myself when I took myself out for shopping and keep on listening to this and this for 5 hours and felt like shit trying to stop my tears from falling...


2-There is love, and pain, and cost, and torture, and right and wrong, and truth, and ... and above all, there is life which ought to be respected eternally...


۳- گفت کو زنجیر تا تدبیر این مجنون کنم...


۴- و قسم به فردا.. که هنوز دنیا سرشار است از پرستیدنی ها...


5- Take a breath..

Forgive and forget....


یه سریال خیلی باحال پیدا کرده ام که راست کار خودمه. کلی باهاش حال می کنم. فقط بدیش اینه که گاهی واسه جلب مخاطب روانی، صحنه ترسناک یا خشن چاشنی می کنه. فرض کن ساعت ۴ صبح تو تو شهر غریب و اتاقی که مال خودم نیست، خانومه سوار ماشینش میشه و یهو مرده از صندلی پشت تفنگ رو می ذاره رو گردنش... خب این می تونه شب منو نابود کنه. ۱۰۰۰ دفعه قفل در رو چک می کنم و ارتفاع ۳ طبقه رو تخمین می زنم و آخرش هم قانع نمی شم که کسی نمی تونه از بالکن وارد اتاقم بشه.. بالاخره مجبورم بخوابم و لعنت می کنم به اشباح غریبه و سایه های پشت پنجره...

و تمام اراجیف مربوط به دختر تنها و مستقل رو می کوبم توی سر خودم که زندگی همینه که همینه و تا وقتی که به کسی احتیاج داشته باشی، فقط دهن سرویس شده بهت می رسه... (در غیر این صورت هم معمولا چیز دیگه ای نصیبت نمی شه..)

ماجرا عین فاجعه باز کردن بطری ها و قوطی های سفته... دو تا داستان کلاسیک که نماد بی نظیری از سختی های (شاید تنها سختی های) زندگی مجردی باشند...


و اعتراف می کنم که تو شب های سرد و ترسناک، باز دلم می خواد که باشی... دلم می خواد امن باشم... دلم می خواد احساس کنم مواظبم هستی، حتی اگر نباشی، دور باشی، بد باشی...


و باز باید یاد بگیرم که ببخشم... باید خودمو ببخشم.. به خاطر دل تنگی هام... به خاطر خواستن هام.. به خاطر تمام وسوسه های نفس گیرم... به خاطر خستگی هام از نبودنت... به خاطر خواستنت... به خاطر شکستن قوانینم... به خاطر perfect نبودن لعنتی ام ... به خاطر یه دختر خیلی خیلی معمولی بودنم ... باید خودمو ببخشم... 

دیر با زود باید یاد بگیرم که به خاطر هنوز دوست داشتنت خودمو ببخشم...



ساده است نوازش سگی ولگرد....


فکرم کلی مشغوله! خر تو خریه اون تو. همین طوری که هیچی از اطرافم نمی فهمم یه تیکه کاغذ قدیمی رو از روی میز شلوغم بر می دارم. با خط خیلی بدی روش با عجله یه سری چیز ناخوانا نوشته ام. آخرش هم خیلی محکم و درشت نتیجه گرفته ام:


sufficient statistics of this information (inference???) should be quantized

!!!!!!!!!!


باز یهو عاشق زندگی ام میشم.....



Last Christmas, I gave you my heart *


کریسمس قبل بد بود... خیلی خیلی بد بود... کریسمس امسال خوبه... کریسمس سال دیگه عالی خواهد بود... 



*the very next day, you gave it away...

نترس.. اجتناب نکن... زندگی کن...


I wanted to disprove that "perfect relationship is only possible with a perfect partner"... 

I was proved wrong!


حالا فقط غمگینم... بینهایت غمگینم... حالا که زندگی خوبی دارم.. حالا که همه چیز سر جای خودش آروم گرفته... حالا که خبر های خوب روزهایم را لبریز می کنند... فقط غمگینم.. خشمگین نیستم.. بخشیده ام.. مدتهاست که همه چیز را بخشیده ام... نبخشیدن خیلی فراتر از توانایی هایم بود... حتی بدون اینکه بخواهی بخشیدمت... حتی نفهمیدی که بخشیدم... فهمیدی و تمام تلاشت را می کنی که فراموش کنی که چرا باید ببخشم... چه چیزهایی را باید ببخشم... بخشش ضروری بود، نه از روی علاقه و بزرگی.. که از سر اجبار... 

و بی نهایت غمگینم که نمی فهمم چرا... نمی فهمم چطور تونستی... نمی فهمم چطور می تونی... نمی فهمم چرا...

و تو فراموش کردی... همه چیز را فراموش کردی... همه خوبیها و بدی ها را فراموش کردی... فراموش کردی چی بودی برای من و چی بودم برایت... فراموش کردی تمام اتفاقاتی که ما را به اینجا رساند... فراموش کردی تمام تصمیماتی که در نهایت هشیاری، گیرم تحت فشار گرفتی... حتی فراموش کردی که چرا تمام این کارها را کردی... فراموش کردی که در تمام این تصمیماتت فقط من قربانی شدم... فراموش کردی که فقط من را قربانی کردی، چون فقط من بودم که از ناراحتی تو عذاب می کشیدم... فقط من حاضر بودم قربانی شوم که تو راحت باشی... 

