ز کویت رفتم و الماس ساغر بر شکر بستم،

برو با یار خود بنشین که من بار سفر بستم

 

زبعد رفتنم جانا هزار افسوس خواهی خورد،

فلانی یار خوبی بود و من قدرش ندانستم........

 

 

--------------------------------------------

پی نوشت: استاد شهیر ... جواد یساری

 

به زمان بیندیش و شبیخون ظالمانه آن...

 

فکر می کنم! ساعتها فکر می کنم! گاهی کلمات مثل پتک فرو می آیند... بزرگ می شوند... تمام افکارم را پر می کنند... کلماتی مثل تبعیدی....

 

نه که challenge ! هنوز وقت دارم! حدس می زنم حدود ۳ ماه دیگر برای فکر کردن فرصت دارم! فکر کردن آزاد! قبل از طرح سوال! سوالِ سرنوشت ساز! هنوز سه ماه تا challenge فرصت دارم!

 

لعنت به این دلتنگی که سراغم می آد! وقتی می فهمم که تو هم حذف شده ای! وقتی اصرارت برای حذف شدن را می بینم! وقتی که تلاش می کنم خودم رو قانع کنم که همه اش یک سو تفاهمه! یک اشتباه.... لعنت ....

 

 

 

شاید جواب همینه....

 

 

گفتم صنما! صنم بری؟ گفت برم

گفتم که مرا خانه بری؟ گفت برم

گفتم که به من چه بر دهی؟ گفت برم!

 

 

زده زیر آواز اینو خونده! آخرش طی یک اقدام نمادین اعتراف کرد که یک برم دیگه هم داشته که یادش نیست!

 

خوشگلا باید برقصن....

 

آدمهایی هستند که چند ساعت کنارشون بودن، می تونه مدتها شارژ نگهم داره! آدمهایی که نبودنشون به معنی جای خالیه و بودنشون یک دنیا خاطره...

 

دوستی می گفت یکی از تعیین کننده ترین پارامترها در روابط بین آدمها، داشتن خاطرات مشترکه! قرار نیست همه این خاطرات خوب یا زیبا باشه! قراره به اندازه زندگی ای که کنار هم داشته ایم متنوع باشه! بهتر بگم: زندگی مون رو همین چیزها می سازه...

 

یادم نمی آد تو نه سال اخیر هوس داشتن خواهر کرده باشم! درست از وقتی با گلناز بانو دوست بوده ام....

 

 

از قیافه اش خوشم اومد! همین طوری! اصلا نمی شناسمش!

 

must've been good ...

 

از راست نرنجیم ولی، هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت...

 

dancing in the rain....

تو هم برو بابا حال نداریم! rain ام کجا بود وسط تابستونی...

 

همون کابوس رو می بینم... زیر پام یهو خالی می شه ... چشمامو می بندم و منتظر سقوط می مونم... اینجاش باید بیدار شم ولی ادامه داره! توی خواب فکر می کنم که حداقل باید عرضه سقوط رو داشته باشم! این هم جربزه می خواد! باید چشمام باز باشه... آروم بازشون می کنم که ببینم دارم می رم پایین و پایین و پایین تر... ولی اتفاق بدتری داره می افته... کامل یادم نمی مونه.. فقط آخرش یه دستی، یه چیز لزج و گرمی رو از درونم بیرون می کشه ... خوب تکه تکه اش می کنه، کمی چاشنی می زنه و میده به یه جونوری که بخوره... یه چیزی بین rat و بچه شیر....

 

there's air of silence ...

 

دفعه بعد که به شوخی یا جدی داشتم اظهار می نمودم که سرنوشت مقدر کرده که  من آخرش برم سراغ medical E که برم تو خط SP و به خصوص DSP .. بدونید که مطلقا دارم *ر می فرمایم!!!! هنوز سرنوشت هم *** چنین جسارتهایی رو پیدا نکرده!!! آقا جان! من از این سوسول بازیها خوشم نمی آد!!

 

All the **it u do wrong.....

