و بس که - که به سرود نام تو بیندیشم و در انتظار قدمهای تو بر برگهای خشک پاییز بنشینم.
شاید ما نیز عروسک های کوکی یک تقدیر بو ده ایم که می توانستیم ایمان به تقدیر را مغلوب ایمان به خویشتن کنیم.
من هرگز نخواستم که از عشق، افسانه ای بیافرینم.
من از دوست داشتن فقط لحظه ها را می خواستم. -آن لحظه ای که تو را به نام می نامیدم.-...
اینجا را غباری گرفته است.
چشمان تو چه دارد که به شب بگوید؟
شب از من خالی ست......
توی این بیابون.. یا خلا.. یا سقوط.. یا پرواز.. یا آزادی.. یا عدم.. یا غایت.. یا حریق.. یا تاریکی.. یا...... یا به قول تو "دشت"...... یا به قول من "دیگر جا نیست، قلبت پر از اندوه است"......... حسرت اینو می خورم که زمین زیر پامو حس کنم... که باز ببینم.... که خودمو ببینم.... که تو چشمهای تو خودمو ببینم... برای مدتها، برای سالها، برای ده سال دیگه، برای دهها سال دیگه...
و الان آرومم! خیلی آروم! ذهنمو کاملا خالی کرده ام و جای همه چیز -جای هر چیز- صدای تو رو گذاشته ام که:
" آن سوی دیوار جاده ای است.... حتی اگر شب باشد...."
پی نوشت: و این بار ، این تویی که می گی:
" من به عشق مردی که شاید هرگز نباشد زنده ام"
هیچ می دونستی بی نظیری؟؟؟
پی نوشت ۲: همه اینها از کجا شروع شد؟ از افطاری امشب؟ از ابی و داریوش گوش دادن تو و یاد من افتادن؟ از اونجا که چند وقته هر شب خواب تو رو می بینم؟ از تصور سال دیگه مون؟ از رزومه ساختن من؟ از خاطرات مشهد؟ یا حتی قبل تر؟ از اول؟ از اولِ اول؟؟....... از گلتن ؟؟
چند هفته بود ندیده بودمش! دلم تنگ شده بود! زنگ زدم بهش! فرصت نداد حرف چندانی بزنم! تا گفتم دلم تنگ شده، پرسید کجام! با بچه ها بوفه معدن بودیم! ۱۰ دقیقه بعد تقریبا تو بغلم بود! بعد ها فهمیدم کلاس پیچونده بود! آزمایشگاه! نصفه نیمه حالمو پرسید! گفت:خب؟؟ گفتم: خب؟؟ می بخشید مزاحمت شدم! فقط هوس کرده بودم ببینمت! باز گفت: خب؟؟ صداش می لرزید! خودش هم می لرزید! تازه فهمیدم که چه گندی زده ام! طفلکی فکر کرده بود من جواب رو پیدا کرده ام یا از اول داشته امش و الان خبرش کرده ام که بهش بگم! حالا این من بودم که می لرزیدم! تازه فهمیده بودم که چه حسابی روی من می کرد و چقدر برای چنین لحظه ای خیال بافی کرده بود! اون قدر که نتونسته بود که حقیقت ساده رو ببینه! که اگه فرضا جواب رو هم داشتم، نباید بهش می دادم! حتی نباید میگفتم که کجا می تونه پیداش کنه! به ضرر هر سه تامون بود! نیم ساعت تلاش کردم که تونستم قانعش کنم که به خودش مسلط باشه! تازه یادش انداختم اون نقابی که جلوی من همیشه میزد کنار رفته و باید هر چه سریعتر بذاردش سر جاش!! و با قیافه احمقانه ای باید تظاهر می کردم که هیچی از زیر اون نقاب رو ندیده ام! وقتی می رفت هنوز گیج بود! باور نمی کرد که آخرین امیدش هم موهومی بوده! که آخرین امید مدتها پیش تموم شده بود....
الان خیلی از تمام این ماجراها دوره! خیلی کم ازش خبر دارم! ولی شنیده ام که ظاهر زندگی اش عاقبت به خیره! اصلا نمی تونم حدس بزنم که بعد از این همه بالاخره به آرامش رسیده یا نه...
