حقیقت اینه که بعد از چهار سال مهاجرت و دو سال دوری، این شهر دیگه شهر من نیست... من حتی منطق شهر رو هم مطلقا درک نمی کنم... ضربان زندگی اینجا دیوانه ام می کنه.. مسحور می شم... گنگ و گیج محو تماشای تمام جزئیات غیر قابل درک می شوم و برای لحظاتی تمام دنیا را فراموش می کنم... اما گیجی ام از جنس بازگشت به شهر محل تولدم نیست... گیجی ناشی از سحر زنده ترین و وحشی ترین نبض های دنیا است... به چشم ها نگاه می کنم و از قدرت نگاه ها لذت می برم... قدرت هوس، رویا، اعتقاد، باور، محبت، تشنگی...
اینجا دیگر شهر من نیست... اما غمگین نیستم.. متاسف هم نیستم.. فقط این را به عنوان یک حقیقت ساده می پذیرم... بدون شک باید هر چه سریعتر تصمیمات مهمی بگیرم. من به این شهر آمدم که گم شده ام را دوباره لا به لای خاطرات پیدا کنم، حالا که خاطرات بین تمام این هیاهو گرد گرفته اند، کدام طرف باید بروم..
آمدم قلبم را دوباره پیدا کنم... حالا نگرانم که شاید قلبم هم در یکی از شبهای تشنج و درد از دست داده باشم....
پی نوشت: روزمو کابوس دیشب خراب می کنه. آتش فشانی فوران می کنه و من فرار می کنم.. کلا خوابهای فرار و گریز همیشه خیلی اذیتم می کنند.. ساعتها فرار می کنم و در راه آدمهای دوست و آشنای زیادی می بینم... اما تو خواب چون می دونم که آخر داستان چیه، دلم نمی آد و حذفشون می کنم. فرار می کنم، امیدوار می شم، ولی باز دود و جهنم دنبالم می آد.. مطمئن می شم که تموم شده و دوباره موج آتش رو بالای سرم می بینم... صحنه آخرش اما آخر داستانه...
تعبیرش رو چک می کنم... شاید مشکل همین جاست...
مهمونی گرفتم بعد از مدتها! کلی آدم دعوت کردم و کلی غذا گذاشتم.. جدا از اینکه خسته شدم، به همه خیلی خوش گذشت... خوبیش اینه که آدمهایی بودن که دوستشون دارم... آدمهای معمولی و خوب که ممکنه یه عمر از کنارشون گذشته باشم یا همین طوری چرخیده باشیم و بعد صبر کرده اند و یه موقعی که رو فرم نبوده ام و خودم نبوده ام و خسته بوده ام و از خودم خسته بوده ام، یه ذره نگاهم کرده اند و هیچی نگفته اند و همین طوری ساکت ساکت اومده ان نشستند کنارم و نوازشم کرده اند، از بین اشکهام، صورتمو بوسیده اند، بهم بستنی داده اند، مهمونی گرفته اند تا خود صبح و پرت و پلا گفته اند تا خوب شم و صبح زود با لگد کشوندنم به برانج و بعد باهام اومده اند استخر و خلاصه.... بوده اند... خودشون، سکوتشون، دستهاشون، بوسه هاشون، چایی و قهوه هاشون، خنده ها و رقص هاشون، نگاهشون...
خلاصه که من از وسط مهمونی اونقدر خسته بودم که عملا تمرکز نداشتم واسه گفتگوهای انسانی... درسته که بچه ها همه چیز رو جمع کردن و حتی خود من رو هم جمع کردن، اما حقیقت تلخ اینه که صبح کله سحر قراره بریم سفر سه روزه و من باید وسیله جمع کنم. فقط توکل به خدای باری تعالی می تونه باعث شه که من به موقع پاشم (و البته این نکته که ۵-۶ نفر قراره زنگ بزنن بیدارم کنن....)
پی نوشت: امروز موقع غذا درست کردن و کلی شلوغی اطراف داشتم آواز می خوندم و شاد بودم و یه ذره که به علت شادی ام فکر کردم، از خودم نا امید شدم... متوجه شدم که ناخودآگاه قانون گذاشته ام که هر وقت depp و داغون هستم، حق ندارم بهت فکر کنم... و الان که زندگی خوبه و شادم، کلی دارم حال می کنم که با خیال راحت و بدون قانون شکنی، بهت فکر می کنم و در کمال آرامش بی نهایت دل تنگ می شم و کلی هم حواسم هست که یه ذره هم از چیزی ناراحت نشم که این دلتنگی رو هم از دست ندم... creey! right?
