and most of all....


I'm mad at myself, not you. I'm mad for always being nice. Always apologizing for things I didn't do, for getting attached, for making you a huge part of my life, wasting time on you, depending on you, thinking about you, wishing for you, dreaming of you, changing for you. And most of all, for not hating you when I know that I should...




Though I'd do all the same if I had to...


PS: The answer turned out to be positive.

tough times


You know you're not in a relationship anymore when you don't remember when it was the last time you slept without terrifying nightmares, waking up in sweats, screaming and crying...




این...

Stop crying your heart out...


می دونی از کی بیشتر از همه بدم می آد؟ از اونهایی که دارن دنبال اتوبوس می دون و راننده می بیندشون و تا پاشو رو ترمز می ذاره، اونها هم شروع می کنن آروم و خوش خوشان واسه خودشون قدم می زنن تا نزول اجلال کنن و سوار اتوبوس شن....


خب عزیز دل من! اگه می خوای درسو حذف کنی، لطفا یه ذره زودتر به این نتیجه برس! نه نصفه شب قبل امتحان وقتی همه چی رو خوندی و تقریبا cheat sheet ها رو هم نوشتی و سه سری نمونه سوال امتحان هم حل کرده ای... از همه بدتر اینکه دو شبه درست نخوابیدی و فردای روز مذکور هم یه امتحان دیگه داری که لاشو باز نکردی... محض خاطر اون امتحان زودتر تصمیم می گرفتی... محض خاطر همون امتحان الان ولگردی نکن.... 

 


Being in a relationship means when the instructor is giving detailed definition of convexity and all the extra extra extra boring theorems and takes the second derivative of xlogx with a surgeon's caution, you have someone to text to let him know about all the hardships of life...

نرو که جز تو چاره ای به جز خودت ندارم...


I wish I knew that you know that no one would ever love you as much I do.... 


Sometimes someone just means so much to you...*


And I loved you... Cause you were my mere link to the reality...

Now, even you are fading away...





*... that even truth can't change your mind

my immortal


با دوست پسرت که break up می کنی، واسه من یکی تیریپ چرت نیا که ایول فردا مشق دارم و حواسم پرت میشه! 

دیگه من و تو که می دونیم مشقه به همراه خیلی چیزای دیگه به باد رفته....


فیلم burn after reading رو داشتم می دیدم. کلا مزخرف بود! یه سری اتفاقات چرت و لوس افتاد و کلی تیریپ جاسوسی بسیار بسیار لوس بود. خلاصه کلی آدم چرت می میرند و اینا تا قضیه جمع میشه. آخرش یه مسولی بوده، می ره پیش رییس سیا گزارش میده. بعد هر جمله یه سری ابراز احساسات اف ورد دار استفاده میشه.. آخرش هم میگه خب... می دونی ما باید چه درسی از این ماجرا بگیریم .. طرف می گه نه قربان! رییسه فکر می کنه میگه... هیچی! هیچ درسی برای گرفتن نیست... صرفا دفعه بعد این کارو نکنیم.... و خب مزخرف می گفت! کلا اونا از اول کاری نکرده بودند که دیگه نخوان بکنن...

الان هم مشکل من همینه... هرچی فکر می کنم.. حتی هیچ درسی هم برای گرفتن پیدا نمی کنم... هیچی پیدا نمی کنم که حتی ازش عبرت بگیرم...

perfectionism!


خیلی خیلی وقت پیش که با بچه ها بحث می کردیم، معتقد بودم که ایده آلش اینه که آدم وقتی ازدواج کنه که ازدواج کردن و نکردنش خیلی فرقی نکنه. یعنی به جایی برسی که یه روز از خواب بیدار شی و فکر کنی به عنوان fun می خوای ازدواج کنی وکلش صرفا یه تنوع و تفریح باشه و چیز خاصی به طور خاصی عوض نشه...

یه جورایی می گفتم که آدم خودش نباید بره سراغ ازدواج... اون باید بیاد آدم... 

الان هم همین طور معتقدم. اگه تو بری طرفش، اونقدر وحشتناک غرش می کنه که از ترس هر تصمیمی که بگیری کوفتت می کنه و خلاصه کلی ضد حاله.


