I don't give a damn about anything anymore! I just wanna win this game this time. Just this once...
U know what? Just let's go and get it!
مگه غیر از اینه که کل فلسفه موجودیت رو میشه تو این نصیحت خلاصه کرد؟
When in doubt... F*!
همین طوری یهو هوس کردم بشینم گریه کنم واسه پهلوی کبود اون پسره که وقتی خواست اون دختره رو از دست اون لباس شخصی نجات بده، گیرش انداختن و تا میخورد زدنش....
داری املت درست می کنی و به کارهای انجام نداده و اسکی رفتن فردا فکر می کنی که یهو فکرت رها می شه و می بینی داری راجع مفهوم عشق فکر می کنی و اینکه چی میشه که این میشه! یاد این می افتی و بیخود دلت میگیره...
itune میره روی آهنگی که همیشه میزنی اش جلو که گوش ندی. همون که اون روز پخش میشد و تو روی مبل دراز کشیده بودی و اون کنارت نشسته بود و اون قدر نگاهت کرد و آروم دستتو نوازش کرد تا آروم شدی و خوابت برد...
باز دلت میگیره...
دل دیوانه از منطق و قانون دنیا و التزامات بودن و اینگونه بودن چه می فهمد؟ دل چه می فهمد از رویای آزادی؟ چرخ زنان و رقص کنان چشمانش را می بندد که غرق شود در دام. تمام رویایش لحظه ای اسارت بی غش است.
حالا تو از شکست غرور و حسرت بی پایان و بیداد زمانه داستان سرایی کن... دریغ از لحظه ای حرف شنوی...
اصولا اینکه ریسرچت رو برای کسی توضیح بدی خیلی خوبه. اینکه بتونی با یکی در موردش بحث کنی و همزمان فکرهاتو بلند بیان کنی تا منظم تر بشن. اگه طرف خودش توی فیلد نباشه از یه نظرهایی هم بهتره، چون مجبور میشی داستان رو از اول تعریف کنی و خود به خود مچت گرفته میشه اگه جایی ذهنت بایاس پیدا کرده باشه...
اما اگه این طرف دوست پسر بی اعصابت باشه که بعد دو جمله میگه: اینکه آسونه، باید اکسپکتد ولیوشو بگیری.... و تو یه ساعت جیغ بزنی تا آخرش بذاره تعریف ریت کانال رو براش بگی و اون هم با اعتماد به نفس بگه... اینها رو که می دونستم.. شانون هم اینو گفته دیگه... و یه جمله بی ربط با کلمه کپسیتی بسازه و....
جذابیتش اینه که بعد دو ساعت هیچ کدوم، یک سانتی متر هم کوتاه نیومدیم...
خلاصه که آخرش ما رو دست روزگار غدار نمیتونه جدا کنه، احتمالا یکی مون به دست اون یکی کشته میشه و جنازه اش هم به تیکه های سه سانتی تقسیم میشه....
پی نوشت: من این ترم نمره هام خوب نمیشه! اما درسهامو یاد گرفتم. کلی هم کار خفن کردم! آدم بدی ام؟؟
پی نوشت ۲: احساس می کنم کلی خبر داره میشه... به نظرم دنیا باید خودشو آماده کنه... من قراره یه جایی یه حرکتی کنم که یه چیزی یه تغییر هیجان انگیزی بکنه... از هر کی هم که بیاد بگه جو گیر شده ام، متنفرم!!! ;)
بچه ها راجع به ماشین دنده اتومات حرف می زنند و اینکه رانندگی باهاش چه آسونه... و من به این فکر می کنم که دست راستش آزاد خواهد بود که تا خود نیویورک روی زانوی چپ من باشه یا گاهی آروم دستمو بگیره...
پی نوشت: و من لابد آدم خواهم بود و تمام مدت وقتمو تلف این نخواهم کرد که به شش ماه دیگه و تمام شدن این لحظات فکر کنم...