 

 

Kelly Clarkson

 

 

I will not make the same mistakes that you did
I will not let myself cause my heart so much misery
I will not break the way you did
You fell so hard
I've learned the hard way, to never let it get that far

Because of you
I never stray too far from the sidewalk
Because of you
I learned to play on the safe side
So I don't get hurt
Because of you
I find it hard to trust
Not only me, but everyone around me
Because of you
I am afraid

I lose my way
And it's not too long before you point it out
I cannot cry
Because I know that's weakness in your eyes
I'm forced to fake a smile, a laugh
Every day of my life
My heart can't possibly break
When it wasn't even whole to start with

Because of you
I never stray too far from the sidewalk
Because of you
I learned to play on the safe side
So I don't get hurt
Because of you
I find it hard to trust
Not only me, but everyone around me
Because of you
I am afraid

I watched you die
I heard you cry
Every night in your sleep
I was so young
You should have known better than to lean on me
You never thought of anyone else
You just saw your pain
And now I cry
In the middle of the night
For the same damn thing

Because of you
I never stray too far from the sidewalk
Because of you
I learned to play on the safe side
So I don't get hurt
Because of you
I tried my hardest just to forget everything
Because of you
I don't know how to let anyone else in
Because of you
I'm ashamed of my life because it's empty
Because of you
I am afraid

Because of you
Because of you

پی نوشت: اینو امشب برام فرستاد...  از اون آهنگهاییه که شاید هیچ وقت معلوم نشه که بهش گوش می دم که فکر کنم یا گوش می دم که فکر نکنم....

پی نوشت ۲: اگه آلبوم کاملش رو کسی پیدا کرد، خیلی ممنون می شم که ...

 

 

 

Forgive and Forget

....

 

 

و احساس عدم امنیت، ریشه های حیاتم را می خشکاند....

 

 

 

Trust I seek and I found in you

...

No, Nothing else matters

...

 

out there

 

همیشه وقتی زیادی سعی می کنم به چیزی فکر نکنم، یا اصلا فکر نکنم، خود به خود تو خاطرات غرق مبشم...

پرسید چی کار داشتم می کردم. دوست نداشتم اسم کتابی که می خوندم رو بهش بگم! طبق معمول شروع می کرد به اظهار نظر کردن! حسش نبود! گقتم : موسیقی گوش می دم! Chris ! دروغ نگفتم! ولی تمام حقیقت رو هم نگفتم! گفت آره! من هم Chris دوست دارم! چند تا از کارهاش خیلی هنرمندانه هستند! Patricia..... می خواست صدامو در بیاره! من هم طبعا هیچی نگفتم! Spanish Train..... این یکی حرفی نزدن روش خیلی سخت بود! اولین چیزی بود که فریماه داده بود بهم! اون موقع نمی تونستم بهش فکر کنم و یاد فریماه نیفتم!.... Lonely Sky...... ! باز هیچی نگفتم! شروع کرد توصیح دادن که:

Take care, It's such a lonely sky

They'll trap your wings my love and hold your flight

They'll build a cage and steal your only sky

....

Fly away, Fly to me , Fly when the wind is high

I'm sailing beside you in your lonely sky

....

 

تابلو بود که این همه حرف زده که اینو بگه! طبق معمول داشت امتحانم می کرد! از این کار خیلی خوشش می اومد! گفتم: آهان! لحنم کمی -فقط کمی- بیشتر از حقیقت سرد بود! بدیش این بود که اون موقع هنوز دروغ گوی خوبی نبودم! و متنفر بود از این که به وضوح بهش دروغ گفته شه ! این هم از اون خصلت هاش بود که بعدها فهمیدم برام به ارث گذاشته....

 

آخر داستان؟ همه داستان ها که آخرشون مهم نیست! توی خیلی از داستان ها یه لحظه معمولی تو یه صحنه معمولی خیلی مهم تر از سرنوشت کل ماجراست...

خیلی خب بابا! آخرشو که قبلا هم گفته ام...

هر که رخسار تو بیند به گلستان نرود.....

 

 

I'll cross the stream, I have a dream

 

I believe in angels

Something good in everything I see

 I believe in angels

When I know the time is right for me

 

...

If you see the wonder of a fairy tale

you can take the future

even if you fail

....

پی نوشت: I have a dream. هم West life خونده اش، هم ABBA

 

 

 

پس کو رحمانت؟ ..... کو رحیمت؟........

