this f... world

 

خبر ازدواج یکی از آشنایان رو می شنوم! مستقیم میرم سر میل باکسم و ایمیلی که دو هفته قبل از نامزدیش بهم زده بود و من یادم رفته بود(!!!!) جواب بدم پاک می کنم....

مینا فکر نکن! فراموش کن! فکرشو نکن! فکرشو نکن.. فکرشو نکن... فکر نکن.. فکر نکن... فکر نکن...

 

پی نوشت: بدیش اینه که این روزها حجم چیزهایی که نباید بهشون فکر کنم بیشتر از روزمرگی هام شده!!

 

 

فقط «همین حالا»....

 

می گویند فراموشی دفاع طبیعی بدن است در برابر رنج. می گویند دردی که نوزاد، هنگام عبور از آن دریچه ی تنگ، متحمل می شود چنان شدید است که کودک ترجیح می دهد رنج زاده شدن را برای همیشه از یاد ببرد. و من که آمده بودم تا سرانجام خود را از شر رنجی خلاص کنم که با ورود پروفت به من تحمیل شده بود حالا که باید همه ی حواسم را جمع می کردم تا وقتی اریک فرانسوا اشمیت می آید مبادا چشمم به بینی عجیبش بیفتد و فراموش کنم برای چه آمده ام، داشتم به روزی فکر می کردم که بدنِ ماتیلد تصمیم گرفته بود هر چه را به قسمتِ خاکستریِ مغزش می رسد فورا پاک کند. نه آینده وهم شود، نه گذشته خاطره شود. فقط اقتدارِ لحظه بماند و بس. چه خوش و ناخوش. فرق نکند این سگ گابیک است یا بوبی. فرق نکند من اجاره ام را داده ام یا بارِ دوم است می دهم. این قدر میان روابطِ نزدیک مقاصد دور کشف نکنم. فراموش کنم بندیکت دیروز هم اره می کرد. فراموش می کنم حتا همین یک دقیقه پیش هم اره می کرد. فکر کنم همین حالا اره را برداشته. همین حالا.  لحظه ای دیگر باز همین حالاست.

هیچ شکنجه ای برای یک لحظه تحمل ناپذیر نیست. اگر فقط اقتدارِ لحظه می بود و بس، اگر «همین حالا» بود، اگر فقط «همین حالا» چه رازها که در دل خاک مدفون نمی شد. اگر فقط «همین حالا» بود و نه بعد، هیچ کس جلادِ دیگری نبود. اگر فقط «همین حالا» بود و نه بعد بندیکت، که حالا تمام روز یکسره اره می کشید، دیگر بندیکت نبود. حتا اگر خودش می گفت من بندیکتم. لحظه ای دیگر بندیکت نبود.

این «گذشته» است که شب می خزد زیرِ شمدت. پشت می کنی می بینی روبروی توست. سر در بالش فرو می کنی می بینی میانِ بالش توست. مثل سایه است و از آن بدتر. سایه، نور که نباشد، دیگر نیست. اما «گذشته» در خموشی و ظلمت با توست. و من که نمی توانم نبودن، خودم را رقم بزنم، و من که چهار میخِ اقتدارِ گذشته ام، حق ندارم برای ماتیلد دل بسوزانم. و من که ریشه هایم در باد می لرزد به این زن حق می دهم به یاد نیاورد که در آن روزِ مه گرفته و بارانیِ هزار و نهصد و چهل و سه، وقتی شوهر اولش را همراه عده ی دیگری جدا می کرده اند ببرند، شوهر برگشته باشد بگوید:«ماتیلد باد که می آید پنجره را ببند. من سردم خواهد شد.» و زن که صورت خیسش را با دست پوشانده، همین که سر بالا کند، ببیند تکه ای گوشت زنده روی برف بالا و پایین می پرد. بعد که حیرت زده به شوهرش نگاه می کند ببیند افسر تپانچه را روی شقیقه اش نهاده است: تکرار کن! و مرد دهانش را باز کند و مثل نهنگ زوزه بکشد و خون از دهانش کمانه کند و تا پیش پای ماتیلد فواره بزند. من حق می دهم. من حق می دهم.

 

humiliation....

 

یه جایی نوشته بود:

جهنم همانجاست که یا به شدت می لرزی یا آتش می گیری از گرما؟

جهنم است دل من که گاه یخ می زند و گاه آتش می گیرد ...

 

fascinated

 

توی good will hunting یه جایی می گه:  and I'm fascinated ...

خیلی خوب اومده! اسکار حقش بود!!

 

ps: اوه! یعنی باید توضیح بدم که خوب یعنی کلمه قشنگی رو جای مناسبی استفاده کرده و صداش هم می خوره و خلاصه می تونه آدمو یاد O.Wilde بندازه که از exquisite چه جوری استفاده می کنه؟؟؟

 

این یوسف ثانیست این....

