And maybe it's like what you said:We should just go our seperate ways and well, you know, do just fine-

???What if "fine" isn't good enough-

??What if I want extraordinary

....No sustain-

 

 

 

Never lie, steal, cheat or drink

But if you must lie, lie in the arms of the one you love

If you must steal, steal away from the bad company

If you must cheat, cheat death

And if you must drink, drink in the moments that take your breath away

....

 

 

 

!!!!Give me a ring..some time............oh, I mean.. on the phone

بسیار شبیه سوتی هاییه که من می دم!!!! ;-)

 

لحظه دیدار...

 

 

....maybe the chance for romance is like a train to catch.. before it's gone

 

اگه یه روز به یکی برخوردی که روزی ۲۰ دفعه آهنگ from sarah with love رو به مدت حداقل دو هفته گوش میده، بدون که احتمالا خبریه! اگه اصرار داشت که هر شب، آخرین لحظه قبل از که به خواب بره، این جمله بالا رو بشنوه، بدون قضیه خیلی جدیه!

 خب البته.... همه اینا به این شرطه که اون طرف یکی مثل من نباشه!

می دونی ایراد کار کجاست؟؟ تو همون condition ِ که میگه before it's gone... اگه قراره سه هزار بار محاسبات دقیق زمان حرکت قطار رو چک کنی و سیصد دفعه از قابل اطمینان بودن حواشی مربوط به طره و تیغ* مطمئن شی و چهل دفعه جملاتی که قراره استفاده کنی رو مرور کنی و... یهو به خودت می آی و می بینی قطار که رفته هیچ، گیسهات هم رنگ دندونات شده و هنوز داری می گی: من تو زندگیم همه غلطی کرده ام به جز ...

راستش تصمیم گرفته ام، یه سرو سامونی به love life ام بدم! (بله! خبر دارم که تنها کاری که می شه با یه کف دست بی مو کرد اینه که اونقدر شلاقش زد که مو در آره!) کلی سعی کرده ام clarify کنم که چه خبره و اینا...  ...

یهو حس نوشتن رفت! این بحثو نصفه می ذارم! مشکل اینه که نمی تونم راجع به این چیزا حرف بزنم و به هانس نرسم! تازگیها خیلی شبیهش شده ام! زیادتر از حد استاندارد ازش نقل قول می کنم.... خودمونیم! سالاد کلم برام از زهر مار بدتر به نظر می آد....

 

*باز من دیوانه هستم...

 باز می لرزد دلم، دستم..

باز گویی در جهان دیگری هستم..

های مپریشی صفای زلفکم را باد...

مخراشی به غفلت گو نه ام را تیغ..

آبرویم را نریزی دل!

لحظه دیدار نزدیک است...

 

 

قدحی پر شراب کن...

 

صبحت به خیر عزیزم.. با این که گفته بودی... دیشب، خدا نگهدار.....

 

 


انگار معلقم! بین زمین و هوا! دست و پا می زنم که یه جایی یه چیز ساکن پیدا کنم و هر بار... هر بار وقتی انگار بالاخره اوضاع داره درست می شه .... یه چیزی میشه و من از خواب بیدار میشم! هیچ وقت هم مطمئن نیستم که خواب بوده یا...
سخت مشغولم! پا به پای تغییرات ظاهری زندگیم، تغییرات باطنی هم درست می کنم! گاهی جواب می گیرم، گاهی هم محکم به دیوار می خورم!
می دونم که اینجا نوشتن برام لازمه! می دونم که مصلحته! ولی جملات فرار می کنن. اصلا جلوی چشمم آروم نمی گیرن که بتونم ویرایش دستوری کنم و بذارمشون سر جاشون!

بعد ها بیشتر می نویسم!!

پی نوشت: تا هفته پیش خیلی ذوق داشتم که اون گزارش پیشرفت رو اینجا بذارم، ولی الان حسش نیست.
پی نوشت 2: در وصف حال همین بس که دو میلیون دفعه when two become one رو این چند روزه گوش کرده ام...

so with a little touch from you, and a little hug from me, we showed the world love is strong, when two become one
so with a little smile from you, and a little kiss from me, we can go anywhere at any time and be what we wanna be
our fear is gone, when two become one
....

memento

 

???How can I heal,if I can't feel the time

 

ما دل شدگان غیر تو ای عشق نداریم...

