Sputnik 50
this
this, :)
this, oooohhh
this, He is a little bit more than a hero for me, maybe a kind of idol
؟this, handsome,huh
this
And finally
The Godfather...
ooohhhh
همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد.... خیلی سریع تر از چیزی که انتظار داشتم...
باید فکر کنم! باید تمرکزمو به دست بیارم! و حتی فرصتی برای فکر کردن هم ندارم...
* امروز به یکی گفتم: well... u know? it may be the begining of the game
لبخند زد گفت: good luck!
:)
حالا که به نظر داستان تموم شده (این بار دیگه واقعا تموم شده!!) می تونم نتیجه رو اینجا بگم! این چند روز همش این فکر ها تو سرم بود که:
-یعنی هنوز واست مهمه؟
-...
-بعد از همه چیزهایی که ازش دیدی؟
-آخه من که نمی دونم اصلا چی پیش اومد! هیچ وقت در جریان نبودم که داره چی می شه!
-دیگه چیو می خواستی بدونی؟ مگه زندگی ات به لجن کشیده نشد؟ مگه خودش نگفت که عمدی بوده؟
- لجن رو چرا! قبول می کنم! یه عمر طول کشید که با بدبختی تمیزش کنم! ولی شاید تقصیر اون نبود! شاید خودم اشتباه کردم. شاید...
-شاید چی؟ خوبه که تو جریان جزئیات اون کثافت کاری هاش هم هستی... خودش همه رو واست تعریف می کرد. کجاشو اشتباه کردی؟ لابد اینکه زیادی بهش حقیقت رو گفتی! اصلا ببینم! نمی خوای بگی که هنوز دوستش داری؟
- .... هنوز کجا بود؟؟ .... خیلی خب! آره! هنوز به اندازه همون موقع واسم مهمه! ولی دقیقا همون قدر! نه کمتر، نه بیشتر! که خب من و تو می دونم که چیز زیادی هم نبود... خودش هیچ وقت تیکه مهمی نبوده! همیشه من بودم که اجازه دادم نماد چیزهای مهم بشه...
-از من گفتن بود.... بگذر ازش!
-...
آره! حقش همینه! واقعیت اینه که خیلی وقته ازش گذشته ام! همون موقع که همه چیزم به خاطر اون به افتضاح کشیده شد و مجبور شدم به تنهایی، با چنگ و دندون همش رو بسازم، ازش گذشتم. اعتراف می کنم که گاهی به پشت سرم نگاه کردم. ولی هیچ وقت از ته دل منتظرش نبوده ام. حالا کمتر از همیشه می خوام که باشه! دیره! خیلی دیر...
اگه لازم باشه دوباره از اول خط شروع می کنم! حالا که بعد این همه، به اون زحمت تونستم چیزی رو که دوست داشتم چیزی که واقعا می خواستم رو پیدا کنم، و به سادگی، به همین سادگی دارم از دست می دمش (یا از دست داده امش!)، اومده یه بار دیگه فرو ریختنمو ببینه! یا اومده ببینه کی بالاخره کم می آرم... یا اصلا به جهنم که واسه چی اومده... دیره! خیلی دیر...
پی نوشت: بعد حدود ۱۰ سال امروز بالاخره I'm a big big girl واقعی رو شنیدم. خیلی impress شدم! رفتم که قدم بزنم و دهها بار گوشش بدم و تکلیفم رو واسه خودم روشن کنم که برنامه تبدیل به بک فقره jogging دو ساعته شامل گم شدن وسط یه جور جنگل ساعت ۸ شب و پیدا شدن دوباره in the middle of nowhere بود! (بررسی کردم! محل دقیقش همین بود)! خلاصه که اونقدر هیجان و جذابیت داشت که چیز خاصی از سر در گمی ام باقی نموند. برای اختتام برنامه هم شام رو با دونفر آدم با حال خوردم که یکی شون اولین ایتالیایی جذابی بود که باهاش آشنا شده ام (بدیهیه که تمام ایتالیایی ها جذابن!) و وقتی از احساساتم نسبت به ایتالبا واسشون گفتم کلی بهم خندیدن. (...u know? it somehow seems romantic)
از صبحگاه ۹ ساعت کلاس رو سپری کرده ام و برای فردا هم باید یه report رو آماده کنم. یا حداقل بدونم می خوام چی بگم توش! و اوضاع خوبه و ملالی نیست و ...