 

وقتی که کم کم می تونم دوباه حرف بزنم می رم پیشش میگم: تمام این اتفاقات این اواخر... تمام این شوکهای وحشتناک... از جاهای وحشتناک... اون هم اینطوری...الان... بعد این همه فشاری که بهم اومده... تو وضع الانم... بدون امیدی... بدون فردایی... بدون دیروزی...

میگه: خوب؟ خستم کردی، آخرشو بگو!

میگم: راستش احساس میکنم خیلی خسته ام.. شاید دارم کم می آرم! شاید آورده ام... شاید تو بتونی...

میگه: آره! درکت می کنم! می خوای نظرمو بهت بگم؟

میگم: آره! آخرین امیدمه...

میگه: به جهنم!

میگم: خب.....اوهوم....

 

 

پی نوشت: من هنوز از استفاده از هنر برای خود شناسی و وصف حال بدم می آد. ولی الان این دقیقا منم!! من تمام این یک دقیقه و نوزده ثانیه ام... crack رو می بینی؟ حتی احتیاج به ضربه هم نداره!

 

 

کدام یک از اینها بدتر هستند؟

-از چیزهایی که به اندازه خودت دوستشون داری متنفر بشی

-از خودت متنفر بشی

-هر دو

-(هنوز) هیچ کدام

 

 

بخواب هلیا! خواب هم یک فرشته خداست..

 

 

mina! come'n

....

... که به رویت نگشایند دری بهتر از این...

 

می خواستم راجع به حقیقت های گم شده ، آزمایش های هیجان انگیز (اونهایی که شاید بازگشت پذیر نباشند)، فراموش کردن گذشته و آینده برای به دست آوردن چیز مهم تری-قابل احترام تری-، از دست دادن ها و به دست آوردن ها، جورابهای بنفش کم رنگم که گلهای آبی و سفید روشون هست و... این جا یه چیزهایی بنویسم. راستش هم نوشتم. ولی زشت شد، نمی ذارمش.

خلاصه این که آدم گاهی اوقات باید مرد باشه!

 

پی نوشت: همه اینها از اونجا شروع شد که لپ تاپ من ۲۴ ساعت مرده بود و من خیلی باهاش صحبت کردم که زنده شد. و حالا می فهمم که باید قدرشو بدونم و از تمام بدیهایی که کرده ام متاسفم. باورم نمی شه! من حتی اینجا بهش گفته ام لعنتی! واقعا بده!!!! متاسفم!

 پی نوشت ۲: سخت ترین جنگها، جنگ با خودمه! برای بار چهارم تو روز دوش می گیرم. چراغها رو خاموش می کنم، پنجره رو باز می کنم، یکی از عود هایی که مریم بهم داده رو روشن میکنم. رو تخت دراز می کشم و بهش خیره میشم... ۱۴ ساعت بعد چشممو باز می کنم... حالا آماده ام!

 

اینجا را غباری گرفته است...

 

اینو گوش می دم! باز گم می شم...

 

exhausted

 

-نمی خوای بخوابی عزیزم؟

:نه خیلی خسته ام!

 

 

PS:این آخریها بیش از 80 درصد دیالوگهای من با موجودات ذکور اطرافم تو همین مایه هاست! چه کسل کننده! چه نفرت انگیز!

 

 

keep your dreams alive...

 

مدتها پیش تو mbc2 یه فیلم دیدم. چون کلی کار داشتم اول، یک کم از وسط و آخرش رو از دست دادم. اسمش هم یادم نیست! (نوبره این همه اطلاعات!) ولی موضوع جالبی داشت.

داستان یه زنی بود که دو تا زندگی داشت. یه زندگی اش توی نیویورک بود و یه کار خیلی خوب داشت و خیلی موفق بود. توی اون یکی زندگی، پیش مادرش توی یکی از دهات فرانسه با دو تا بچه اش زندگی می کرد و نویسنده بود. هر وقت توی یکی از زندگی هاش می خوابید، توی اون یکی بیدار می شد. لحظه به خواب رفتن مرز دو تا دنیا بود. کار به جایی رسید که نمی تونست تشخیص بده کدوم خوابه و کدوم بیداری. هر دو به یه اندازه واقعی بودند. هر دو به یه اندازه تخیلی بودند... توی هر کدوم از زندگی هاش با یه مرد آشنا شد. عاشق هر دو شون شد. با هر دوشون بود. ولی شبها از ترس در اتاقش رو قفل می کرد و هیچ کس رو راه نمی داد. یادمه یه جور جعبه تنها نقطه مشترک این دو تا زندگی بود. اون دو تا مرد کم کم موضوع رو فهمیدند و هر دو تلاش می کردند اثبات کنند که واقعی هستند و هر دو هم به یه اندازه متقاعد کننده بودند و هر دو به یه اندازه متقاعد نکننده بودن...