 

 

پاسبان حرمِ دل شده ام شب همه شب

تا در این پرده جز اندیشه او نگذارم

 

دیده بخت ز افسانه نگون شد در خواب

کو نسیمی زعنایت که کند بیدارش....

 

 

یارم به یک لا پیرهن، خوابیده زیر نسترن

ترسم که بوی نسترن، مست است و هشیارش کند....

 

ای آفتاب آهسته نِه، پا در حریم یار من

ترسم صدای پای تو، خواب است و بیدارش کند....

 

 

اشک مجالِ نفس کشیدن هم نمی ده، چه برسه به فکر کردن.... بیست دفعه گوش میدم و آخرش هم اصل قضیه جا می مونه....

 

به کجا آوََرد این امید ما را ......به کجا آوَرَد ما را...

نشد این عاشق سرگشته صبور،

نشد این مرغک پر بسته هوا

به کجا می روم یار.... به کجا می برد ما را....

 

ره این چاره ندانم به خدا.... به خدا...

نشود دل نفسی از تو جدا... به خدا....

به هوایت همه جا در همه حال،

به امیدی بگشایم شب و روز، پر و بال

غم عشقت دلِ ما را..... غم عشقت دل ما را...

به کجاها بَرَد ما را...

 

 شاید هم کم گذاشته ام! یه چیزهایی هست که آدم باید پاشون از همه چیزش مایه بذاره! خودِ خودِ همه چیز لازمه و نه کمتر!

شاید کم گذاشته ام....

 

......and it's not that easy, when the road is your diver

 

این روز ها دیر می گذرند... شبیه روزهای یک اعدامی که به انتظار رسیده باشد......

این روزها خنده، سنگین شده و غمناک....

فردا نماد کسالت است و دیروز، به غایت تهی....

این روزها به گوشه کج لبی دلخوشم و به گوشه کج ابرویی دلخور.....

این روزها دلم تنگ است. هوای شنیدن نغمه ای نو دارد... هوای حادثه ای یا ... حتی هجرتی..... یا حتی تر، ضرورتی.......

روزها باد هم صحبتم شده و شب ها، تاریکی.....

از خورشید نوازش را التماس  می کنم و از باران، سیلی......

 

اینجا عجیب غمگین است......

 

 

دیوانه وار منتظر یه mail هستم! اون موقعی که باید می اومد، نیومد! هنوز امیدوارم! که شاید یه حایی تو یک queu احمقانه گیر کرده! با امیدواری به اون علامت بالای مسنجر نگاه می کنم که نارنجی شه که یعنی بالاخره خبرش اومده! بعد از دو هزار دفعه چک کردن این میل برام اومده:

Dear Women in Engineering members,

Please join us in our ardent prayers and our heart-felt condolences for 
Mrs.
Clementina Saduwa, nee Vincent-Uvieghara who passed away on Tuesday 
23rd of
January after a robbery incident on her way home from work.

Tina was the Chair WIE Nigeria and regional Coordinator for IEEE Women 
in
Engineering (WIE) in Region 8 (Europe, Middle East and Africa).
 
Tina was a mother of one, a sister, Friend, Mentor and model to lots of
people.
 
May Allah rest her soul and grant her family the strength, faith and 
wisdom
during this trying time.

Best regards,

Maryam Al Thani
IEEE Women in Engineering Region 8 Coordinator
 

شرمم آید که بی تو نفس می کشم هنوز.....

 

چند سال پیش بود... یه شب عاشورا رفته بودیم بیرون... من پاک تو حال خودم بودم! حواسم اون قدر به اطراف نبود. یهو یه جوونی رو دیدم که یه علم خیلی گنده رو داشت می برد... مثل اینکه مسافت زیادی رو برده بود، رنگش پریده بود. وقتی از اون زیر در آوردنش بی تعارف زد زیر گریه... خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم. نمیدونم به خاطر امام حسین گریه می کرد یا یاد حاجتش افتاده بود یا اصلا از درد بردن علم گریه می کرد... مهم هم نیست... فقط یهو خیلی هوس کردم من هم سنگینی علم رو احساس کنم. می دونم که مسخره به نظر می آد. ولی از کل این ماجرا ها به اون علم خیلی علاقه دارم! از اون موقع هر سال یاد آوری می کنم به خودم که چقدر دوست دارم که یه بار اون علم رو بلند کنم و یاد آوری می کنم که این اتفاق نخواهد افتاد...