پی نوشت: دقت کرده ای تقریبا تمام وعده های غذایی که دارم اینجا می خورم یه جورهایی دارن از آسمون می افتن؟؟
پی نوشت ۲: وقتی تو ناف به شهر با حال که هر ۱۰۰ متر اسم خیابوناش عوض می شه، گم شدی و در به در دنبال به خط اتوبوس می گردی که ببردت به یه جای آشنا، نپر توی اولین اتوبوسی که می بینی! شاید بعدا با کمی دقت در نقشه متوجه شی که باید وسط یه جنگل کلی پیاده بری که بتونی برگردی خونه!! بیشتر دقت کن عزیزم!!! ;)
و زخم های من همه از عشق است...
من خیلی روی صدا ها حساسم! معیار استفاده ام از کلمات خیلی بیشتر از معنی شون، صداشونه! می خواستم در موردش کلی توضیح بدم ولی الان حسش نیست!
خلاصه که فروغ بلده صداهای خوبی در بیاره!! نه؟
انگار خودتو از یه دره پرت کرده باشی پایین و خیلی طبیعی باشه که آخر کار مغزت پخش زمین شه و داغون شی. ولی وقتی ساعت اعلام کرد که بازی تمومه تو فقط می بینی که صورتت صاف شده و چند جات شکسته! خب! شاد می شی که زنده ای و مغزت پیاده نشده! ولی شادیِ احمقانه ای به نظر میاد. بالاخره خیلی چیزها از دست دادی....
می دونی؟ شادم!
پی نوشت: اینا رو می گم که بفهمی چقدر بی ربطه که برای بهبود اوضاع وقت اضافه بخوای! انگار دره رو عمیق تر کرده ای! اگه پرواز نمی کنی (که می دونی و می دونم که نمی کنی!) ....... بقیه اشو خودت می دونی!
"-بشر... به پرندگان حسادت ورزید. بالهایشان را دزدید و به قطار بست و به هوا پرواز کرد. هی بالاتر رفت. آنقدر بالا که حسادتش نسبت به ستارگان برانگیخته شد، چیزهایی شبیه ستاره ساخت و با آنها پرواز کرد تا ببیند پشت در بسته آسمان چه چیزی نهفته است ولی ترا به خدا، راستش را بگو اگر دری بسته باشد، تو دلت نمی خواهد بازش کنی و ببینی پشتش چه خبر است؟ مگر نه اینکه داستان بشر هم مثل داستان درهای باز و بسته است؟ جواب بده!
-البته می توانی در را باز کنی ولی اگر آن در آخرین در باشد، ترا به کجا میکشاند؟ الان بهت می گویم: یکراست در خلا معلق می شوی. آن آینده ای که شما خوابش رامی بینید، چیزی جز سقوط در خلا نیست. با اولین قدمی که بردارید در آن خلا رها می شوید..."
شاید یه جور تفاوت بین آدمها رو بشه تو این چند جمله دید. به دسته از آدمها به عنوانفرزند خلف و ادامه دهنده راه بشریت به ُستاره ها فکر می کنند و به سمت درهای بسـته هجوم می برند، در حالی که اغلب هم خوب خبر دارند که اون پشت می تونه سقوط بی انتها در خلا باشه و خب... زندگی ادامه داره! و دسته دیگه هم قبل از هر چیز حواسشون به اینه که تا ابد سقوط نکنند و خب... باز هم زندگی ادامه داره!
اگر بنا بر گذشتنه، باید گذاشت و گذشت.