می دونی چرا اینها رو تعریف می کنم؟؟؟ اخیرا خیلی می ترسم که من هم همون جایی باشم که یه وقتی اون بود! احتمالش زیاده! با این تفاوت که من حواسم به تخیلم هست! از صدای هیچ زنگ تلفنی نمی پرم!! هر چند که روی این هم نمی شه خیلی حساب کرد!!
پی نوشت: یک بار! فقط یک بار بهم دروغ گفت! اون هم با کمی تصور شرایط می تونم توجیهش کنم! ولی حقیقت اینه که نتونستم هیچ وقت ببخشمش! یعنی نتونستم خودمو قانع کنم که ببخشمش! باید انتخاب می کردمش! اگه می بخشیدم، نمی تونستم اونقدری که دوستش داشتم، دوستش داشته باشم! راستش همون موقع که داشت شروع می کرد به گفتن دروغش تصمیمو گرفتم! هیچ وقت نمی بخشمش!
شکر خدا که امیر آباد خیابون گل و گشاد و طولانی... زمان خدا هم که قربونش برم به نظر ابدی می رسه!! می شه لطف کنی بگی چرا درست وقتی که دارم واسه خودم قدم می زنم و بالاخره تصمیم گرفته ام فاصله مرکز تفریحات تا دانشکده رو بهت فکر کنم، درست وقتی سرمو بالا می آرم که تو چاله نیفتم باید تو رو ببینم که لبخند می زنی؟ نمی خوای بهت فکر کنم، پس اون لبخند چیه؟ این غافلگیری چه ربطی داشت؟؟؟
راستشو بخوای، رفت تا چند ماه دیگه که باز یه چیزی بشه هوس کنم یه جایی قدم زنم و شاید موضوع بی ضرر برای فکر کردن کم بیارم و ....
پی نوشت: شهرام آخر هفته کنسرت داره! من بعد حدود یک سال و نیم دارم می رم مسافرت! اصلا هم حوصله صداقت زیادی ندارم که بشینم detect کنم که بابت این حادثه ته دلم شادم! که هنوز جرات ندارم نزدیک یه همچین جایی باشم! که هنوز بعد این همه وقت براش آماده نیستم!!!
با دوستی حدود دو ساعت یک نفس حرف می زدیم! (راستش.. برای دوستی... حرف می زدم!!) یه جایی اش رسیدم به این که: خدا شاملوی بزرگ رو بیامرزه... نور را در پستوی خانه نهان باید کرد... البته نگفتم اش! جاش نبود! سوتفاهم محتمل بود... تو گلوم گیر کرد! الان دو زاری ام افتاد که آی وصف حال خودمه....
دلم تنگ شده! دلم برای اونهایی که دیدن لبخندشون شاد و شارژم میکنه تنگ شده!
دنیای کوچیکیه... و گاهی(اون موقع که کوچیکیشو خوب می بینم) احساس می کنم که دارم توش گم می شم!
می دونم به چی نیاز دارم! تو هم می دونی! بارها بهت گفته ام! بس که جلوی چشمته نمی بینی اش! بس که بر آورده کردنش برات آسونه....
کباب قناری .... بر آتش سوسن و یاس....
خدای را در پستوی خانه نهان باید کرد...
تردیدی برجای به نمانده است،
مگرقاطعیتِ وجودِ تو که از سرانجام ِ خویش به تردیدم می افکند.
که تو آن جرعه آبی که غلامان به کبوتران می نوشانند
از آن پیشتر که خنجر به گلوگاهشان برند...
نه جون تو! نمی شه! این تن بمیره! یه دددونه! فقط یه دونه نظر بذار!! چشمام مثل یعقوب پیامبر کور شد بس که به راه موند!
پی نوشت: اجازه نظر دهی گذاشته بودم! بعد یه چیزی شد که برداشتمش! حالا من لوتی بازی در می آرم counter نمی ذارم که چکت کنم، تو باید سالی یکی و نصف دفعه سر بزنی؟؟
کم مونده بود ما یکی رو بکنی تو قوطی!!
yes, each new day in Suburbia
.brings with it a new set of lies
.The worst are the ones we tell ourselves before we fall asleep
.We whisper them in the dark, telling ourselves we're happy
.Or, that he's happy
.That we can change
.Or that he will change his mind
... We persuade ourselves we can live with our sins
. Or that we can live without him....