دیروز اتفاقی یه دسته تو خیابون دیدم. طبق معمول دنبال علمدارش گشتم. یه آقای هیکل دار بود... یک کم جلوتر یه علم کوچیک تر هم بود... جلوتر که رفتم دیدم یه دختر زیرشه...

یاد بدهکاری هام افتادم...

تصمیم داشتم امسال زیارت عاشورا بخونم که اون هم نشد! قانون اول واسه یه همچین کارهایی برای من اینه که حاجت نداشته باشم! تا سه روز پیش هم مثل اکثر بقیه عمرم خبری از حاجت و مراد نبود... اما الان....

 

امام حسین از نظر من صرفا یه آدم احتمالا خوبه! ولی یکی بگه چرا همه اینها باید تو سالروز مرگش اتفاق بیفته....

 

 

When it comes to women, you are a true democrat..

خیلی تمیزه! قشنگ می چسبه اون حایی که باید بچسبه! هوس کرده ام واسه یکی از این جوجه دن ژوان های کسل کننده خرجش کنم!

 

Casablanca

 

You must remember this
A kiss is just a kiss, a sigh is just a sigh.
The fundamental things apply
As time goes by.

And when two lovers woo
They still say, "I love you."
On that you can rely
No matter what the future brings
As time goes by.

Moonlight and love songs
Never out of date.
Hearts full of passion
Jealousy and hate.
Woman needs man
And man must have his mate
That no one can deny.

It's still the same old story
A fight for love and glory
A case of do or die.
The world will always welcome lovers
As time goes by.

Oh yes, the world will always welcome lovers
As time goes by.

 

خیانت

 

If someone loved you very much, so that your happiness was the only thing that she wanted in the world, and she did a bad thing to make ؟؟؟ certain of it, could you forgive her

 

البت سوال خوبیه! جوابش هم مهمه! ولی من در موردش ذره ای کنجکاو نیستم!!!

پی نوشت: یه زن و شوهری یه جایی کارشون گیر می کنه که حلش با پول بوده و اینا هم پول نداشته اند! خانمه متوجه می شه که یه راه حل دیگه هم هست که نیاز به کمی open minded بودن داره! داشته با یک آقای بی ربطی درد دل می کرده که اینو میگه! می خوای بدونی Humphrey Bogart چی جواب می ده؟؟

!!No on loves me so much

من ... اینجا ... تو .... فاصله*!

 

قبلا هم اعلام کرده بودم که تا چیزی out of date  نشده باشه، اینجا در موردش نمی نویسم! راستش خبر که زیاده! ولی هیچ کدوم out of date نیستند! دقیق ترش اینه که اون قدر خبر زیاده که فرصتی برای اعلام انقضای قبلی ها نیست! stack فقط اونقدر فرصت داره که پر شه...

زندگی ام خود کاروانسرا شده! حادثه است که مثل مور و ملخ رخ می ده! تنوع زندگی بی نظیره! روزی یه گله آدم سرشون رو می اندازن وارد زندگی ام میشم! هم زمان یه ربع گله سرشون رو می ندازن پایین تشریف می برن (check out هم که شکر خدا نمی کنند! یعنی اصلا به روی خودشون نمی آرن! استراتژیِ من گیلاسم!**)  یه نصفِ گله آدم هم خودم با جارو بیرون می کنم... از شمردن احشام هم صرف نظر کرده ام، ولی کم نیستند! تازه این میشه interface ماجرا! تو core خبر از این هم بیشتره...

نه! به جانِ خودم و خودت، گله ای نیست!

...