ربطی نداره ها! document کردن ایده های مشعشعمو که یادم باشه!



فقط صدام کن...


Broken heart is the heaviest thing in the world that you can carry with you... It's so tempting to take it out and throw it away...


Look how far we've come


همه می گن پشیمون می شی! خیلی خیلی زود پشیمون می شی! من نمی خوام پشیمون شی. اصلا واسم مهم نیست که بعدا حست چی باشه.. حتی خیلی هم واسم مهم نیست که بعدا حس خودم چی باشه... من فقط الان نمی خوام این طور باشم... نمی خوام همه چیز اینطور باشه.. نمی خوام.. نمی خوام... نمی خوام.... نمی خوام...




تو راست می گی..


Prince Charmings are supposed to come, rescue and live happily ever after. They are not supposed to leave...


Before Sunset


You don't think about how your heart can be broken when you're falling in love. All you do is closing your eyes, tasting real happiness on your tongue, feeling all the joys of the world, believing in the reality of the never-ending perfection and pleasure...
And at the end, it doesn't matter how hard you try to deserve it all... How truly you struggle to match this perfect world... How thankful you are..... If it's supposed to end, there is nothing to do.. You should just sit and see how it all fades away like a dream...

And eventually, you even learn to get used to your broken heart...

Sent from my Verizon Wireless BlackBerry


یعنی اگه ازش جدا شم، یک عمر هر شب خواب خوشبختی کنارشو می بینم؟؟



پی نوشت: این قراره داستان بچه من هم بشه؟


You can stand under my umbrella


برای بار اولین توی زندگی ام به جایی می رسم که ایمان به تقدیر راهگشای مسیرم می شود... من که هیچ وقت هیچ تصمیم گیری ای را به دست سرنوشت نسپرده ام، آرام منتظر مانده ام که تسلیم خواسته آنچه که قسمت است شوم..


شاید سرنوشت دلش به رحم بیاید... 

شاید مصلحت، همان چیزی نباشد که آرزویش را دارم... 


این ژست لعنتی آرام و منطقی تمام انرژی ام را نابود می کند....


Things I'll never say...


I'm leaving this city finally. I just can't believe what came out of the experience I planned for myself. I never expected so many stuff happen in only six days. I gotta fasten my seatbelt. I listen to skier boy by Avril… thinking about my skier boy that I'm going back to. It's six days I haven't seen him and it seems like ages. Now I know more than ever how I need those moments that I just fold my arms, put them on his shoulders, putting my head on his chest, just below his shoulder, close my eyes… and suddenly everything is so perfect.. I am in the safest spot the in whole world and I need not to worry about anything…. I know that I can't add the word "ever"! Though I'm fine! I am truly safe and happy… It's six days I haven't kissed him… It might take one and half more days… 

The more I feel calm and safe and happy as long as he is by my side, he is reachable, he is in sight, it gets more and more difficult not to be with him, to be far from him. I was far from him for six days and I just love this plane that's taking me to him…


Any way… just wanted to say:

Feeling so nervous.. Tryin' to be so perfect.. Coz I know you're worth it…


تگزاس


و اینجا عجیب سرد است....

دیگه نمیخوام...


And now that I'm heart-broken ...


weird


احساس نیاز جسمی می کنم که تا چهار شنبه این چهار تا فصل رو بخونم و کلی یاد بگیرم...


پ.ن: فردا جلسه دارم و دو هفته است هیچ غلطی واسه استادم نکرده ام؟ ۲ تا تمرین تا آخر هفته دارم؟ ۳ هفته دیگه کوال دارم؟ تا ۲ هفته دیگه ۲ تا امتحان دارم؟ از همه بدتر اینکه این باریس میاد هی سیخ میزنه بهم و زندگی رو بهم تلخ می کنه؟ (۴ تا چیز سنگین بهم داده بخونم. من هم مودبانه تشکر کرده ام و گذاشتمشون بالای کوه کاغذهای روی میزم. حالا روزی یه بار میآد واسم توضیح میده که اگه فلان چیزو از فصل ۷ فلان کتاب بخونم، خوندن اون یکی چیز از فصل ۱۲ اون یکی کتاب و گرفتن intuition کافی از اثبات نصف قضایای اون یکی پیپر، یک کمی آسون تر میشه! واقعا چی از این جذاب تر؟؟؟) عملا همه دنیا رو مدتهاست پیچونده ام؟ از برنامه زندگی ام سالها عقبم؟ زندگی خصوصی ام هم داره عملا به قطعاتی تیکه میشه که با چشم غیر مسلح نمیشه دیدشون؟ 