ببین! یه سوال شخصی ازت دارم! تو عمرا سه یا چهار سال پیش فکرش هم می کردی که یه شب، وقتی تو آفیست تو ام-ای-تی داری می زنی تو سر خودت و کتابت که تمرینهات تموم شه و بتونی واسه presentation یه مسأله سیگنالی با هدف افه اومدن جلوی استاد IT کارت خودتو خفه کنی، هم اتاقی چینی ات که اخلاقش انگار دو قلوی یکی از همون آدمهای ۳ یا ۴ سال پیشه، بهت بگه که بریم شام بخوریم و ببردت جلسه ای که مایکروسافت تشکیل داده واسه جذب نیروی کاری و غذای چینی کش بری و فرم علاقه مندی پر کنی و توش با خونسردی و خیلی کول ذکر کنی که سال ۲۰۱۳ قراره فارغ التحصیل بشی و بعد هم طی یک عملیات شبه mission impossible ای، از در پشتی در بری که بری توی آفیس و بیای ببینی که یکی از آدمهایی که همون ۳-۴ سال پیش راجع بهشون افسانه ها می شنیدی، واسه بار شصتم تماس گرفته که دعوتت کنه فلان پارتی و تو بخوای بری و نخوای بری و خلاصه درست و تمرینهات بره رو هوا تا تو تصمیم بگیری و نگیری و بیای اینجا اینها رو بنویسی .... ؟ (این آخر داستان رو میشد همون ۳-۴ سال پیش هم حدس زد!)
هیچ فکر می کردی از غذای چینی اینقدر خوشت بیاد؟ (یا اونقدر گرسنه باشی که اینقدر باهاش حال کنی؟)
پی نوشت ۲: پارتی کنسل شد و قرار شد جای دیگه ای بریم. بعد اینکه بلیط خریدم، از یکی پرسیدم چطور جاییه؟ گفت خیلی عالیه، هرکی واسه ماه عسل میاد بوستون، میره اینجا!!!!!! ۱۰ ثانیه طول کشید تا پشیمون شم...
ببین! بذار منطقی باشیم! اگه من بخوام سر ۴ تا کلاس و یه سمینار برم و به ازای هر یه ساعت که سر کلاس می رم دو کتاب بذارم جلوم و یه فصل از هر کدوم رو بخونم و تمریناتشون رو حل کنم و واسه هر نکته ای که recitation میگه، برم کل یه course رو مرور کنم و وقتی استادم می فرمایند که برو فصل ۵ فلان کتاب رو بخون، من برم ۴ فصل اول رو ۲ دفعه بخونم تا بتونم تمام قضایا و مثالها رو خودم تنهایی حل کنم و تمریناتشون هم کامل حل کنم تا بعد تازه به خودم اجازه بدم که بسم الله بگم واسه فصل ۵... و اگه قرار باشه هر شب که خسته و مرده می رسم خونه، دپ بزنم که خوشبختی مفهومی نداره وقتی تنها هستی و مالیخولیای کوتاه مدت بگیرم و بعد ۱۵ دقیقه به این نتیجه برسم که این برنامه ای نیست که واسه زندگی ام دارم و برای اثبات این موضوع به خودم پاشم به مدت ۲-۳ ساعت، خونه بسابم، غذای مفصل درست کنم که وقتی آماده میشه که از گرسنگی تموم شده ام، یا اگه این کارها نبود، آهنگ بذارم و برقصم یا برم gym بدوم، و خلاصه دیر وقت که دیگه یه ثانیه هم نمی تونم روی پام بند شم، تازه یاد کمبود فرهنگ در زندگی ام می افتم و اون قدر کتاب می خونم که نمی فهمم کی خوابم می بره و فرداش هم کله سحر باز پا میشم که روز شلوغی رو شروع کنم....
اگه اینطوری بخوام زندگی کنم که هیچ وقت به نقطه ای نخواهم رسید که حتی راجع به دفاع و تموم شدن زندگی تحصیلات تکمیلی فکر کنم.... هیچ وقت!!!