 

 

روزگار...

 

 

ما چون ز دری پای کشیدیم، کشیدیم

امید ز هر کس که بریدیم، بریدیم

 

دل نیست کبوتر که چو بر خاست، نشیند

از گوشه بامی که پریدیم، پریدیم.....

 

وصف حال

 

  Disgust

.....

 

 پی نوشت: زیرکی را گفتم این احوال بین، خندید و گفت

صعب روزی، بوالعجب کاری، پریشان عالمی....

 

منظورش چی بود؟؟؟؟

 

آن چیز دگر....

 

سوال: مهم ترین مرجع (مراجع) تصمیم گیری و تاثیر گذاری در زندگی ما (چه در مقیاس بزرگ و چه در مقیاس کوچک) چیه؟

خیلی برام مهم نیست که به نظر تو مهم ترین اجزا زندگی آدم چیه.... تصمیم گیری هاش... تفکراتش .... احساساتش... توانایی هاش... ایمانش... غریزه اش یا هر چیز دیگه ای...

می خوام بدونم source اینها رو کجا می دونی؟

 

 

اینها رو می گم که برسم به سه تا عنصرٍ عقل، دل و اندیشه.....

می خوام مطمئن بشم که بعد از این سه تا دیگه هیچی برای آدم نمی مونه....یعنی دقیقا هیچ می شه... نیست می شه....

 

 

نقل قول می شه که:"گفت آن چیز ِدگر نیست دگر...."

و ما ساعتها بحث می کردیم که اول این جمله به زبون می آد، بعد واقعیت پیدا می کنه، یا اول نیست میشه و بعد بلافاصله این جمله در فضا جریان پیدا می کنه....

به نظر از مسئله تقدم مرغ یا تخم مرغ سخت تر می اومد... و همیشه بحث به اینجا می رسید که اصلا جواب این سوال مهمه یا نه... و نتبیجه همیشه این می شد که یا جواب کوچکترین اهمیتی نداره، یا فوق العاده سرنوشت سازه ...

هیچ وقت نتونستیم انتخاب کنیم....

 

 

راستشو بگم ؟؟ حال دل با تو گفتنم هوس است....

 

 

وصف عیش


 

حال از دهان دوست شنیدن چه خوش بود،

یا از دهانِ آنکه شنید از دهانِ دوست.....

 

یه سال، شب یلدا تا صبح دل شیدا گوش کردم! ما که نخورده مستیم، تو ببین صبحش چه حالی داشتم....

 

 

 

تو دل را خانه ما کن،

                              مصفا کردنش با من!

 

به ما دردِ دل افشا کن،

                              مداوا کردنش با من....

 

 

 

من الان کاملا آروم هستم! ولی قول میدم فک نفر بعدی که بگه: listen to your heart, before you tell him Goodbye رو پیاده می کنم!!! شوخی هم ندارم!

 

 

گفتم که دل نگشوده ام، زان طره تا من بوده ام.....

 

 

قبل از آغاز واقعه بزرگ:

به نومیدی از این در مرو، بزن فالی

بود که قرعه قسمت به کام ما افتد...

 خوب یادمه....  کلی باید التماس می کردی ... کلی منت کشی می کردی.... من  بمیرم، تو بمیری .... باید صلاحیت خودت رو اثبات می کردی.... وجودِ خودت ، افکارِ خودت ... باید خودت رو اثبات می کردی تا پذیرفته می شدی .... باید دلایلت برای ورود به راه رو بیان می کردی... توشه راهت ... سابقه ات ... آینده ات ... تازه اگر ایرادِ بزرگی توی کارت نبود ، شایدشانس می آوردی و پذیرفته می شدی که تو هم توی صف باشی...

 

آغاز واقعه بزرگ:

بالاخره بعد از مدتها که نوبتت شد، می ذارنت اول راه ... اون هم شروع می کنه برات حرف زدن که .... هفت وادی هست! هر کدوم به طریقی تو رو برای رسیدن به هدف آماده می کنند... گذشتن از هر کدوم مشقت خودشو داره ... هر کدوم زیرکی خودشون رو می طلبند .... وسوسه در راه زیاده... وسوسه موندن.... وسوسه ادامه ندادن ... وسوسه نبودن ....

