خدا لعنتت کنه دختر!
دقیقتر بخوام توضیح بدم، تف تو روحت!!
PS: کاش شجاع بودن اینقدر سخت نبود.. کاش اینطوری تو صورتم نمی کوبوندی اش...
میدونم! مینایی که تو سالهاست می شناسی، فحش میده، اما پای داستانها هم تا آخرش می شینه... پات می شینم رفیق قدیمی!
There is a prayer intended to give strength to people faced with circumstances they don't want to accept. The power of the prayer comes from its insight into human nature. "We ask God to grant us the serenity to accept the things we cannot change..." Because so many of us rage against the hand that life has dealt us." ... the courage to change the things we can... " Because so many of us are cowardly and afraid to stand up for what is right. "... and the wisdom to know the difference". Because so many of us give into despair when faced with an impossible choice. The good news for those who utter these words is that God will hear you and answer your prayer. The bad news is that sometimes the answer is ..... "NO".
یعنی تو این خر تو خر زندگی ام که کاروان شتر با بارش گم میشه، نیاز جسمی (یعنی literally جسمی) پیدا کرده ام manifold یاد بگیرم...
دو تا کتاب آنالیز، دو تا کتاب inference و چاپ جدبد انجیل (آقامون به C-K میگه انجیل) و کلی چیز دیگه به کنار... می خوام با این رفیق تازه مون تیریپ بذارم... باهاش شروع به کار که کنم احتمالا no return point رو رد می کنم... می دونم تصمیم بزرگیه و اگه بخوام تا آخرش برم، می دونم که سالها دهنم خیلی خیلی خیلی سرویس می شه... اما مطمئنم که آدم خوشحالتری خواهم بود...
گفته بودم دلم می خواد دوباره هوس داشته باشم... این چیزها همه ام رو سرشار از هوس می کنه...
عاشق می شم... هر روز، هر لحظه عاشق می شم...
عاشق لاک ناخن هام می شم که اونقدر براقه که نور خورشید رو می کوبونه تو چشمم.. عاشق بوی هوا می شم وقتی قراره بارون بزنه.. عاشق بدنم می شم که نصفه شبها دیوانه میشه و ساعتها می رقصه.. عاشق قلبم میشم که توی جیم دیوانه میشه و درد می گیره و دیوانه وار میزنه وقتی دارم از خستگی می میرم.. عاشق تک تک عضلاتم می شم وقتی بعد کلی شنا کردن احساسشون می کنم و یکی یکیشون ملتهب می شن... عاشق آب می شم وقتی توش غوطه ور می شم... عاشق آفتاب روی پوستم می شم وقتی هر روز با دامن کوتاه و تاپ تا میدون هاروارد قدم می زنم.. عاشق گرمای خورشید می شم که انگار همه آدمها رو داره می بوسه... عاشق تک تک سلولهای مغزم می شم وقتی بعد از چند ساعت درس خوندن از کنترلم خارج می شن و دیوانه وار تا عمق همه چیز می رن و برمی گردن و من ناتوان می شم از دنبال کردن آگاهانه فکر هام.. اوه! عاشق قطرات شکلات روی زبونم می شم.. مست می شم از شکلات.... عاشق گلهای سرخی که روی میز گذاشته ام می شم... عاشق تمام رهگذرهایی میشم که لبخند می زنن.. عاشق اون پسری می شم که توی مترو بهم گفت که چشمهای قشنگی دارم و من بهش اطلاع دارم که لبخند جذابی داره و احتمالا دوباره هرگز نخواهم دیدش... عاشق اون دوستام می شم که وقتی وارد مهمونی میشم از دور یه نگاه می اندازن که رو به راه باشم و اگه خوب به نظر بیام که از دور لبخند می زنن، اما اگه نباشم فحشه که نثارم می کنن... عاشق موسیقی می شم که مثل ودکا از روی زبون جذب می شه و به لحظه ای، میشه قسمتی از وجودم... عاشق موهام میشم که باد آشفته و دیوانه شون میکندشون... عاشق تمام کسانی می شم که باهاشون ساعتها قدم می زنم و گوش می دن و حرف می زنن و بعد لبخند دیگه ازم دور نمیشه..
هر روز عاشق می شم... هر لحظه...
بی تو... بی فردا... بی دیروز... هر لحظه عاشق می شوم....
The act of wanting something so badly to finally fall into Sammath Naur in Mount Doom, crying out "Precciiiooouuussss"...