این روزها، هر روز عاشق می شوم... بی فردا، بی تو، بی امید... فقط من هستم و این دل خوش گذران...
زندگی اینجا خیلی خوبه! جدی جدی خوبه. فکر کرده ام که اینو می گم. کلی برنامه ریزی دارم واسه آینده ام و زندگی ام و اینها. خیلی چیزهای مهم همون طوری هستند که دوست دارم. بقیه هم یا میشه تحمل کرد، یا میشه تغییر داد. خیلی خیلی شبیه ایدا آل به نظر می آد..
اما نمی دونم چرا اون روز با اون تب بالا و حال خراب از هق هق گریه خودم بیدار شدم. نمی دونم چرا همیشه تنم می لرزه که می بینم صداش چقدر تغییر می کنه وقتی می فهمه صدای زنگ تلفن مال منه. چرا می خوام سر به تن این دنیا نباشه وقتی بهم می گن ما خوشیم.. ما به خوبی تو خوبیم... می خوام صد سال سیاه این زندگی خوب و عالی و بی نقص نباشه اگه قراره ازشون دور باشم. اگه قراره همیشه صبح اونها، شب من باشه و این اختلاف ساعت احمقانه ما رو از هم دور کنه. میخوام سنگ رو سنگ این دانشگاه لعنتی شماره یک دنیا و این مملکت کوفتی شماره یک نباشه اگه قراره اونها از دوری من همون قدر عذاب بکشن که من از دوری اونها عذاب می کشم. از این زندگی فوق العاده با تمام امکانات و امید ها و آرزوها و فرصت ها و همه چی و همه چی اش متنفرم...
پی نوشت: یادم نمی آد بار چندمه فیلم پرسپولیس رو می بینم. اما هنوز هم خود ۲-۳ ساعت رو می تونم یک نفس پاش اشک بریزم...
ٍReal loss is only possible when you love something more than you love yourself
اون موقع که بعد از یه روز شلوغ، سیصد تا برنامه ای که واسه بعد از ظهرت ریختی رو یهو می پیچونی و یه ربع بعد روی پل جلوی دانشگاه داری می دوی و خورشید رو می بینی که کم کم داره نارنجی میشه و تو می دوی و می دوی و می دوی تا دیگه نفس نمی تونی بکشی. بعد یک کم قدم می زنی کنار اون دریاچه های کوچیک و آهنگ sealed with a kiss گوش می دی و دوباره می دوی و قدم می زنی و میری و میری تا اون پل سوم و بعد از کنار دریاچه برمیگردی و اون قدر می دوی که احساس می کنی قلبت تحمل این فشار رو نداره و داره خون میاد و نگاه می کنی می بینی خون نیست و جای بند کیفته و باز می دوی و چشمت می خوره به خورشید که داره غروب می کنه و نصفش رفته پشت اون شاختمون بلند سمت غرب دانشگاه و دیگه کاملا قرمز شده و .... اون موقع به این فکر می کنی که این همون لحظه ایه که شروع می کنی به آرزوهات رسیدن... هنوز نمی تونی نفس بکشی، ولی شروع می کنی به دویدن...انگار برای زودتر رسیدن به بقیه زندگی ات داری می دوی... و خنده ات می گیره از این که فکر می کردی به اینجا که برسی دیگه عجله ای نخواهی داشت و فقط کنار راه لم می دی و با چشم بسته مناظر اطرافت رو نگاه می کنی... ولی باز هم می دوی...