که تند تند رژ لب و ریمل بزنی و هول هولکی زیپ چکمه رو بکشی بالا و با وجود اینکه پنج دقیقه پیش زنگ زده که دم دره، واسه بار آخر توی آینه قدی خودتو نگاه کنی و به دلت ننشینه و سریع از زیر تخت یه جفت کفش دیگه پیدا کنی که با وجود اینکه پاتو سرویس می کنه، به نظرت مناسب تر و جذاب تره و بالاخره توی آینه چشمک بزنی و هنوز دستگیره در تو دستته که یهو یاد کلیدت بیفتی و کلی تو کیفت دنبالش بگردی و عینک آفتابی و آخرش هم کلی دیر شده و بدو بدو بری دم در.....
کسب درک جدیدی از زندگی و دنیا و محتویاتش وقتی ساعتها پای تلفن به صدای بوق گوش می دی تا یکی از تو اون سفارت جوابتو بده....
یه پست خیلی خیلی طولانی راجع به انتخاب های آدمها تو زندگی دارم که چون خیلی دوست دارم که خوب بشه، دلم نمی آد بنویسمش و هر چی دیرتر می شه مفصل تر میشه... خلاصه که فیلم the king's speech بدون شک شاهکاره و همه چیز از Collin Firth شروع می شه و با همون هم تموم می شه...
میخوام بگم همه چی دست خودمونه... باورمون نمیشه که چقدر همه چیز دست خودمونه... چقدر وحشتناک همه چیز و همه چیز فقط و فقط نتیجه انتخاب ها ی خودمونه و اگه می دونستیم چقدر مسئولیت رو دوشمون هست، شاید جور دیگه ای زندگی می کردیم... شاید جور دیگه ای فکر می کردیم...
فردای روزگار، یک روز اتفاقی که داریم توی آیینه خودمون رو نگاه می کنیم و موهامون رو شونه می زنیم یا صورتمون رو می شوریم، یهو همه چی جلوی چشممون جرقه می زنه و سیر تحولات همه چیز جلوی چشممون زنده می شه و انگار که فرو ریختن دونه های دومینو رو ببینیم و تصویری که دومینو ها ساخته اند یهو جلوی چشممون می آد و یهو متوجه می شویم که تو تمام این مدت مشغول دونه دونه گذاشتن این دومینو ها بوده ایم و الان مسئولیت تک تک پیکسل های این تصویر با خودمونه و از همه بدتر که پیکسل به پیکسلش رو خودمون در کمال هوشیاری انتخاب کرده ایم....
بزرگترین آرزوم اینه که تو اون لحظه بتونم لبخند بزنم ...
قرص های anti depressant ام رو گرفتم... هنوز ازشون استفاده نکردم اما همین که واقعا رفتم با دکترم به طور جدی حرف زدم و لزوم وجود یک راه حل رو به رسمیت شناختم خیلی قدم بزرگی بود... واقعیت اینه که اصلا اصلا دلم نمی خواست به این مرحله برسم، اما همیشه همه چیز اونطور که ما دوست داریم نیست... گاهی باید تحمل کرد... گاهی باید تغییر داد... گاهی باید کمک خواست... اما....
ایمان به تقدیر مغلوب ایمان به خویشتن خواهد بود....
There is a moment... there is always a moment... You can do this, you can give into this, or you can resist it...
I don't what was your moment, but I bet there was one...
The worst thing about a huge loss is that you actually survive... and you learn that you can survive... and then no matter what happens in future, you will never forget that your are capable of surviving...
No matter what happens, you will never forget that...
* After all, what is fly without the possibility of a perfect fall?
هیز شده ام.
پسرهایی که بهم هیت می کنند رو نگاه می کنم.
شونه هاشون رو نگاه می کنم... به چشم خریداری...
شکنجه می شم...
PS: و خدا فرمود: ای بندگان... به خود رحم کنید... مسکن را از خود دریغ مدارید... باشد که رستگار شوید...
PS2: The more I think, the more I believe that there is nothing, absolutely nothing that could make me hurt you as you did hurt me....
No! It doesn't make me feel deceived or like a fool... All I feel is proud...
"جای نگرانی نیست . من همیشه فکر می کردم آدم ها یک بار عاشق می شوند و تنها یک بار . مثل رویای « شب های روشن » که می گفت . که بار اولش فرق دارد . بعد می بینی باز عاشق می شوی و این بارش با بار اول فرق دارد . یک جنس دیگر است و اما همان قدر قشنگ . یاد گرفته ام آدم ها دوبار عاشق می شوند توی زندگی . بار اولش را فراموش می کنند و بار دومش را نیز . اما دیرتر . بس که می ترسند بار آخر باشد و هی می خواهند نگهش دارند . انگار از پس فراموشی ، پیری ست که فرا می رسد .