who cares?? نیاز جسمی که این چیزها حالیش نیست....




دلسردی...


وقتی مردت بهت میگه: من دیگه نمی دونم چی کار کنم....

این روزها..


دنیا و تمام مافیها جلوی من به رقص در می آیند تا من ظرفیتم برای به دست آوردن و داشتن همه چیز و همه چیز را اثبات کنم...

حتی آسمان هم مرزی بر راهم نمی گذارد تا چشمهایم تصمیم بگیرند آنچه می خواهند ببینند....

قوت دست هایم انتهایی نمی شناسد و پاهایم در هیچ راهی مرا تنها نمی نهند...


من... آزاد و خوشبخت.... تنها دغدغه نوشیدن این خوشبختی را دارم....


و هنوز دلم می لرزد از وحشت شبهای تمام ناشدنی... از خوف هق هق های بی صدا ...ترس از دست دادن داشته و نداشته هایم....


و تنها در آغوش تو لحظه ای این همه را فراموش می کنم... لحظه ای آرام میشوم و دیگر نه رویایی می ماند و نه دلهره ای... فقط احساس آرامش وصف ناپذیر است و امنیت بی انتها.... تنها در آغوش تو...


Irreplacable


با پدیده جذاب to the left آشنا می شویم....


وسوسه می گردیم که تمام مشکلات کائنات را بدین طریق حل کنیم....



The thorn birds...


I didn't mean what I said the other day. I know it hurt you. It hurt me even more than you. But I just couldn't help saying that. It was just because I missed you so much and I feel you never understand how it hurts to miss you.... how it hurts to "miss" you!



فصل اپلای کردن و پذیرش گرفتن هاست. و من هر سال دارم آدمهایی می بینم که کل مسیر زندگی اشون میشه تابعی از تصمیم یه استاد یا یه دانشگاه و یه تیکه کاغذ ادمیشن یا ریجکشن. خود من دو بار تمام اینها رو طی کردم. و هیچ وقت یادم نمیره که سوئیس رفتنم نتیجه یه اشتباه ساده توی پر کردن فرمها بود و اگه اون اشتباه رو نمیکردم ایران میموندم و شایر هنوز هم همون جا بودم... 

و آدم نمی تونه جلوی خودشو بگیره که فحشو بکشه به این دنیا که کل مسیر زندگی اش وابسته همچین چیزهایی میشه و لعنت به کل این کائنات و این طرز زندگی که تو مثل برگ با هر بادی به سمتی پرت میشی...

و نمیشه جلوی این وسوسه رو بگیری که تسلیم شی، درجا بزنی، عقب گرد کنی، بشی یه محافظه کار مزخرف که حاضره زندگی نکنه، ولی زیر پاش قرص و محکم باشه....

و زیاد طول نمیکشه که بفهمی اینها همش خواب و خیاله. زیر پات قرار نیست هیچ وقت محکم باشه... حتی اگه به همه چی و به خودتو زندگی ات هم خیانت کنی، به عنوان جایزه، فردای قابل پیش بینی رو جلوت نمی ذارن.... این تقصیر تو یا ملیت یا روش زندگی یا شغلت نیست که این عذاب رو باید تحمل کنی. دنیا همینه که هست و نباید توهم زد که میشه عوضش کرد...


قسمت من امسال هم تمام این استرس هاست... پارسال هم برگ معلق توی پاییز بودم. اما پارسال به خاطر خودم اونقدر نگران نبودم که امسال به خاطر تو هستم.... 