روی پل، وقتی عملا داری می میری از خستگی، فکرهات به این رسیده که چه پروژه ای واسه زندگی ات و آینده ات و اطرافت داری... یاد صورت مسئله ای می افتی که این محیط جدید برات طرح کرده... یاد این می افتی که چه راحت می تونی گم بشی توی دام به این رنگارنگی... به بدی همه اونهایی که توی این دام خودشونو گم کردن.... برای بار چندم تصمیم بگیری مقاومت کنی.. تصمیم می گیری دنیا رو عوض کنی تا بتونی توش به رویاهات برسی... تا الان هنوز نقطه شروع مناسب رو پیدا نکردی... همون اولهای پل یه ایده معرکه به ذهنت می رسه: تو چیزهای زیادی برای ارائه کردن به دنیا داری... چیزهایی که دنیا خودش خوب می دونه چقدر بهشون احتیاج داره... الان سالهاست داری تمرین می کنی که احساسات و منطق رو کنار هم داشته باشی... دنیا به همین احتیاج داره: محبت و منطق... و اینها چیزهایی هستند که تو خیلی ساده می تونی ببخشی... به دنیا عشق رو نشون خواهی داد.. محبت بی واسطه... و بهش نظم و استدلال و منطق رو نشون می دی... همه چی حل میشه... تا همین الانش هم بدون اینکه بدونی همین کارو می کردی و عجیب هم جواب داده...
یاد اون آدمی می افتی که تازگی باهاش آشنا شدی... همیشه اتفاقی دیدیش ولی خوب، این اتفاقات خیلی مطابق با LLN به نظر نمی اومدن... به طرز عجیبی همیشه اتفاقی بین ۵۰ نفر، هم صحبتت شده.. زیر لب میگی، محبت و منطق... حالت سر جاش اومده، تا خونه می دوی...
گیرم که تو نباشی.. من اما می مانم... منتظر و امیدوار...
رویایت را لحظه به لحظه مرور می کنم...
پی نوشت: تمام ترس این روزهایم از چنین روزی است:
... آدمی مانند من با تمام ماهیت ماندگارش، یک روز میبیند رفته است....
به این فکر می کنم که اگه از این همه بتونم به این سادگی (و به پای یک لزوم و شاید نه حتی یک ضرورت) بگذارم و بگذرم، نکنه روزی روزگاری، سر خودم از خودم بی کلاه بمونه.... نکنه تکرار در گذر، در پشتی باشه برای ورود ضعف به داخل سیستم...
پی نوشت جدید: حدود سی ساعته رسیده ام اینجا. محض سرگرمی "اولین" ها رو می شمارم. اولین باری که بوستون رو دیدم... اولین باری که توی اون کافه احمقانه کنار مرکز دانشجویی کافه خوردم.. اولین باری که با استادم حرف زدم ... اولین باری که پشت میز کارم نشستم... اولین باری که اون آسانسور رو استفاده کردم...
اینها اتفاقاتی هستن که توی چند سال آینده میلیونها بار تکرار خواهند شد. انگار با شمردن و به رسمیت شناختن این اولین ها این وحشت از آینده کم میشه... آروم میشم... با آرامش دو برابر ظرفیت فعالیت فکری-جسمی- اجتماعی- شخصی - مدنی - ورزشی - و هزار تا چیز مزخرف دیگه دارم....
بعد سی ساعت متوجه می شم که لحظه لحظه این سی ساعت دندونهام از لرز به هم می خورن... عجیب سردمه... عمیق ترین جای وجودم سرده.. هوای بیرون واقعا خوبه و من از لرز تمام عضلاتم درد گرفته اند...
let's just not think about it!
BTW, I think I'll like it here
:)
این همه اشک به خاطر دوری و ندیدن آدم ها و چیزها و جاها و خاطرات و دوری نیست. اصلا مگه میشه از این همه، این قدر دور شد؟ مگه میشه حتی یه لحظه یک نفس ازشون فاصله گرفت؟...
همه این غصه بابت اینه که آدم می بینه که داره می ره و قلبش رو جا میذاره. دستتو می کنی تو سینه و اون چیز قرمز رو می گیری تو مشتتو بیرون می آریش، توی فرودگاه می ذاریش بمونه و میری.... فکر می کنی بین این توی دو تیکه شده، خودت مهم تری یا قلبت؟؟ .. معلومه که قلبت!