یعنی دیگه داره حالم به هم می خوره که با هر کسی حرف می زنم یا هر ارتباطی دارم، یه ساعت باید فکر کنم طرف تو کدوم time zone هستش و من خودم کجام و ساعت کجا چنده....
یعنی فکر کن بعد از ۲ ماه استادمو می بینم و کلی تیریپم اینه که ایول کار کنیم و من خیلی انرژی دارم و بترکونیم (و به روی خودم نمی آرم که دیوانه وار دلم براش تنگ شده) که در جواب بحثو عوض می کنه که آره! وقتشه ازدواج کنی!! هی من خودمو می زنم کوچه علی چپ، هی اون صاف می ذاره کف دستم! حالا من کلی نگران بودم با مدل جدید موهام اصلا نشناسدم!
والا چی بگم! تمام آدم های مهم زندگی ام فقط همینو ازم می خوان! ومن سیستمم اینه که I'd do anything for them... ولی خب این یکی که anything نیست....
برای اولین بار دارم به این نتیجه می رسم که شاید باید پشیمون باشم از اتفاقات ۲ سال اخیر..منی که همیشه می گفتم یه چیزها، لحظه ها ، احساساتی هست که به همه چیز می ارزه.. حالا تو اسمشو بذار عشق...
خوشبختم که بعد از این همه هنوز دلی واسم مونده... دلی که بشکنه وقتی استادم ازم کاری رو می خواد که می دونم نمی تونم واسش انجام بدم...
No! I'm not going to let it ruin my life and happiness.
But for the first and hopefully the last time, here is my confession:
Loneliness sucks... It f*** sucks....
I miss them...
Speak to me
For I have seen
Your waning smile
Your scars concealed
So far from home, do you know you're not alone
Sleep tonight
Sweet summerlight
Scattered yesterdays, the past is far away
How fast time passed by
The transience of life
wasted moments won't return
we will never feel again
Beyond my dreams
Ever with me
You flash before my eyes, a final fading sigh
But the sun will (always) rise
And tears will dry
Of all that is to come, the dream has just begun
And time is speeding by
The transience of life
wasted moments wont return
And we will never feel again
1. Life's metaphors are God's instructions.
2. You have just climbed up and above the roof. There is nothing between you and Infinite. Now, let go.
3. The day is ending. It's time for something that was beautiful to turn into something else that is beautiful. Now, let go.
4. Your wish for resolution was a prayer. Your being here is God's response. Let go, and watch the stars come out - on the outside and on the inside.
5. With all your heart, ask for grace, and let go.
6. With all your heart, forgive him, FORGIVE YOURSELF, and let him go.
7. Let your intentions be freedom from useless suffering. Then, let go.
8. Watch the heat of day pass into the cool night. Let go.
9. When the karma of a relationship is done, only love remains. It's safe. Let go.
10. When the past has passed from you at last, let go. Begin the rest of your life. With great joy.
آقای وزیر اطلاعات چند ساعت پیش از نیم متری من رد شدند. قبلش محافظشون منو از سر راه کنار زدند. صدای آقای محافظ چیزی توش داشت که من تنها حسم این بود که الان می برندم زندان. دوباره که بهم گفت برم کنار از ترس منجمد شدم.. بابام کنارم کشید و شانس آوردم که حالم اینقدر بد شد وگرنه بابام تو وضعی بود که چهار تا کلفت بار آقایون بکنه ....من قیافه هیچ کدوم رو ندیدم.. فقط صدا بود و یک سایه که از کنارم رد شد... هنوز از ترس می لرزم...
مامور سفارت که باید باهام مصاحبه کنه، بعد از چند لحظه یهو قاطی می کنه و ریجکتم می کنه. من بهتز زده بهش می گم اما من کارم گیره! سو تفاهمی که به ظاهر پیش اومده رو توضیح می دم و سعی می کنم یکی یکی نامه و مدارکی که آماده کرده ام رو بذارم جلوش. بدون نگاه کردن، دلایل احمقانه دیگه می آره و بهم می گه برم. آروم وسایلمو سعی می کنم جمع کنم. دستم می لرزه.. بیرون می آم تمام تنم، صدام و حتی بغضم می لرزه! مطلقا باورم نمی شه که ایتطور باهام برخورد شده. فرم جدید می گیرم، سریع پر می کنم. دیگه نه چیزی می بینم، نه چیزی می شنوم. یکی از همون تشنج های عصبی گرفته ام که شاهکار این یه سال آخره! غیر ارادی و یواشکی می رم باجه بغلی و بالاخره کارمو راه می اندازم. وقتی می آم بیرون از سفارت، تا مدتها زانو هام می لرزه...پیرزنی دیده بودم که برای بار چهارم از اصفهان اومده بود سفارت که بره بچه اش رو ببینه. پا درد امانش رو بریده بود....