وقتی تمام زندگیتو میذاری تو دو تا چمدون به این فکر می کنی که اگه به این سادگی میشه از این همهگذشت، چه انتظاری باید از ادامه اش داشت؟ خوبیش اینه که یه جایی میبینی از همه چیز نمی گذری. که خاطراتی هستند که همیشه و همه جا همراهت هستند. جزئی از توشده اند. تو شده اند...
"ما یکدیگر را خواهیم یافت.
نمی دانم چگونه و کجا
یکدیگر را خواهیم یافت.
در یک روز آفتابی
لبخند بزن، لبخندی که تنها از آن توست.
تا ابرهای سیاه را از روی آسمان آبی
کنار بزنی.
و به مردمی که می شناسم سلام بده.
به آنها بگو که من باز برخواهم گشت.
از اینکه بفهمند وقتی می رفتم این آهنگ را می خواندم،
خوشحال خواهند شد.
ما یکدیگر را خواهیم یافت
نمی دانم چگونه و کجا
یکدیگر را خواهیم یافت.
در یک روز آفتابی.
-آهنگ قشنگی است.
-آهنگ فوق العاده قشنگی است.
خیلی معنی می دهد. نه؟ همه چیز را بیان می کند.
-بله. همه چیز را"
Let's say goodbye with a smile, dear,
Just for a while, dear, we must part.
Don't let the parting upset you,
I'll not forget you, sweetheart.
We'll meet again, don't know where, don't know when,
But I know we'll meet again, some sunny day.
Keep smiling through, just like you always do,
'Til the blue skies drive the dark clouds far away.
So will you please say hello to the folks that I know,
Tell them I won't be long.
They'll be happy to know that as you saw me go,
I was singing this song.
After the rain comes the rainbow,
You'll see the rain go, never fear,
We two can wait for tomorrow,
Goodbye to sorrow, my dear.
فرض کن دو هفته است The winner takes it all رو به تحریم کرده ای! یه روز صبح shuffle کار دستت میده و باز دنیا رو سرت خراب می شه که : their minds as cold as ice.... می گی جهنم و ضرر امروزمون هم خراب شد. به همین مناسبت میری سر کارهای اداری تموم نشدنی ات. از بخت بد یه آشنای دور که تا حالا باهاش سلام علیک نکردی می بینی. از بخت بدتر دوستمون آشنایی می ده و ۵ بار سعی می کنه سر حرف رو باز کنه! از بخت افتضاح روی دیوار و سقف حتی یه لکه هم پیدا نمی شه که تو روش focus کنی و چشم تو چشم نشی و ماجرا رو بپیچونی! آخرش بی اعصاب شروع می کنی تو اون موقعیت چرت، با اون حال چرت، بی هدف جواب چرت دادن!
۲۰ دقیقه بعد می فهمی این آدم از آسمون افتاده دقیقا کسیه که اون موقع باید اونجا می بود و این کارش دقیقا چیزیه که اون موقع باید می دیدی و حرفهاش دقیقا چیزهایی هستند که باید اون موقع می شنیدی و ...
کوچکترین اهمیتی هم نداره که تا دو هفته دیگه تو می ری اون سر دنیا و اون آدم هم میره اون یکی سر دنیا و تا ۳ ماه بعد دیگه عمرا اسم همدیگه هم یادتون نیست.... فقط مهم اینه که بری حال این زندگی چرت رو ببری که تو هر لحظه چرتش از آسمونش هر چیزی (دقیقا هر چیزی) ممکنه بیفته!
چی بهتر از این؟؟؟؟
--------------------
*اینو mcb2 برای تبلیغ spiderman میگه!!!
رسما دارم خودمو به آب و آتیش می زنم که اون چند تا جمله Hitch دو میلیون دفعه در روز تو ذهنم رژه نره!
درسته که اون قدر ها موفق ظاهر نمی شم، ولی راستش اوضاع خوبه!!