,Yes, each night before we fall asleep we lie to ourselves
,in the desperate, desperate hope, that come morning
.it will all be true
این رو به خصوص باید با صدای Marry Alice خوند! همون طور که all رو تلفظ می کنه !
---------------------
پی نوشت: قسمت حدود سی و دوم سریال desperate housewives ! صحنه فوق العاده ایه! تمومش که کردم در موردش می نویسم. همه چیزش عالیه.
پی نوشت ۲: به یکی از دوستان می گفتم... یکی از شروط اصلی برای چیزهایی که اینجا نوشته می شوند، اینه که لزوما باید out of date باشند. یه جورهای باید به تاریخ پیوسته باشند! نمی خوام همراه با نوشتن فکر کنم! خلاصه که همه چیز simply به security بر می گرده! لزومی نمی بینم که توضیح بیشتری اینجا بدم! باشه برای همون دوست ;)
الان زندگی چنان messed up به نظر می آد که رخصتی برای نوشتن نیست. so much to think about....
پی نوشت ۳ : خیلی معلومه شنبه چه امتحانی دارم! نه؟ ;)
این بشر Jim Carrey لامصب نابغه است! ایده هم فوق العاده بود!
بعد از Butterfly Effect از هیچ فیلمی شاید اینقدر لذت نبرده بودم! (خودمونیم! بی ربط هم نیستند!)
از دور ، وقتی نگاهت داره می گذره، یه حرکتِ دستِ آشنا می بینی. کمی بالاترش یه چهره آشنا...
چند لحظه طول می کشه که ذهنت جرئت کنه مشاهداتش رو با چیزی associate کنه.
قبل از این که بتونی جلوی خودتو بگیری، دوباره نگاهتو می گذرونی. همون حرکت.... همون چهره...
کمی فکر میکنی و این بار تصمیم می گیری یه بار دیگه نگاه کنی. فقط برای اینکه مطمئن شی که اشتباه کرده ای. که بفهمی که امکان نداره ...
انگار آوار روی سرت خراب شده وقتی بعد از بار سوم نمی تونی اثبات کنی که خودش نبوده!
این بار تصمیم آخر رو می گیری. سرتو می اندازی پایین و تا وقتی که مطمئن نشدی که دیگه اونجا نیست، بالا نمی آری! وقتی دوباره نگاهت می گذره، یکی دیگه اونجا نشسته!
گاهی سوال می کنم که تمام زندگی ام داره مثل امروز می گذره؟؟
...
I'm restless and wild
I fall but I try
I need someone to understand (can you hear me)
I'm lost in my thoughts
And baby, I faught for all that I've got
Can you hear me
...
دستش بشکند که خانه ی ما را در زد و نالید درزی ام. چه قبائی بر تن من می دوخت! عجوزی آمد با بساط مشاطه، گفت گوهر یکدانه می خرم. مرا گفت حیف تو نیست با این همه خوبی و ترگلی، کپیده در کنجی، نهفته چون گنجی؟ گفتمش پهلوانی است، تازه خطی، که عقدم با وی در آسمان بسته. خندید. چه می دانستم راه با خانه سلطان دارد. فردا پیش زن پدرم نو قبائی آورد - که قیمت من بود.
آن شب، در مشکوی سلطان، در جامه ی عروس، دربان را شناختم- آی - پهلوان!
-----------------------
* آهش رو شنیدی؟
شما همه دروغ می گویید! من خودم خواستم. می فهمید؟ به خودم گفتم چرکس بانو، کِی باشد چابکان تیز چنگ شمخال ترا بفروشند؟ گفتم تو که باید در خانه ی ترخانی بد خلق و کج خیال تا پیری کلفتی کنی، چرا نروی شبستان سلطان به خانمی؟ من کلک زدم؛ خواهرم را خواستند خودم را جلو انداختم. شنیدید؟
من از خانه وزیرانم. چون پیاده ای مرا هدر دادندتا خود به قلعه سلامت برسند. آه، یکباره دیدم کیشم. سوار بی اسب، شاه پیل افکن، می آمد نسب از ما ببرد، آبرویی بخرد! تف به این پهنه ی سیاه و سپید که در آن آچمز شدم. در قلعه ای بمان، رخ بر خاک بنه. بیهوده! همه شان بُرده اند و من ماتم. حالا همه شان عزیز سلطانند؛ از قِبَل من. حودشان می دانند.