می گن چقدر دیگه می آی؟ همش میگم نمی دونم... میگم ایشالا خیلی طول نمی کشه.. واسه هر کس که یه ذره حوصله داشته باشه از نقشه هام برای برگشت حرف می زنم... باعث می شه اروم تر شم. اما این آرامش فقط اون بغض رو عمیق تر می کنه. بغضی که گاهی که شروع به اشک ریختن می کنه، دیگه نمیشه جلوشو گرفت.. تا ساعتها ادامه داره..
الان شب آخری بیدار مونده ام که چی؟ تنها فایده اش اینه که فردا عصبی تر از چیزی که باید باشم می شم و هیچی به هیچی...
تنها راه پابدار نگاه داشتن زندگی، انتخاب و ایمان به اصولی است... گیرم برای حفظ این اصول بهای سنگینی بپردازی... گیرم حس کنی با چاقوی کندی، تکه تکه قلب خود را آرام آرام سلاخی می کنی...
پی نوشت: هنوز احساس ضعف تمام وجودم را فلج می کند... هنوز طلب بخشش از سایه های موهن اعماق شب دارم... هنوز ایمان نیاورده ام به فردای روشن...
به من بازگرد!
و مرا در محبس بازوانت نگهدار
و به اسارت زنجیرهای انگشتانت در آور
که اسارت در میان بازوان تو چه شیرین است.
سپر باش میان من و دنیا
که دنیا در تو تجلی خواهد کرد.
بر من ببند چون سدی عظیم
که در سایه ی تو من دریاچه ای نخواهم بود، آسمانٍ دائم اردیبهشت خواهم بود.
و من می شوم نماینده این نسل که برای نسل تو داستان زندگی مان را می گویم. داستان دردها و امید ها و شکست ها و نا امیدی ها و تنهایی ها و بی ریشگی و کم ریشگی و عشق ها و ابتذالات و سقوط ها و آرزوها و جاه طلبی ها و تلاش ها و موفقیت ها و خلا ها و دلخوشی ها و افکار و اعتقادات و بی اعتقادی ها و هدف ها و ...
داستان غربت ما در این دنیا، هر جا که باشیم... داستان راه پس و پیش نداشتن ها... داستان غربت ما از شما... داستان غربت ما از خود....
گویی این نیز در تقدیر من است که سر هر پیچ زندگی ام، درس "دلبسته بودن بدون وابسته شدن" مکرر و مکرر تکرار شود...
پی نوشت: Why do I feel so paralyzed? I bet it's not supposed to be like this
پی نوشت ۲: اون "تقدیر" رو محض مزاح اومدم. اینو ببین.
پی نوشت ۳: اون قدر بارون میاد که آدم هوس می کنه ایمان بیاره به خدایی که قراره اون بالا باشه.. آدم هوس می کنه راجع به این صحبت کنه که فردا آسمان از آن من است...
امشب بعد مدتها می خوام کمیل بخونم....
من لی غیرک...
۱- دلم مثل کفتر یاغی بال بال می زند این روزها. نمی دانم چرا فکر می کنی طوق دور گردن دردی را درمان می کند.. دیوانه دل است، پام در بند چه سود...
۲- زندگی مثل یک جاده می مونه که آروم آروم طی اش می کنیم. این جاده توی یه محدوده زمان و مکان ممکنه با راه آدم های دیگه ای فصل مشترک داشته باشه. کم کم به هم نزدیک میشیم، مدتی کنار هم طی طریق می کنیم و بعد جدا میشیم... و یارگارهایی برای همدیگه از خودمون به جا می ذاریم. معتقدم خیلی خیلی مهمه که بتونیم باقیات صالحات داشته باشیم برای زندگی هایی که با زندگی مون تلاقی دارند... maybe that's all that matters in human communications..
این روزها تو زندگی من، فصل مشترک های زیادی به پایان می رسند. شاید تفاوت اصلی شون با دفعه قبل این باشه که ما همیشه همدیگه رو تو بیابون های بی آب و علف زندگی مون پیدا کرده ایم... تو شرایط قحط الرجال کنار هم قدم زدیم و خوشی ها و نا خوشی های کوچیک و بزرگمون رو با هم قسمت کردیم. حتی گاهی خودمون رو قسمت کردیم... مکررا برای من تجربه خوبی بود.. بسیار پیش اومد که از تقسیم کردن خودم و بخشش لذت ببرم، یا از چشیدن قسمتی از وجود دیگران آروم بشم...