روز تولدم با دوستی صحبت می کردم! از روزهای آخر دبیرستان می گفتم... که اون محیط با وجود اینکه خیلی دل بسته اش بودم، داشت کسلم می کرد! یه جور اندوه! احساس می کردم یه چیزی یه جایی کمه! توصیف دقیقش میشد حرفی که نسیم بهم زده بود! که وقتی دبیرستان همه چیزهایی که باید بهت بده رو بده، دیگه برات کافی نیست! اون موقع است که وقتش شده دانشجو شی! باید از این حس شاد باشی! چون معنی اش اینه که چیزی که باید به دست می آوردی رو پیدا کرده ای! الان برای بقیه اش آماده ای!...... روز تولدم رو تعریف می کردم! به اون دوست می گفتم که احساس می کنم باز هم تغییری در راهه! مثل اتفاقی که پیدا شدنش رو قبل از اومدنش احساس می کنی! فقط وقتی می تونی این حسو داشته باشی که براش آماده باشی. که همه مقدمات رو براش آماده کرده باشی و فقط باید منتظر ورودش بشی! اون انتظار می شه این حس مبهم! می گفتم که تغییراتی در راهه! حضورشون رو احساس می کردم! و نگران بودم که نکنه کم آماده باشم! نکنه عاقبتش به خیر نباشه... شب، آبستن حادثه ای بود.....

 الان، بعد این مدت، سیل اون حوادث اومده اند... و حتی یه جاهایی به نظر کم کم به حالت پایدار رسیده ام! هنوز کاملا همه چیز آروم نشده! خیلی از نگرانی هایی که داشتم بر طرف شده! خیلی جاهایی که می ترسیدم خراب کاری کنم، عالی بودم! خییلی جاهایی که حتی نمی تونستم حدس بزنم خبریه، همه چیز بالاتر از perfect پیش رفته! و البته بدیهیه که کلی نگرانی جدید هم دارم! از هیچی پشیمون نیستم! ولی متاسفانه (راستش دوست دارم اینجا بگم خوشبختانه) هنوز فرصت ها و شانس های زیادی برای اشتباه کردن دارم!***

جالبه که به نظر می آد من برای هر روزم تا حداقل چهل روز دیگه کار جدی برای انجام دادن دارم و با این وجود هنوز فرصت پیدا می شه که هر روز این همه ماجرا اتفاق بیفته.. از همه اینها شادم!

خیل عظیمی از دوستان می فرمایند وقتی هر برنامه ای که هر کس داره، تو هم توی برنامه ات داری، این عیاشی هات چیه دیگه؟! ۳ تا درس اختیاری گرفتنت چه صیغه ای بوده دیگه.... لازم به ذکره که از موهبتِ مرحمت Information Theory و به خصوص Adaptive Filter بوده که تو این چهارـ پنج ماه، بارها مرز جنون رو طی نکرده ام! (بله! خبر دارم که صد سال اولش فقط سخته!) تهِ تهش هم نگاه کنی، من بالا برم، پایین بیام این کاره ام!

دوستان وقتی از احوالات می پرسند، گاهی که می خوام خیلی صادق باشم می گم: من طربم، طرب منم... زیرکی گفت: لابد هم "عشق میان عاشقان...****" یک کم فکر کردم، دلم نیومد تقیه کنم یا حتی تمامِ حقیقتو نگم!فقط چشمک زدم! از سنِ من گذشته که دیگه از ارجحیت زندگی به عشق سخنرانی کنم یا اصل بقای زندگی رو بکشم جلو که اگه یه شب شوهر و دوازده بچه ام زیر آوار بمونن، فردا صبح می رم دنبال شوهر و دوازده تا بچه دیگه یا .....

------------------

*راستش الان از این موضوع که اکنون فاصله میان ما از فاصله میان ابرهایی که در آسمان و انسانهایی که بر زمین سرگردانند، بیشتره هم احساس مسرت می کنم! بچرخ تا بچرخیم!

** اشاره به یه جوک بی مزه! یه شکارچیه میره جنگل! فیلها میرن بالای درخت، میگن: ما رو نکشید! مارو نکشید! ما گیلاسیم!

***فرصت برای اشتباه کردن، یعنی تو با یه خطا می تونی دچار خسران شدیدی بشی! که معمولا تمایز واضحی بین اشتباه و درست دیده نمی شه! این میشه متاسفانه اش! ولی از اون طرف اگه باهوش باشی، یا حداقل معجزه بشه و اشتباه نکنی، اغلب این حوادث عاقبت خیلی جذاب و هیجان انگیزی دارند! اگه هم نداشته باشند، حس شادی ناشی از اشتباه نکردن به اندازه کافی فوق العاده هست!