برای هر کس آخر راه و هدف رو یک جور توصیف می کرد! بستگی به خود طرف داشت ... به یکی از جوی شیر و حوری و غلمان می گفت ، یکی دیگه هم نشینی با اولیا، اون یکی یک جو آرامش و آسودگی رو ته راه می دید و یکی دیگه رضایت خاطر و موفقیت رو .... یکی رضوان الله رو می دید ... یکی بازگشت منجی . .. یکی آزادی بی حد وحصر ... یکی ....

به من که رسید کمی مکث کرد! گفت: اون ته هیچی نیست! هیچیِ هیچی! یک کم دیگه فکر کرد: ته راه من هستم! در انتظارت .... قراره به من برسی ... باز این دفعه بیشتر فکر کرد و گفت: غایت القصوی خودتی! هدف خود تویی! باید هفت وادی رو طی کنی که به خودت برسی ! به اصل خودت ....

پرسید: آماده ای؟   -: مدتهاست .....

 

هنگام واقعه یزرگ:

چهل سال در راه بودم.......

چهل سال طول کشید تا هفت وادی رو یکی یکی زیر پا گذاشتم! سخت تر از اونی بود که حتی قبلش می تونستم تحمل کنم! بی نهایت سخت! هفت جفت کفش آهنی و هفت عصای آهنی و هفت قلب آهنی هم کفایت نمی کرد* ....

خستگی - گرسنگی - فشارهای جسمی و روحی - و ... غیر قابل مقایسه با درد استیصال بودند.

تمام راه آزمایش بود! انواع فتنه ها و امتحان ها ... نیتم امتحان شد. اعتقاداتم، سلامت فکری ام ... پایداری و استقامتم.. ایثارم، عشقم، ترحمم، نفرتم، وابستگی هام، هویتم.....  خودم.... امتحان شدم!

درد رو می شد تحمل کرد! همیشه میشه تحملش کرد! هیچ دردی غیر قابل تحمل نیست! هیچ چیز غیر قابل تحمل نیست! (این رو هم تازه یاد گرفته ام!) ولی وای به روزی که نمی دونستم از کدوم راه باید برم! وای به روزی که باید تمام زیرکی ام رو برای ادامه دادن به کارمی بستم. چه روزهایی که اشک می ریختم و لابه می کردم که کاش به اندازه کافی باهوش بودم ... کاش باهوش تر بودم ... کاش می دونستم ... تمرکز فوق العاده ای لازم بود ... تمرکز روی هدف ...

ذره ای لغزش، سقوط بی انتها بود...
خسته... ولی شاد ، هفت وادی رو گذروندم....

 

و اینک ...... من :

باز خودشو دیدم! یه نگاه به ظاهر و لباسهام انداخت!خسته نباشی گفت! لبخند زد! بعد.. گفت که تو زیرککی، غرق خیالی و شکی .... یخ کردم! یه چیزی تو اعماق وجودم بهم خبر می داد که چه اتفاقی داره می افته! آروم دنبالش رفتم! سر نقطه اول بودم!........ دوباره شروع کرد که ........ هفت وادی هست! هر کدوم به طریقی... مشقت ... زیرکی .... وسوسه در راه زیاده... وسوسه موندن.... وسوسه ادامه ندادن ... وسوسه نبودن .... وسوسه ... وسوسه....وسوسه...وسوسه ... وسوسه... وسوسه ...

چهل سال دیگه هم گذشت ... شاید به همون سختی چهل سال اول، شاید هم سخت تر! این چیزها رو که نمیشه اندازه گرفت!  فتنه های جدید... وسوسه های جدید .. مسیر های جدید ... همه اش برای این که آخرش بتونم بگم: گول شدم، هول شدم وز همه برکنده شدم ......

باز لبخند زد ... گفت که تو شمع شدی قبله این جمع شدی .... چهل سال دیگه هم گذشت .... هفت وادی .... وسوسه...

گفت که شیخی و سری، پیشرو و راهبری......

گفت که با بال و پری، من پر و بالت ندهم ......