یه فیلم دیدم به اسم someone like you! جالب بود. داستان یه دختره بود که کلی رمانتیکه و این حرفها. بعد دوست پسرش که به نظر می اومده true love باشه، یهو می پیچوندش.* اون هم یه نظریه جدید روانشناسی میده تو مایه های cow theory که میگه گاو های نر نمی تونند مدت طولاتنی یک جفت داشته باشند، کلی تنوع طلبند. این نظریه مردها رو به گاو تشبیه می کنه و میرسه به همون حرفهای قدیمی که مردها دنبال unfamiliarity هستند ***و برای حفظ کردنشون باید secret باشی و تمام دستتو واسشون رو نکنی و غیره....
تمام این حرفها به اضافه مباحث مربوط به soul mate و true love و happily live everafter و اینها به نظرم مطلقا چرتند! با این وجود فیلم جالبی بود. تنها بدیش این بود که آمریکایی بود با تمام خصوصیات یک فیلم هالیوودی. حتما باید happy end باشند! تو این هم یکی، آخرش دختره فهمید که اشتباه می کرده و اصلاح شد و فهمید دنیا سرشار از گل و بلبله** و از آسمون هم یه آدم جذاب دیگه ای پیدا شد که جمعش کرد! لوس....
یه قسمت جالبش مبحث first love و بررسی وجود یا عدم پدیده second love بود! (راجع به ordinal numbers صحبتی نشد! ) تحقیقات نشون داده که این challenge روی ملت (یا حداقل اطرافیان من) به طور ناخود آگاه تاثیر زیادی داره! آدمها احساس می کنن که فقط یک بار فرصت دارند و اگه این فرصت رو از دست بدن، دیگه اون happiness رو هیچ وقت به دست نمی آرن! واسه همین هم یا فرصت ها رو از ترس ندیده می گیرند (نه! این نیست! هنوز وقتش نشده!) یا اینکه از شدت stress کلی خرابکاری به بار می آرند! (همون داستان چپه کردن سینی چایی عروس خانوم شب خواستگاری های سنتی! رجوع شود به چیپ ترین فیلم های در دسترس!)
راستش نظر خاصی نسبت به کل این قضایا ندارم! عموما واسم خنده دارند! این مسئله second و اینها هم مهمند! ولی من یکی نمیتونم عمرا حلش کنم! (حلش ضرورتی هم نداره به نظر! ما که سر کوچه اول هنوز گیریم!) ولی این اواخر اطرافم چیز های خنده دار زیاد می بینم!
اگه کسی این فیلمو پیدا کرد حتما به من هم بده!! کلی خندیدم بهش!
* There are few things sadder in this life than watching someone walk away after they've left you, watching the distance between your bodies expand until there's nothing... but empty space and silence
**I mean, c'mon! I was comparing men to animals!... Which, let's face it, sometimes they are. But sometimes, they are not. Sometimes, you open the barn door, or the bedroom door, or the hospital room door, and you find the real thing. You find a guy that can sit with you when you're at your absolute worst, when your face looks like a punching bag and you're elbow deep in Kleenex, and he can still look at you, and tell you that Ray is not the last man you're ever going to love
***You're so easy to talk to, unlike my current cow
شبی که راز سوگل برملا شد و کشتندش، سلطان برای شادی (چگل خانم) نارنج فرستاد. شادی عذر آورد که سعادت ندارد. به استدلال تقویم بهانه اش رد شد.
شادی نالید که:
«چرا حالا، چرا امشب، چرا اینطور؟
به خدا من هنرهای دیگری دارم؛ خوشنویسم،
شکل می کشم، معنی شعر می کنم هر یکی از دیگری بهتر؛
حتی تذهیب می کنم، نقش پارچه می اندازم.
در پایکوبی چالاکم، در ساز چابکدست؛ مقلد بازیخانه ام.
خودشان دیده اند و پسندیده.
چرا؟ چرا اینطور؟»
شده حکایت ما و این زندگی... گویی روی مو راه می روم....
پی نوشت: شادی را سوزاندند. با آب گرم شده از آتشش خانم ها حمام کردند....
و این است ماجرای شبی که به دامن رکسانا آویختم و از او خواستم که مرا با خود ببرد. چرا که رکسانا -روحِ دریا و عشق و زندگی- در کلبه ی چوبین ساحلی نمی گنجید، و من بی وجودِ رکسانا -بی تلاش و بی عشق و بی زندگی- در ناآسوده گی و نومیدی زنده نمی توانستم بود....