شک ندارم که بار سومش را هم یک روز برای تان می نویسم . یک روز که تجربه اش کرده باشم ."
quote from a stranger...
-می خوام برم، چشمای تو نمی ذاره.... -روزهای ناخوب... روزهایی که شرم می کنی از قسم خوردن به فردا... روزهای گناه....
و بین تمام اینها، لحظاتی هست... لحظاتی هست از جنس نسیم.. از جنس سقوط... از جنس فریاد... لحظاتی هست که انگار به عمیق ترین اعماق رسیده ای.. فراموش می کنی نفسی که به درون سینه کشیده ای رو بیرون بدی.. حتی قلبت هم اونقدر دیوانه می شه که فراموش می کنه بطپه... لحظاتی هست از جنس بدون...لحظاتی که تمام نقاب ها به اشاره ای ناپدید می شوند .... لحظات بی زمان و بی مکان... که وحدت وجود میشه بدیهی ترین چیز دنیا و همه چیز یکی میشه و یکی کامل میشه و همه دنیا همون جور می شه که باید باشه و دنیا تمام می شه و هیچی باقی نمیمونه و "هیچی" باقی می مونه و همه دنیا خالی میشه و خلا دنیا می شه و ...
و بعد از قرنها... قلبت منفجر میشه، دیوانه وار می زنه، با ترس نفس می کشی و همه اون لحظه دود می شه ... میشه یه خاطره محو که هر چی بیشتر چنگ می اندازی که به دست بیاری اش، بیشتر از لای انگشتانت میریزه... تلو تلو می خوری و کم کم سعی می کنی به خودت بقبولانی که همچین لحظه ای هیچ وقت نمی تونسته وجود داشته باشه... تا روزها سرگیجه بعد از مستی باقی می مونه و ساعتها به نا کجا خیره میشی.. تو خاطرات محو قرنها قبل گم می شی...
و حاضر نیستی اعتراف کنی که آخر دنیا رو دیده ای... هیچ وقت قبول نخواهی کرد که این تو بودی که تا ته همه چیز رو رفتی و دیدی و برگشتی و هیچ تصویری ازش در دستت نمونده... فقط دیوانگی گاه و بی گاه قلبت نشانه غیر قابل اعتمادی از تمام اینهاست...
و تو دیگه هیچ وقت مثل قبل نخواهی بود...وسوسه اون لحظه برای همیشه زندگی ات رو عوض می کنه... میشه عمیق ترین خواهش تنت... می شه نا خود آگاه ترین آرزوی رویا هات.. میشه امید زندگی ات... میشه دلیل بودنت... و کم کم تک تک دارایی هاتو به امید حتی نزدیک شدن دوباره به اون لحظه فدا می کنی.. با کمال میل، خودتو فدا می کنی...
دل تنگ لحظه ام هستم...
I am simply exhausted. Haven't got a single reason to get back to life anymore. Just can't care about anything anymore...
All there is left is truth and forgiveness...
The truth is that I still love him and I know that I have to forgive myself for that...
I forgive myself for all my feelings and desires... for missing so much and the truth is that "no dreams"... there are only memories...
Talking to a guy who once promised that no one could ever love you as much as he did or in the way that he did... and you did believe in him... and you still believe in him after all these years...
And this weird feeling in the stomach when he says that he misses you....
مسکن می خورم و از خودم می پرسم کدوم یک از دردهام قراره با این مسکن تسکین پیدا کنه...
دوستام هنوز بهم قول می دن که خیلی خیلی زود کم می آرم... و نمی دونن که خیلی وقته کم آورده ام.. تنها علت ادامه دادنم اینه که کار دیگه ای بلد نیستم... بلد نیستم همه رو با هم ببازم... از درد فلج شده ام و هیچ کاری جز ادامه دادن و ادامه دادن بلد نیستم... با تمام قدرت می دوم، چون حتی اگه لحظه ای بایستم شاید دیگه نتونم حرکت کنم...
بهار می آد... من هر سال بهار عاشق می شم... درخت می شم و شکوفه می دم... پرنده می شم و پرواز می کنم... حتی سنجاب می شم و بازی می کنم... امسال خودم هم نیستم که همه اینها باشم...
شکسته ام...