**** من طربم، طرب منم، زهره زند نوای من       عشق میان عاشقان شیوه کند برای من

گلچین غزلبات شمس، من انتشارات آتلیه هنر رو ترجیح می دم! اون کتابفروشی خفن انقلاب که کتابهای نفیس می فروشه، حتما داره ازش!

*****تا حالا شیر شکلات به همراه شکلات تلخ خوردی؟؟ اگه نه، برات متاسفم ;-)

 

I'm a BIG BIG girl

in a BIG BIG world

.....It's not a BIG BIG thing, if you leave me

 

‌But I DO DO feel

....that I DO DO will,  miss you much.... miss you much

این آهنگو بدون اینکه هیچ وقت بشنوم خیلی زمزمه کرده ام! این آخریها بی دلیل باز افتاده سر زبونم!!!

 

لطفا در رو هم پشت سرت ببند! آره! آره! اگه دوست داشته باشی، من هنوز بهت اجازه می دم که که مستقیم بری به جهنم! 

 

 

این چه استغناست یا رب، وین چه قادر حکمتست

کاین همه درد نهان هست و مجال آه نیست.....

 

 

 

من به خاطر همذات پنداری و این مزخرفات موسیقی گوش نمی دم! ولی این ...

معمای هستی، استاد!

چیست این سقف بلند ساده بسیار نقش...

 

 

 

الحمد ا... الذی هدانا لهذا، و ما کنا لنهتدی لو لا هدانا ا...

 

بچه که بودیم پسر خاله ام اینا یه چعبه بازی داشتند! نه از اون تیپ جعبه های راز جنگل و تاجر کوچولو و پرواز و تجارت! اونها بعدا مد شدند. این یه جعبه که توش چند تا بازی آموزنده و ساده داشت. هر چند که اون موقع فقط دو تاش برای من قابل فهم بود. یکی اش اون بازی بود که یه سری کارت که جفت جفت عکس های یکسان دارند رو به پشت می چیدند و هر مرحله می تونستی دو تاشون رو ببینی. و باید کارتهای جفت رو پیدا می کردی.

اون یکی اش یه بازی ظریف بود. یه تعداد (شاید چهل تا) باریکه چوب یک شکل و یک اندازه و خوش تراش بود که یه نفر اینا رو توی مشتش نگه می داشت و نوک بسته رو روی زمین می گذاشت و مشتش رو باز می کرد! تکه چوبها پخش می شدن و هر کس به نوبت باید سعی می کرد بدون اینکه چوبهای دیگه تکون بخوره یه قطعه بر می داشت. آخرش هر کی بیشتر چوب داشت می برد. کار ظریف و دقیقی بود. بزرگترها از روش هایی مثل اهرم گذاستن یکی از چوبهای قبلی و اینا استفاده می کردن. من که از همه کوچیکتر بودم، اون مواقعی که بازی داده می شدم حتما با اختلاف زیادی می باختم!

 

---------------

هر کس که چوبهای منو دیده بود یه جور عکس العملی داشت. یکی می خواست یواشکی کششون بره. یکی آتیش سوزی راه انداخت که تو هیری ویری چند تاشون رو برداره. یکی اومد به گریه کردن که شصت روزه هیچی نخورده ام یکی از اونا بهم بده(چه ربطی داشت، خدا می دونه!) یکی بهم پیشنهاد داد همشون رو به عنوان خلال دندون استفاده کنم. یکی نفرینم کرد. یکی تهدیدم کرد. یکی ......

-------------------------------------

یهو سر و کله اش پیدا شد! شروع کرد آروم حرف زدن! صداش اون قدر مطمئن و آرامش بخش بود که فقط می تونستم گوش بدم. حتی وقتی دستشو دراز کرد که تکه چوبها رو از توی جعبه در آره هیچ حرکتی نکردم. همون طور که حرف میزد چوبها رو با حوصله جمع کرد و توی مشتش نگه داشت و یهو ولشون کرد. حتی نگفت جمعشون کنم. فقط لبخند زد....