و گونه هایت
با دو شیار مورب،
که غرور تو را هدایت می کنند و
سرنوشت مرا
که شب را تحمل کرده ام
بی آنکه به انتظار صبح
مسلح بوده باشم،
و بکارتی سربلند را
از روسبی خانه های داد و ستد
سر به مهر باز آورده ام.
هرگز کسی این گونه فجیع به کشتن خود بر نخاست که من به زندگی نشستم
...
Look.. if you had.. one shot, one opportunity
To seize everything you ever wanted.. in one moment
Would you capture it.. or would you let it slip? Yo
You can do anything you set your mind to, man
گینزبورگ میگه: « آرامشی برای فرزند انسان نیست. روباه ها و گرگ ها برای خود لانه دارند. اما فرزند انسان نمی داند سرش را کجا بگذارد. نسل ما، نسلی از انسانهاست. نسل روباه ها و گرگ ها نیست. هر کدام از نا نیل دارد سرش را گوشه ای بگذارد. هر کس بسیار میل دارد لانه گرم و نرمی داشته باشد. اما آرامشی برای فرزندان انسان نیست. هر کدام از ما یک بار در زندگی اش دچار این توهم شده است که می تواند بر چیزی به خواب برود و اطمینان و ایمانی معمول شود و احساس آرامش کند. اما تمامی اطمینان های آن زمان بر باد رفته است و ایمان دیگر آن چیزی نیست که بتوان بر آن آرمید. و انسانهایی هستیم، دیگر بدون اشک....»
من بدون اشک بوده ام. می دونم یعنی چی. افتخار نمی کنم ولی یک مدت طولانی گریه نکردم. سخت بود... ولی غیر ممکن نبود! شاید سخت ترین جاش همین بود: اینکه می دیدم غیر ممکن نیست. شاید همون جا فهمیدم محدود کننده آدمها تو زندگی توانایی ها و نا توانایی هاشون نیست،اراده شونه! همین سخت بود! ادراک آزادی بی حد ... و سرمای اون آزادی ... و تنهایی ناشی از اون سرما...... بگذریم!
الان اوضاع عوض شده. راحت گریه میکنم! نه برای اینکه خیلی بهش احتیاج دارم یا چیزی رو حل می کنه! اتفاقا چون چیزی رو دیگه حل نمی کنه اجازه دارم گریه کنم! مثل دعا کردن می مونه... یا نوشتن ... یا خواب. وقتی فایده ای ندارند می رم سراغشون! اگه فایده داشته باشند، یعنی داروی دوپینگ هستند. یعنی خودم عرضه زندگی نداشته ام که به مخدر پناه برده ام! اوه! نه! اوضاع اون قدر ها هم بد نیست...
صبح ها، وقتی ساعت زنگ می زنه که بیدار شم، احساس میکنم قبل از هشیار شدن باید یه چیزی رو پیدا کنم! نیمه خواب اطرافم رو می گردم. کتابهای کنار تخت و inbox موبایل و توی کیفم رو می گردم.یهو یادم می آد اون چیزی که باید پیدا کنم اینجاها نیست. از گشتن ابلهانه خسته میشم. پا می شم و یه روز دیگه رو شروع می کنم و سعی می کنم تا جایی که می تونم اطلا هشیار نشم! می دونی؟ آدم آرزوهاشو زیر بالش قایم نمی کنه!
و آدم هایی هستیم، دیگر بدون رویا.....
آرزوهامو گم کرده ام! دیگه تو هیچ خیالبافی ای خودمو نمی بینم! تخیلم واسه همه چیز و همه کس کار می کنه به جز خودم! حتی جاه طلبی ام هم هنوز کار می کنه. ولی جاه طلبی بدون رویا به اندازه سیب زمینی خام بد مزه است! گینزبورگ یه جای دیگه میگه اگه آینده رو با جزییات تمام و خیلی واضح تجسم کنی، حتما یه اتفاقی می افته که آینده اون طور که تصور کرده ای نمی شه! انگار با لمس تصویرش برای همیشه نابودش می کنی...