تا دو سال پیش اینطور نبود. می گن سفیر زنه و یه بار اطراف بجنورد دستگیرش کرده اند و بعد از اون ویزا گرفتن عذاب شده....
پارکینگ های فرودگاه پره. بابا عصیانی می شه و از یه پلیس می پرسه که می شه کنار پارک کرد یا نه. پلیس با خنده و خوشحالی می گه تک تک ماشین ها رو با جرثقیل می برن! ساعت ۳ نصفه شبه و کسانی که ماشینشون می ره معلوم نیست چطور باید برگردند و از وسط بیابون چطور ماشین رو پیدا کنند. پلیسه به کل ماجرا با لذت نگاه می کنه و می خنده...
چند وقت پیش پسر جوون یکی از آشنایان میره بالای پشت بوم که آنتن رو درست کنه و پرت می شه پایین و میمیره. من خیلی ناراحت شدم همون موقع. امروز فهمیدم از پشت بوم پرت نشده. خانواده اش، جسدش رو هم ندیده اند. حق هم نداشته اند بپرسند چی شده... ساعتها برای مادرش گریه می کردم...
منشی دکترم، عملا سگیه که گاز می گیره. مغازه دارها دروغ می گن و من باهاشون بحث می کنم که اگه اینقدر ضایع دروغ نگن، مشتری شون خیلی بیشتر می شه. تو رانندگی هر لجظه ممکنه دعوا و چاقو کشی بشه. فشار اقتصادی کشنده است. هوا بوی خیلی بد میده. سر نونوایی ها آدمها رو می بینی که واقعا پول نون دادن هم واسشون سخته. هر کس که بتونه رویای رفتن داره. مردم می ترسند، خسته اند و اخته شده اند.. هیچ حرفی نمی زنند. اعتراض نمی کنند. فقط تلاش می کنند، امروز رو به سلامت فردا کنند...
اشتباه می کنند بعضی ها
که اشتباه نمی کنند!
باید راه افتاد،
مثل رودهاکه بعضی به دریا می رسند
بعضی هم به دریا نمی رسند.
رفتن، هیچ ربطی به رسیدن ندارد!
دلم تنگ شده که یه چیزی رو همچین با هوس نگاه کنم... از اون نگاهها که ستون آسمون رو هم می لرزونه...
از عشق، سخن باید گفت. همیشه از عشق سخن باید گفت.
گالان را، عشق، "بیشتر از همیشه گالان بودن" و گالانی رفتار کردن آموخته بود. آت میش را عشق، "غیر از آت میش بودن"، بریدن از خویشتن خویش ، و آت میش دیگری شدن یاد داده بود.
این، آن لحظه خطیر عشق است که انسان را به اوج می رساند یا به حضیض می کشد.
"اگر عاشق صادق منی، چنان باش که من می خواهم" یک روی سکه عشق است، و "اگر عاشق صادق منی، همان باش که باید باشی" روی دیگر این سکه.
"اگر عاشق راستین منی، تمام، در خدمت من باش" یک غزل از غزلهای عاشقانه عشق است، و "اگر عاشق راستین منی، در خدمت همان آرمانی باش که تو را عاشق شدن آموخته" غزل دیگری از دیوان بزرگ عشق.
"تو را همان گونه که هستی عاشقم" یک جمله از دفتر عشق است، و "تو را زمانی عاشقم که یکپارچه خمیر نرمی در دستهای من باشی" جمله یی دیگر...
عشق، این هجوم بی محاسبه، می تواند تو را برای وصول به عشقی بزرگتر و باز هم بزرگتر، به جنبشی ساحرانه واداردو تا نهایت "انهدام خود در راه چیزی فراسوی خود" پیش برد، و می تواند به سادگی، زمینگیرت کند، به خاک سیاه بکشاندت، و از تو یک برده مطیع و امر بر و ضد جنبش بردگان بسازد....
که دوران احتضار وفای به عشق بسی طولانی تر از وفای به معشوق گم گشته در غبار است...