من می فهمم که قضیه هیچ وقت چیز خیلی uniqueای نبود. واقعیت اینه که هر کس دیگه می تونه همون کارهایی رو برای من بکنه که تو واسم می کردی. خیلی های دیگه با کمال میل و اصرار تمام کارهایی که تو هیچ وقت برام نکردی رو برام انجام می دن. خیلی های دیگه که شاید هیچی از تو کم نداشته باشن، به اندازه تو ممکنه دوستم داشته باشند... یا حتی خیلی خیلی بیشتر از تو...
سوال اینه که آیا من هم می تونم کس دیگه ای رو به اندازه ای دوست داشته باشم که تو رو دوست داشتم؟ یا حتی خیلی خیلی کمتر..؟
سوال اینه که آیا اصلا دلم می خواد کس دیگه ای رو دوست داشته باشم...؟؟
*هر کجا رفتی پس از من... محفلی شد از تو روشن... یاد من کن
هر کجا رفتی به بزمی.. عاشقی با لب گزیدن.. یاد من کن.. یاد من کن...
هر کجا سازی شنیدی... از دلی رازی شنیدی... شعر و آوازی شنیدی...
چون شنیدی گرم شنیدن... وقت آه از دل کشیدن... یاد من کن... یاد من کن...
من فقط نمی تونم از فکر کردن دست بردارم... نمی تونم از دل تنگ شدن دست بردارم. دلم چیزهای کوچیک رو می خواد. دلم می خواد دست کنم تو جیب چپ شلوار جین اون و کلیدش رو محکم فشار بدم تو پاش... به نظرم از لذت بخش ترین کارهاست... دلم می خواد اس ام اس بزنه که جای تو اینجا پیش خودمه و من هنوز ندونم که دیگه هیچ وقت پیشش نخواهم بود... دلم می خواد ناهار بریم اون رستوران ایتالیایی که سرویس افتضاحی داره ولی سالاد مجانی میده و باز اعصابمون خورد شه از یواش کار کردنشون... دلم می خواد بریم مهمونی و با خونسردی منو بپیچونه و بره دورتر از من بایسته که همه ببینن که این منم که می رم پیشش و از سر و کولش بالا می رم... من هم کم نذارم و اونقدر شیطنت کنم که عملا مجبور شه بیاد گوشمو بگیره جمعم کنه.... و ذوق دنیا رو کنم که افتخار می کنه که هممچین دختری رو داره .... دلم می خواد روزها درس بخونم به عشق اینکه آخر روز واسش تعریف کنم که چی یاد گرفته ام... دلم می خواد دو نفری بریم جای همیشگی سوشی بخوریم و من مثل همیشه یاد بار اول بیافتم که با هم رفته بودیم بیرون... و چه خوشحال شده بود که من عاشق سوشی شده بودم....
نمی تونم دل تنگ نشم...
میگه:
در مسلخ عشق جز نکو را نکشند، روبه صفتان تند خو را نکشند
گر عاشق صادقی ز مردن نهراس، مردار شود هر آنکه او را نکشند....
می گم:
در دل ندهم ره پس از این مهر بتان را، مهر لب او بر در این خانه نهادیم....
Just a single touch has always been enough for all my wounds to heal..
That moment... that breathless moment... as if all is fine now.. as if there has never ever been anything wrong before... as if the sky's perfections was there.. as if the huge hole in my soul was flawlessly filled... as if you had me in your arms.. since forever.. 'till forever...
.. And I was truly happy again...
اتفاقی بود... یهو به خودم اومدم و دیدم دارم دقیقا کارهایی رو می کنم که دقیقا یک سال پیش همین موقع کرده بودم. دقیقا همون جاها رفتم و همون کارها رو کردم. حتی حواسم نبود که توی همون fitting room ای رفتم که پارسال رفته بودم. همون آرایشگاه رفته بودم که همون کار رو بکنم. همون مسیر رو قدم زدم که یکی از بچه ها رو همون جایی ببینم که پارسال روی نیمکت هاش نشسته بودم و از خودمون کلی عکس گرفته بودیم که بعدا شده بود واسم نماد روزهای خوب. همون مسیر رو قدم زدم تا برگردم خونه... دقیقا ۳۶۴ روز پیش همین جا و همین ساعت...
دیشب اتفاقی همین عکس ها رو نگاه می کردم....
new year resolution ام رو انتخاب کردم. میخوام یه برنامه ای بریزم که زندگی ام یه طوری بشه که هر روز به خودم نگم که کاش اینطور نمی شد... کاش این اتفاقات نمی افتاد... کاش دروغ واقعیت بود، و واقعیت کابوس بود...