آخرش نمی دونم چی شد.

 

ایده خیلی باحالیه کلا! من خیلی باهاش ارتباط بر قرار کردم. اصلا به نظرم تخیلی نیست...

 

پی نوشت: تازگیها خیلی اثر خراش و زخم رو بدنم می بینم که کوچکترین ایده ای ندارم از کجا اومدن! شاید تو اون یکی زندگیم کوهنوردم. شاید...

 

 

تکنولوژی الان به یه جایی رسیده که با تقریب خوبی همه کارهای یه کامپیوتر رو میشه با یه دستگاه موبایل انجام داد (گیرم با سرعت کمتر)!

ولی همه کارهای موبایل رو نمی شه با کامپیوتر انجام داد!

این لعنتی alarm نداره؟

;)

 

A philosopher once asked, "Are we human because we gaze at the stars, or do we gaze at them because we are human?" Pointless, really...”Do the stars gaze back?" Now *that's* a question.

 

 

 

شاید فقط خدا می دونه تو فکرم چیه که یک ساعت تمام می شینم پای این و گریه می کنم!

 


I feel I know you
I don't know how
I don't know why

I see you feel for me
You cried with me
You would die for me

I know I need you
I want you to
Be free of all the pain
You hold inside
You cannot hide
I know you tried

To be who you couldn't be
You tried to see inside of me
And now i'm leaving you
I don't want to go
Away from you

Please try to understand
Take my hand
Be free of all the pain
You hold inside

You cannot hide
I know you tried
To feel...
To feel...

پی نوشت: بهش می گم حرف خاصی، صحبتی، چیزی نداری؟ میگه: work hard! دمش گرم که می دونه به کی چی باید بگه! هستم باهاش! ;)

 

 

این

حرفهام داره یه جایی ته وجودم می پوسه! باید اینجا بنویسم! دستم نمیره!

داره نزدیک ۳ ماه میشه!

می بینم که کم کم دارم عوض می شم! نمی دونم گندیدگیه یا بزرگ شدن! یا یه adaptation ساده! از اون نوع adaptation که سوسمارها به آب سرد دارن؟

هنوز به چشمهای کسی احتیاج دارم! ولی دیگه گلناز هم نیست که مسکن باشه! خیلی ها نیستن! خیلی چیزها نیستن!

دلم واسه خیلی چیزهایی که داشتم و نداشتم تنگ شده...

باید خودمو جمع کنم بنویسم!

 

پی نوشت: می دونی چند وقته هیچ کس محکم بغلم نکرده که ماچم کنه؟ نخند! جدیه!

 

 

A beautiful woman can reduce your IQ to a single digit

..

;)َ

 

پوووووه! شادم! شادم! شادم!

هر اتفاقی می افته خوبه... باورم نمی شه.... همه اش خوبه! یعنی حتی بهتر از خوب... اپتیممه! این دو تا الان یکی نیستند...

دقیقا همون چیزیه که آرزوشو داشتم....

وای! تروخدا یکی منو جمع کنه!!!

 

 

All that I desire to point out is the general principle that life imitates art far more than art imitates life.

the begining of the end

 