یادم نمی آد چند وقت بود دلم برای این تکه های زندگی ام تنگ شده بود. آروم و با حوصله دارم جمعشون می کنم. دیگه هیچی اون بیرون اهمیتی نداره! فعلا فقط باید با دقت تمام این تکه ها رو جمع کنم. حتی نمی دونم که اون هنوز بالا سرم ایستاده یا رفته! شادم که باز هم کنار تک تک این قطعه های قدیمی هستم...... دیگه هیچی مهم نیست....

 

 

پدر فرزانه، پدر گیتا، مادر سجاد، و مادر حامد رفته اند. امید خودکشی کرده. نسترن، فاطمه، مهدی، فاطمه، مژگان و پوریا ازدواج کردند. نوید هم به زودی بعله! آرمیتا، طاها، صبا، امین، یاشار و خیلی های دیگه امسال رفتند. سحر، شیده، سبحان، نیما، سپیده، فرخ، علیرضا، هادی، شهره، بابک، امیرحسین، بابک، شیدا، مهسان، مهدی و خیلی های دیگه هم دارن زورشون رو می زنند که سال دیگه برن. گلناز هنوز نعمت وجودش رو به دنیا ارزونی می کنه. زیبا و غزال برای بقای سعادت بار تلاش می کنند. مهسا سعی می کنه به خاطر نیاره. مریم به سختی دنبال جوابه. احسان تازه دوزاری اش افتاده که چه اشتباهی کرده. وحیده از نصف زندگی اش پشیمونه. ملیحه برای صبح کردن شبها تلاش می کنه. آیدا آرمانهاشو گذاشته جلوی چشمش که چیز دیگه ای رو نبینه. امین بالاخره خودشو گم کرد و هنوز تو دوستی مرام کش می کنه. الهام به فرصت های از دست داده شده فکر می کنه. مهدی که ما رو ترب هم حساب نمی کنه که خبری داشته باشم. دل آ سعی می کنه فراموش کنه که دلش تنگه. سهیل خودشو مشغول می کنه. آیدا تونسته بی اعتمادیش به همه رو به خودش هم تعمیم بده. سمیرا، مجید، جواد، هادی، پیام،  امین، زهره، حمید، هدی، سحر، سید، مجتبی، مرضیه، سحر، سامان، فهیمه٫ پریسا و خیلی های دیگه ....

اردوی آشنایی سال اول با یکی نشستیم یکی دو ساعت حرف زدن. از اون مصاحبت های جذاب بود که با یکی آشنا میشی، بعد از نیم ساعت شرو ع می کنید کلی صحبت کردن. یک تا سه ساعت طول می کشه. و بعد دیگه هیچ وقت طرف رو نمی بینی. انگار اصلا وجود نداشته. داشتم می گفتم... موضوع بحث مثل اغلب موضوعات مورد علاقه من از جون ادم رو شامل می شد تا.... یه جایی تعریف می کرد:" تلویزیون یه دفعه یکی از این برنامه های مستند رو نشون می داده. یه صحرای خشک و گرم(خلاصه یه صحرایی) بوده که یه مورچه ای داشته توش راه می رفته واسه خودش... اون بیرون یه دنیای خیلی بزرگ بوده که توش کلی خبر بوده... و توی یه قسمت کوچیک اون دنیا یه صحرای بزرگ بوده و یه مورچه داشته یه گوشه این صحرا واسه خودش راه می رفته... آدم ها هم اگه بخوان حقیقت رو ببینن می فهمن که مثل اون مورچهه تو این دنیا هستن. اون راه رفتن برای خودشون کلی مهمه. ولی اون بیرون داره یک عالمه اتفاقات مهم می افته که این راه رفتن براشون کوچیک ترین اهمیتی نداره.  تهش رو که ببینی اون ها هم یه مشت مورچه هستن که دارن تو یه صحرا راه می رن......" آخرش تا جایی که یادمه می خواست یه نتیجه عرفانی، مذهبی، عملی بگیره!.......  طبق معمول این حرفا رو تایید یا تکذیب نمی کنم. طبق معمول تر تنها عکس العملم اینه که خدا این بابا رو بیامرزه(چه زنده و چه مرده!)!