و مچ خودمو می گیرم وقتهایی که از کل دنیا فقط تو رو می خوام و حتی وسوسه می شم به خاطر تو به همه چیز خیانت کنم و می دونم اگه این کارو بکنم حتی دیگه خودم هم خودمو نمی بخشم.. چه برسه به تو....


و فکر می کنم که اگه تو فقط....



خواستم بدونم که می فهمم... می فهممت اگه خیانت نکنی... می فهممت اگه فردا رو به خاطر بودن فدا کنی.... 

خواستم بگم، شاید اگه من هم بودم همین کارو می کردم.... 






can't fight the feeling


و عاشق اینم که عالی باشم. همه چی تموم و in best shape باشم. مهربون.. بامزه... خوشگل... باهوش... جذاب... خوش پوش... شیطون... موفق... س*سی... همراه... مفید... همه اون چیزهایی باشم که وقتی کنار تو هستم احساس می کنم که هستم... که منو بخوای! منٍ خوب رو بخوای! من رو زیاد بخوای تا من بیشتر کنارت باشم و خوب تر و خوب تر باشم....


و عاشق اینم که بد باشم... بد بین.. بهانه گیر... سر به هوا... نق نقو.... گیج.... خسته... کسل کننده... تا کنار تو احساس کنم که اینها نیستم و تو باز هم منو بخوای و با تمام بدیهام منو بخوای و من بد باشم و با وجود بدی ام، کنار تو احساس امنیت کنم و ته آرامش دنیا رو داشته باشم و آروم سر فرصت و از خوبی، خوب بشم و خوب بشم و بهتر بشم و تو باز هم منو بخوای و من باز هم خوب بشم و آرامش دنیا رو کنارت داشته باشم و ....


می ترسم یادم بره بعد تو چه جور باید زندگی کنم...


دارم دیوونه می شم! طرف ۱۹ سالش بوده! می فهمی یعنی چی؟ خانواده اش رو تهدید کرده بودن! می دونی چه فشاریه؟ 


قتلی که اسم اعدام روش باشه، قتلی که دادگاه تصمیم گیرنده اش باشه، قتلی که مخفیانه و قانونی اجرا شه و حتی بعدش هم خانواده طرف رو در جریان نذارن، حتی از روی پل پرت کردن و شلیک بی هدف برادران بسیجی توی روز روشن و زیر شدن توسط ماشین پلیس وسط خیابون هم بدتره! نه که اونها کم بد باشند ها! ولی حداقل کسی سرشو بالا نمی گیره بگه من یکیو از بالای پل پایین پرت کردم. اما جلاد دادگاه بودن هم خودش قراره یه شغله شرافتمند باشه...



چرت میگم! زده به سرم دیگه...


که منتطر بشی که من برم تو حال و هوای آهنگ و عادت کنم به دست راستت روی زانوی چپم و شروع کنم به وراجی و غر زدن که کمرم درد می کنه و بالاخره باید هدا رو ببینم و فردا ناهار نمی بینمت و این مسابقه چقدر مشکوکه و دلم واسه خاله ام تنگ شده و عاشق کافه لاته ام شده ام که جایزه برام خریدی و وقتی پرسیدم به چه مناسبت، گفتی به خاطر اینی که هستم و این ترم کلاس آی ای پی نگرفتم و بابای علی امشب برمی گرده و هزار تا مزخرف دیگه و همش جمله هامو نیمه کاره بذارم که به آهنگ گوش بدم و آخرش هم یادم بره که داشتم حرف می زدم و غرق شدم تو همون آهنگی که گذاشتی و صداشو بلند کردی و من جیغ زدم که جر زن! تو می دونی من اینو دوست دارم و از پنجره بیرون رو نگاه کنم و هیچی نبینم و وقتی رومو بر می گردونم که بهت بگم دوستت دارم، ببینم داری نگام می کنی...

که بنیاد عمر بر باد است...


میگه: تو که همیشه نخورده مستی. درینک می خوای چی کار؟

فکر می کنم: با تو، کنار تو...

می گم: که از مستی در بیام.