می ترسم! از این می ترسم که سوژه رویاهام خیلی عزیز باشند، و من با لمس کردنشون نابودشون کنم! از آینده می ترسم! از نیروی ذهن خودم می ترسم! از اراده ام می ترسم! از خودم می ترسم...
......
این وضع نباید ادامه پیدا کنه! می خوام گم شده ام رو پیدا کنم. اشتباه می کردم که فکر می کردم تا وقتی جاه طلبی ام سالم و مشغوله، زندگی ام روبه راهه....
می خوام باز هم چشمامو ببندم و تصاویر جلوم رژه برن! می خوام تو تابستون داغ ورجه وورجه خودمو پرت کنم وسط زندگی! می خوام با ریتم موسیقی پرواز کنم! می خوام لبخند فراخم رو تحویل این دنیای کثیف بدم! می خوام باز هم صبح ها فقط و فقط به خاطر خورشید هم که شده، عجله داشته باشم که بیدار شم!* می خوام به جرعه جرعه این زندگی طمع داشته باشم!
می خوام باز هم تو هوای ظلوماً جهولاً بودن نفس بکشم**....
-----------------------------
* یادش به خیر! یه موقعی می گفتم همین که صبح می بینی باز هم یه معجزه خفن دیگه شده و خورشید یه بار دیگه در اومده، اونقدرمی تونی متعجب و هیجان زده بشی که با انرژی اش یه روز که چه عرض کنم، یه عمر حال کنی! پر بیراه نیست! جدا به نظر معجزه می آد!
** و نجعل الامانت علی السموات و الجبال و الارض. فابین ان یحملنها، فاقبل الانسان انه کان ظلوما جهولا...
از کل مکاتب بشری همین یه نکته ما را بس...
پی نوشت ۱: حقیقت اینه که دستم به نوشتن نمی ره.... طبق معمول هدف صرفا documentation بود.
پی نوشت۲:
To love, pure and chaste, from afar
To try when your arms are too weary
To reach the unreachable star
This is my quest, to follow that star,
No matter how hopeless, and no matter how far
To fight for the right, without question or pause
To be willing to march, march into hell for that heavanly cause
And I know if I'll only be true to this glorious quest
That my heart will lie peaceful and calm when I'm laid to my rest
My final rest...
And the world will be better for this
That a one man scorned and covered with scars
Still strove with his last ounce of courage
To reach the unreachable star
To dream the impossible dream
To fight the unbeatable foe
To try when your arms are too weary
To reach the unreachable star
To dream the impossible dream....
some hearts are diamonds
some hearts are stone
some days you're tired of being alone
این دلتنگی که فکر می کردم امروز و فردا باید تموم شه، مدتهاست ادامه داره! عجیب احساس تنهایی می کنم! امروز از اون روزهای سرشار از روابط اجتماعی بود! سرشار از آدمهایی که دوستشون دارم و دوستم دارند و از کنار هم بودن لذت می بریم! و این احساس تنهایی لعنتی مثل نامه اعمال رهام نمی کنه! و این ایده نفرت انگیز که مستحقش هستم....
تازگی ها خیلی بر می گردم و به گذشته فکر می کنم! شاید برای فرار از فکر کردن به آینده این طوری خودمو مشغول می کنم... و خاطرات، زنده جلوی چشمم رژه می رن! تحلیل می کنم و سعی می کنم از بالا بهشون نگاه کنم. به آدمها، خاطرات، شادی ها و دردها، خطاها و گذشت ها، تلاش ها و نرسیدن ها، دیر ها و دور ها....
نمی تونم آخرش به این سوال نرسم که واقعا من، بین همه این حوادث* کجای کارم! بازیگرم یا بازیگردان؟ اصلا اینی که داره پیش می آد یه بازیه؟ یا من و امثال من با تشبیهش به بازی بهش گند زده ایم، یا زیباترش کرده ایم؟؟....