فقط از من گذشتی و فراموش کردی... فراموش کردی چرا گذشتی... فراموش کردی که از چه کسی و چرا گذشتی...


من هم روزی می گذرم... نه به اجبار یا تحت فشار... به حرمت قانون بقای زندگی می گذرم... اما خوبی ها وبدی ها و دوست داشتن ها و خاطرات با گذشتن ما از بین نمی روند.. مسولیت تصمیماتمان هم با بستن چشم ها نابود نمی شوند... من و تو می گذریم... زندگی همیشه باقی خواهد ماند...


دل کندن اگر آسان بود، فرهاد به جای بیستون دل می کند...


I just hate sleeping... terrified of having you in my dream.. and even worse than that, terrified of not having you in my dream...


روز کاری ۱۴ ساعته داشته ام و صبح ساعت ۷ باید دانشگاه باشم و چشمام حتی بسته هم نمیشه... از تمام دنیا، الان دیگه فقط این چشمها هستند که راست می گن... اونقدر اشک می ریزن که دیگه هیچیو نمی بینن... گاهی شعله می کشند... گاهی توشون میشه کلی خاطره دید... طفره می رن از خوابیدن... و گاهی قفل میشن به یه چیز خیلی دور و می رن جایی که حتی خودمم هم نمی تونم حدس بزنم... و وقتی که بالاخره بر میگردند، فقط مثل آدمهای مست تلو تلو می خورن و به ظاهر پرت و پلا می گن.... 

انگار زندگی ام و خودم به هزاران تکه تقسیم شده ایم... به نظر می آد، هر تکه هم مستقل ساز خودشو می زنه... من می مونم و چشمهایی که چیزی نمی بینند...


آی تی مانت...


من هیچ وقت حتی تظاهر هم نکردم که آدم پرهیزکاری هستم.... یعنی حداقل واسه مدت طولانی تظاهر نکرده ام... یعنی اصولا از اساس معلومه که داغونم.... 

حالا شما لطفا دقیقا هدفتون رو از اینگونه به آزمون گذاشتن من اعلام بفرمایید.. در این موضوع که fail خواهم شد که شکی نیست... چه درس اخلاقی ای می خوای تو حلق من بکنی، خدا می دونه.... تازه خوش بینم که دارم می گم درسی در کار هست و هدف صرفا سرویس کردن نیست...


هرکه رفت پاره ای از دل ما را با خود برد....


I'm not sad any more. I'm not miserable. I'm not even mad. I don't feel self-pitty. I'm not lonely. I don't see my world ending. I'm not tired of all this. I don't try to solve this mysterious problem. I'm not looking for answers to all these questions. I don't even regret anything. I haven't forgotten to dance. I didn't quit the enjoyment of a cup of coffee. It doesn't hurt much to watch the old photos. I don't hate you or even dislike you or anyone else. I don't even feel pity for you anymore. I'm not dependent on you for anything. I can't let anyone enter my life, but I enjoy a small chat every now and then. I found thousands of new friends.I did a lot of shopping that makes me beautiful and smile and the same time. I bought many fascinating books and I started learning many new topics that I always wanted to know about. I am gathering tiny pieces of my broken self-confidence little by little but I will be on the league again very soon. I have fabulous friends who are by my side during giggles and tears. I still can't concentrate on my work as I like, but constant practice is helping. I light candles for myself every evening to feel warm in my heart. I listen to the music that I have missed for a long time. I cook the food that I like for myself. I go for long walks when I find a time carrying a book or magazine and having headphones in my ears. I never forget that time moves only in one direction and I'm looking forward for nothing to happen. I never think about future. Hope is a just a meaningless word for me. There are no dreams nor wishes. All there is, is infinite darkness. I lie when I pretend that I wouldn't be unhappy for your unhappiness. I lie when I say that I even want you to be unhappy...

But.... But the truth is that I miss you... I miss you so much that it hurts... this literally bleeding heart hurts so much that I don't remember how to breathe... I still dream of you most of the nights. I dream that nothing has happened and everything is just as it was long time ago. I still hear your voice. I can really really feel your touch on my skin. I still feel safe when I imagine leaning on your shoulder... I miss you so much... and I feel you never understand how it hurts to miss you.... how it hurts to "miss" you! And it hurts when I know that you don't miss me.. It breaks my heart so deeply that I don't even hope that it ever heals again... 

I know that nothing comes back again.. I know that time will heal everything more or less.. I know that it's natural to be so sad... and still it hurts...

I remember small memories.. silly little things that happened long time ago.. little jokes we used to have... silent empty moments that nothing was happening and the world seemed to be just as perfect as it can be... and I miss you... and it hurts when I think that you try so hard to forget all these.. that you try so hard to destroy the past for yourself and me...

And I miss you so much that it hurts... and it doesn't mean that I have the slightest desire to change anything or anyone... I miss you without wanting you, without any demand... 

And I know that I'll be strong again.. I know that I will be happy again... and most of all... I know that I won't regret anything... I won't regret my happiness and my sadness and my mistakes and my emotions and my decisions and all those moments...


پ.ن.: نوشتن این پست هفته ها طول کشیده. واسه همین یک دست نیست.


Once touched by pain, you're not the same


Do you remember the day I convinced you that I thank you for being "you"?