گفت که تو کشته نئی، در طرب آغشته نئی....... این بار آخر دیگه حساب سالها از دستم در رفته بود ...... نه شکایتی داشتم نه اعتراضی ... من مثلا طی طریق می کردم و اون هر چهل سال منو می ذاشت سر خونه اول ....

گفت که سر مست نئی، رو که از این دست نئی .........

 

چند بار دیگه باید این ماجرا تکرار شه؟ نمی دونم! شاید خود اون هم ندونه ... شاید اصلا that's not the point!!ا شبیه سیزیف می مونه؟؟ شاید! شاید هم نه! من تا کی می تونم ادامه بدم؟؟ اون هم نمی دونم! فرسایش و استهلاک به نظر غیر قابل اجتناب می رسه!!! ولی تخمینی ندارم که تا کی می شه ادامه داد ....

 

عاشقی را که چنین باده شبگیر دهند، کافر عشق بود گر نشود باده پرست

برو ای زاهد و بر دُرد کشان خرده مگیر، که ندادند جز این تحفه به ما روز الست 

آنچه او ریخت به پیمانه ما نوشیدیم، اگر از خمر بهشت است و گر باده مست....

 

 

 

 

 ---------------------------------------------------------------------------------

* اسم یه داستان و یه اصطلاح تو کتاب افسانه های آذربایجانه -صمد بهرنگی-! عاشق (که معمولا یا پسر چوپان یا شاهزاده ایه که لباس چوپان پوشیده) برای پیدا کردن معشوق (که یا دزدیده شده یا بالاخره یه جور مجبور شده بره سفر) هفت جفت کقش آهنی و هفت عصای آهنی می گیره دستش و میره دنبال طرف! وقتی ته کفش ها ساییده شد و عصاها از بین رفت، می فهمه که دختره همون جاهاست..... خوندن این کتاب برای بچه های زیر هشت سال از نون شب واجب تره!

 

فینال

 

آرسنال - بارسلونا

کلی حال کردم! مدتها بود اینقدر لذت نبرده بودم!

 

شششششش....

 

اگه از شب، از شکستن

اگه از غروب، از تنها نشستن، نمیگم

                           نه اینکه نیست!

اگه از صداقت چشمای گریون،

اگه از غم غریبی تو بیابون، نمی گم

                          نه اینکه نیست!

 

ای غمین ترین

ای عزیز ترین

ای تو بهترین

                  بیا و نغمه سوختنو، ساز نکن،

                  باز با شب ساختنو، آغاز مکن

 

سوختنو ساختنم حدی داره،

          دردو نشناختنم حدی داره

این دیگه زندگیو باختنه،

                         پشت به خورشید، سوی شب تاختنه.....

 

 

 

---------------------------------

پی نوشت: یکی می گفت: نرو تو خط حمیرا! بری، دیگه نمی تونی در بیای! بی ربط نمی گفت!

پی نوشت ۲: از اون خواننده هاست که ش رو شیش نقطه می گه! ;-)

 

 

به نومیدی از این در مرو، بزن فالی

بود که قرعه قسمت به کام ما افتد....

 

ما درد پنهان با یار گفتیم ..... نتوان نهفتن درد از طبیبان...

 

 

دوش می آمد و رخساره بر افروخته بود

تا کجا باز دل غم زده ای سوخته بود

 

رسمِ عاشق کشی و شیوه شهر آشوبی

جامه ای بود که بر قامتِ او دوخته بود

 

جان عشاق سپند رخِ خود می دانست

کآتشِ چهره بدین کار بر افروخته بود

 

گر چه می گفت که زارت بکشم می دیدم

که نهانش نظری با منِ دلسوخته بود

 

کفر زلفش ره دین می زد و آن سنگین دل

در پی اش مشعلی از چهره برافروخته بود

 

-------------------------------------------------------------------------------------

پی نوشت: جانِ عشاق - استاد شجریان

پی نوشت ۲:معرکه است! نصفیش رو با پیانو زده!  حتما گوشش بده! اگه روت خیلی تاثیر نداشت، بهت اطلاع می دم که آدم بی کفایتی هستی!

 فقط جانِ من،همین یک بار، یک کم -فقط یک کم- جلوتر از نوک دماغت رو هم ببین!