می دونی؟؟ اوضاع اونقدرها هم پایه ای نیست... مشکل اصلی همون احساس گم شدگی و تنهاییه! همون جای خالی قدیمی! چشمانی که خودم و دنیا و خودم رو توشون ببینم!**
راستش احساس استیصال نمی کنم! هنوز اونقدر تعطیل نشده ام! بذار مثال بزنم! تو تصمیم می گیری یه چیزی (هر چیزی از قبیل احساس، دانش، عقیده ، etc) رو share کنی. این کار رو هم بلدی. یعنی دانشش رو داری! ولی خیلی شاده می بینی که در عمل نمیشه! نه که نتونی یا نخوای... نمی دونم چه جوری بگم! فقط نمیشه! حکایت ما هم همینه! نه که ندونم یا نتونم یا نخوام .... فقط نمی شه!
تو بگو چه فکر دیگه ای به ذهنم برسه جز اینکه این دست تقدیره و تمام اینها جزای کارهاییه که کرده ام و بدی هایی که کرده ام؟؟!!!!
و ببین که شب تا صبح میشینم به چرتکه انداختن که کجا و چرا و چطوری اشتباه کرده ام و آیا این از انسان بودنم بوده یا از بد بودنم و ...اگر از بد بودنم بوده آیا مستحق این عذاب هستم یا نه ؟ و ...اگر از آدم و جایز الخطا بودنم بوده، پس بالاخره پرتقال فروش کجاست.... و ....
--------
*حوادث رو تو بخون ملزومات و ضروریات... که شاید همه زندگی ام رو همین دو تا ساخته اند! و همه زندگی دنبال این می گشتم که چی فقط لازمه و چی ضروریه و....
**یادم نمی آد اینجا راجع به این موضوع حرف زده ام یا نه! کتاب عقاید یک دلقک رو بخون (یادمه که گفته ام هانس رو می پرستم!) باقیش رو بیا واست تعریف کنم!
----------------------
Open tour heart to all of those dreams
Baby
You looked me through the rainbow of tears
You looked your dreams, all fadin' away
...
Some hearts are diamonds
Some hearts all stones
Some day's you're tired of being lonely
...
Trust in your heart
maybe your love will grow
your silent tears,they're so full of pride
Baby
I know that you can't run and hide
...
some hearts are diamonds
....
می ذارم کلمات بیان و برن... گاهی مثل سیل منو تو خودشون غرق می کنن... گاهی مثل یه دست بزرگ، سیلی می زنن ... گاهی هم مثل یه دوست سرشون رو روی شونه ام می ذارن و های های گریه می کنن....
و من اجازه می دم هر کار دوست دارن باهام بکنن... می ذارم آب تا ارتفاع زیادی بالا بیاد...
گم می شم... غرق می شم... هیچ می شم...... از نو ساخته می شم... از نو خودمو پیدا می کنم... از نو شروع می کنم.....
خداوند ساعتی در دست دارد و تو را نظاره می کند! اعتراف کن!
... به همان نسبت که عشق ورزیدن انسان را سرشار و غنی می کند، دوست داشته شدن باعث تهی شدن می شود: چرا که آنکه تو را دوست دارد، از تو تغذیه می کند، بهترین جنبه هایت را مثل زالو می مکد، روز به روز بیشتر از تو بهره برداری می کند و این تجاوز ظالمانه آنقدر ادامه می یابد تا دست آخر تبدیل به پوسته خالی و بی مصرفی می شوی که تمام اسرار، شیوه وجود و زندگی ات مکیده شده است.
That's what the people do.... they live and hope the God they can fly..... cause otherwise, they just drop like a rock.... wondering the whole way down, Why in the hell did I jump
.....And here I am, falling, and there is only one person that makes me feel like I can fly
P.S: فیلم Hitch رو دوباره دیدم! دیدنش رو به همه می شه توصیه کرد. مدکر و مونث و متاهل و مجرد هم نداره... جدا توصیه می کنم! نصایحش بسیار مفیده!