" و اما بر جام جهان بین مغان واقف اسرار، و آئینه ی گیتی نمای پیر گبران آتش خویِ آئینه کردار، پوشیده نیست که به حسن تدبیر وزیران نیکو ضمیر مقرر است هر طایفه نو گلی از گلبنان ریاض نیکویی به حضرت سلطان فرستد؛ تا بدین مناکحت و مساهرت معاند و مساعد ایشان را خویش شناسند٬ و البته که ابواب فتنه مسدود٬ و دست تطاول از آن قوم بلا دیده مقطوع-" موبدان خون گریستند؛ تا کِی؟ تا کِی هر فرمان تیغی است بر هر رگ ما؟- نارگل خاموش! تو اینجایی تا آنان در خوردِ مهر آن ماه شوند!
من گروگانم. تاوان گرجیانم. خانان را شرط نامه ای آمد در ضمان صلح. ساو و باجی چندان، با چندین کنیزان خوبرو، و ماهرویان خانزاده. من یک از آنانم.؛ بزرگ زاده ، بهترین ایشانم. تمام راه در دلم غائله بود؛ چون جدال فریسی و حواری. آه پسر خدا که در آسمانی، من کی ام؟ گویی روی مو راه می روم. گرجیان اگر یاغی شوند من اینجا بر دارم!
- .. خوابم گریخته. کدام ما قصه نیستیم؟ به صدا در آیید؛ کودکی اینجاست که با قصه باید خواب وی را آشفت!
-مرا خانه و فرزند بود. به مهمانی آبادی آمدند. شیپور شکار می زدند. شویکم را گفتند شب اول این عروس کجا بود؟ برکت از کدام سلطان یافت؟ اگر نهان از چشم کدخدایان ماند، حالا شبی به سلطان مهمان باشد.
می شنیدم از در و دریچه؛ کودک شیرخواره بر پشتم. چه باید می کرد شویکم که جفت نیامد، و جای آن خشم آمد؟
بشکنی تاس که هزار جفت شش آوردی مگر آن شب. بشکنی که هر چه می آوردی او مرا باخته بود.
دیگر جا نیست
قلبت پر از اندوه است.
می ترسی - به تو بگویم - تو از زنده گی می ترسی
از مرگ بیش از زنده گی
از عشق بیش از هر دو می ترسی.
به تاریکی نگاه می کنی
از وحشت می لرزی
و مرا در کنارِ خود
از یاد
می بری.
همه
لرزشِ دست و دلم ،
از آن بود
که عشق
پناهی گردد،
پروازی نه
گریزگاهی گردد.
.....
و خنکای مرهمی
بر شعله های زخمی
نه شورِ شعله
بر سرمای درون.
....
غبارِ تیره تسکینی
بر حضور وهن
و دنجِ رهایی
بر گریزِ حضور،
سیاهی
بر آرامشِ آبی
و سبزه ی برگچه
بر ارغوان
...
نه دیگه این واسه ما دل نمی شه...
اگر هم شه، دیگه عاقل نمی شه...
با صدای اون موشه توی نمایشنامه خوانی شهر قصه و با ریتم پشت میله ای (البت نه اونها که در وصف مادر خونده می شن) بخونید!!!!
عجب....
کلاس بازیها خیلی بالاست... من تحمل این همه هیجان رو ندارم!!!
پی نوشت:
این سه-چهار نفر...
از اون موقع که کودکی فزرتی بیش نبودم، از کلینزمن خوشم می اومد!
Klose از بازیهای سال ۹۸ سوگلی شد! Schneider, Lahm, Ballack هم به کنار که کلی باهاشون حال می کنم!
Lehman هم که بعد از اینکه به اون حرکتش توی بازی Arsenal-Barcelona فکر کردم، طرفدارش شدم!
از این حرفها بگذریم، همشون نوعی گلادیاتور محسوب می شن! آدمهای خیلی جالبی هستند! از کل ماجرا خوشم می آد!
Does the enormous computing power of neurons mean consciousness can be explained wihin a purely neurobiological framework, or is there scope for quantum computation in the brain?
اصولا از ملت اهل caltech خوشم می آد!