پایان این داستان ها احساسات مختلفی رو برام به همراه داره.. خوشحالی، نگرانی، دل تنگی، ترس، اعتماد به نفس...
و این منم که مسیرم جدا می شه و دوباره، تنها، به دنبال مفهوم و هدف زندگی و حتی شاید سعادت واقعی خواهم بود... با کوله باری از یادگاری ها و خاطرات که همیشه لبخند به لبم خواهند آورد...
مگه همین من نبودم که می گفتم: حکم آنچه که تو فرمایی...
بیا این گردن، از مو نازکتر!
میگم: اعتماد، احترام و عشق، سه تا رکن اصلی هستند. نقص در هر کدومشون، باعث خسارت جبران ناپذیری می شه. عشق و محبت بدون احترام و اعتماد فقط با یک کلمه توصیف میشه. می دونی چی؟
میگه: نه! چی؟
می گم: pathetic!
میگه: اوووه... تو هنوز یاد نگرفته ای خودتو ببخشی. یاد نگرفتی که گاهی در مورد اشتباهات خودت هم چشم پوشی کنی. یاد نگرفتی که همون قدر که کمبود و بدی های دیگران رو توجیه می کنی، حقوق اصلی خودت رو هم به رسمیت بشمری.
میگم: نباید بخشید.... ما فقط یک بار زندگی می کنیم... فرصتی برای بخشش نیست.
میگه: لابد هم این قانون فقط روی خودت اجرا میشه؟!! همیشه جای گذشت برای دیگران هست؟!!
میگم: دیگران قوی نیستند... اشتباه می کنند...
میگه: و خودت؟ چیزی که در مورد دیگران اشتباهه، برای تو گناه غیر قابل بخشش محسوب میشه؟؟ و لابد ادعا می کنی که قوی تر از دیگران هستی؟؟
می گم: نه! قوی تر نیستم. اما پوستم کلفت تره. و از قدرتم بیشتر خبر دارم و بیشتر بلدم ازش استفاده کنم...
میگه: قدرت حق نداره عدالت رو زیر پا بذاره...
پی نوشت: یه ایده خفن زده ام. شنیدی این تیریپ روان شناسی ها که می گن واسه فراموش کردن یه loss باید یه کار سمبلیک کرد؟ مثلا باید بری یه بادکنک ول کنی تو هوا... من به این نتیجه رسیده ام که یه کار جذاب اینه که یه چیزی دو به گور بسپرم... چون در این مورد، چیزی که می خوام فراموش کنم، مادی و جامد نیست و صرفا قسمتی از خودم و وجود و احساسات و افکار خودمه، باید یه نماد پیدا کنم که یه خاک بسپارمش... مثلا یه کتاب، یه نوشته، یه یادگاری، یه... عروسک!! اما آخرش ترسیدم همچین کاری بکنم. دیدم به ریسکش نمی ارزه! یه جورهایی ترسیدم چون قضیه نمادینه، معنی نماد مذکور دقیقا تو هدف نخوره!! یعنی مثلا با خاک کردنش، من یه چیزهایی رو فراموش کنم یا از دست بدم که قرار نیست از دست بدم.... خلاصه که زیادی پیچیده بود.
از اون طرف این ایده بادکنک هم جذابه. چون زیاده ابهام داره و این ابهام ممکنه اونقدر گند بزنه که طبق قانون LLN، نتیجه چیز خوبی شه....
نمی دونم واللا....
* این!
Every now and then, I have a deep feeling that everything is supposed to be so wonderful.
It's because of you.
HBD.
دارم آفیس رو تحویل میدم. یک کوه کاغذ پاره قدیمی رو می اندازم دور...