می خواستم بگم این دنیا خیلی بزرگه... همه اون آدمهایی که اسم بردم یا نبردم قسمتی از زندگی روزمره من رو می سازند. هر کدوم واسه خودشون یه دنیان! یه دنیا به وسعت قدم های یه مورچه!

اینجا چه گرمه......

 

 

 "We can forgive a man for making a useful thing as long as he does not admire it!
The only wxcuse for making a useless thing is that one admires it intensely.

All art is quite useless." *

As is life!

------
* O. Wilde

....What I see is how I feel and DAMN.. I'm alone

 

بد وصف حاله! لحنش.. و فقط اون damn!

 

تکیه بر ایم چو سهوست و خطا/ من چرا عشرت امروز به فردا فکنم؟؟

 

And once again I'm thinking about taking the easy way out

‌But If I let you go, I will never know

What my life would be, holding you close to me

Will I ever see you smiling back at me

؟؟؟How will I know

 

می دونم خیلی قابل باور نیست! ولی به این نتیجه رسیده ام که تعیین کننده ترین پارامتر در سرنوشت روابط ما اینه که من چقدر دیگه قراره انتظار داشته باشم که تو اشتباهات من رو جبران کنی؟!!!

اگه فقط می تونستی حدس بزنی اینجا چه خبره....

می دونم! این وضع باید عوض بشه! بدون! وقتی من می گم باید عوض بشه یعنی بی برو برگرد عوض میشه! فقط یه فرصت دیگه احتیاج دارم! دریغ که نمی کنی؟

نتیجه؟؟ God damn it!

 

 

غر می زدم که: من که  این بابا رو کاری نکرده ام! وقتم رو هم براش تلف نمی کنم اصلا! چرا اینطوری تا می کنه باهام! حالا که کارم گیرش افتاده ناز می کنه واسه ما....  دوستمون نه گذاشت، نه برداشت، گفت: come'n مینا! طرف واقعا دختربازه! معلومه که از تو بدش می آد!

بعد از کلی تعمق، هنوز به نتیجه ای نرسیده ام که این گزاره (در صورت صحت) باید شادم کنه یا ناراحت.... تصمیم گیری سختیه!

 

تورقی...گاهی... (۳)

 

 

 به یاد بیاور که در این لحظه ها نیاز من به تو، نیاز من به تمامی ذرات زندگی ست.

به من بازگرد...

 

 

 

تورقی...گاهی... (۲)

 

به شکوه آنچه بازیچه نیست بیندیش.

من خوب آگاهم که زندگی، یکسر، صحنه بازی ست.

من خوب می دانم.

اما بدان که همه کس برای بازی های حقیر آفریده نشده است.

مرا به بازی کوچک شکست خوردگی مکشان.

به همه سوی خود بنگر و باز می گویم که مگذار زمان، پشیمانی بیافریند.

به زندگی بیندیش با میدانگاهی پهناور و نامحدود.

به زندگی بیندیش که می خواهد باز بازیگرانش را با دست خویش انتخاب کند.

به روزهای اندوه باری بیندیش که تسلیم شدگی را نفرین خواهی کرد.

و به روزهایی که هزار نفرین، حتی لحظه ای را بر نمی گرداند.

تو امروز بر فرازی ایستاده ای که هزار راه را می توانی دید. و دیدگان تو به تو امان می دهند که راه ها را تا اعماقشان بپیمایی.

در آن لحظه های که تو یک آری را با تمام زندگی عوض می کنی،

در آن لحظه های خطیر که سپر می افکنی و می گذاری دیگران به جای تو بیندیشند،

در آن لحظه هایی که تو ناتوانی خویش را در برابر فریاد های دیگران احساس می کنی،

در آن لحظه هایی که تو از فراز، پا در راهی می گذاری که آن سوی آن، اختتام تمام اندیشه ها و رویاهاست،

در تمام لحظه هایی که تو می دانی، می شناسی و خواهی شناخت،

به یاد داشته باش

که روزها و لحظه ها هیچگاه باز نمی گردند.

 

به زمان بیندیش و شبیخون ظالمانه ی زمان.