"از نامه نوشتن متنفرم، جو. نامه نوشتن را یک وسیله ارتباطی بین کر و لالها می دانم! اصلا کدام نامه ای قادر خواهد بود درد و رنجی را که تو متحمل شده ای، تسکین دهد و یا برداشت غلطی را که طی آشنایی با آدمهایی مثل من و ریچارد، از آمریکا کرده ای، تغییر دهد؟ چطور می توانم با یک نامه برایت تشریح کنم که آمریکایی که موفق به شناختنش نشدی، بهتر و در عین حال مبتذلتر است، بهتر و کسالتبارتر، بهتر و بسته تر. آمریکایی که به صداقت، به اخلاقیات، به آزادی آنقدر اعتقاد دارد که آدمهایی مثل من، دیک و تو را به حال خود می گذارد تا هر طور که میلشان می کشد، زندگی کنند.آمریکایی که می تواند از چنگال فاجعه بزرگ جان سالم به در ببرد، و ما موجوداتی که شایسته زنده ماندن نیستیم، در انتظار این فاجعه به دیدار یکدیگر نائل شده و با یکدیگر به جنگ پرداخته ایم. این حرفها را در موقعیتی می نویسم که اطلاع پیدا کرده ام که همه درها را به روی ریچارد و من بسته ای. حالا شب است و از فرط پشیمانی و احساس گناه، خواب به چشمانم راه نمی یابد. بیهوده به خودم می گویم که یک نامه می تواندبرایت این موضوع را روشن کند که نباید به درهایی فکر کرد که پشت سر خود بسته ایم. و یا دیگران به رویمان بسته اند. چرا که هر بار دری بسته می شود، ما در مقابل مسئله قاطعی قرار می گیریم: یا من، یا تو، یا زندگی یا مرگ، و در انتخاب یکی از این دو، آزادی درونی ما تحلیل می رود و پایان می گیرد. مثلا تو زندگی را انتخاب می کنی و برای رسیدن به آن در آسانترین جاده ای که یکطرفه و بدون پیچ و خم است، به راه می افتی ولی به خوبی می دانی که به دنبال نقص کوچکی در موتور و یا کسالتی ناگهانی، ممکن است به داخل گودالی سرازیر شوی که در وهله اول بی خطر می نمود. آنچه تو می خواهی و یا آرزویش را داری، از حیطه اختیار تو خارج است. این تنها مسئله ای است که به آن اطمینان دارم و در برابرش احساس اطمینان می کنم. بخصوص وقتی که نگاهم به آیینه ای می افتد و آیینه تصویر شبحی را با سبیل نازک، چین و چروکهای شکست خورده، غرور شکست خورده و عیب و نقصی که آن نیز به هر حال محکوم به شکست است، منعکس می سازد. به حرف آنهایی که می گویند سرنوشت را خود ما می سازیم و یا خدایی از ما حمایت می کند، اهمیتی نده: از لحظه ای که به دنیا می آیی و به خاطر اینکه خورشید را دیده ای، گریه سر می دهی، هیچکس از تو حمایت نمی کند. تو تنهای تنها هستی و وقتی ضربه ای می بینی، بیهوده است که در انتظار کمک باشی، چرا که هیچ پدر و مادری، برادری یا عاشقی وقتش را برای تو تلف نمی کند. ممکن است پتو را رویت بکشند و چیزی در گلویت بریزند، ولی بعد راه خودشان را بدون برو برگرد ادامه می دهند و به نوبه خود زخم بر می دارند. بنابر این، این نامه فقط می تواند توصیه مبتذلی برای تو به همراه داشته باشد. پس خوب به حرفهایم گوش کن، جو. جنگ حقیقی همانی نیست که دو احمق قدرتمند با فرو ریختن بمبها آغازش می کنند جنگ واقعی مبارزه ای است که در مقابل عشق یا تنفری که از اراده تو خارج است، انجام می دهی. تو به خانه ات بر می گردی، جو. در حالی که قلب و مغزت جراحت عمیقی برداشته است. ولی دیگران متوجه این موضوع نخواهند شد، چرا که ظاهرا تو همان جوانای سابق هستی. بگذار در همین خیال باقی بمانند. درباره اینکه عوض شده ای، حرفی نزن، راجع به جنگی که باعث عوض شدن تو شده است، برای هیچ کس تعریف نکن. قبیله ای که انسان در آن زندگی می کند، کاری به کار قربانیان یا قهرمانان ندارد. قربانیان و قهرمانان بر خلاف جریان آب شنا می کنند. وجدان ساده دلان را می آزارند و دیوانه هایی به شمار می آیند که در دنیای عاقلان زندگی می کنند. اگر می خواهی باعث دلهره و وحشتشان نشوی، باید ساکت بمانی یا دروغ بگویی. به خاطر بیاور که این کلمات را همراه با عشق و پشیمانی، یگانه مردی نوشته است که می توانستی در مقابلش سکوت نکنی و دروغ نگویی: بیل"

 

پی نوشت: اون روز توی دربند داشتم کتابو ورق می زدم و همین جاشو خوندم. آخرش کتاب رو تاااق بستم و به خودم گفتم: پوووه! معلومه که سرنوشت را خود ما می سازیم!! لبخند زدم، پرسید چی شده، پرت جواب دادم! نم نم بارون شروع شد. من سردم بود. هااه! اون موقع همین کاپشن، کفش و مانتویی تنم بود که آورده ام اینجا. همین جاکلیدی تو جیبم بود و باهاش بازی می کردم.

اگه لازمشون نداشتم با چیزهای دیگه می سوزوندمشون!

 

 

... همان شلواری که روز ماجرای sputnik به پا کرده بود. برای یک لحظه، مضطرب و هیجان زده، به آن خیره شد: پس عشق او اینچنین کم عمق و تو خالی بود که حالا می توانست تا این حد خونسردانه رفتار کند؟ یا فقط توهماتی زاییده یک عشق خیالی بود؟ با طرح این سوال، عصبیتر و هیجانزده تر شد و شلوار را داخل جامه دان پرت کرد. توهمات! حقیقت! چه تفاوتی ما بین توهم و حقیقت می تواند وجود داشته باشد، در حالی که تو در هر دو مورد، به یک میزان درد و رنج می بری؟تمام متظاهرانی که زمانی بک نفر را دوست داشته اند و دیگر دوستش ندارند، به دفاع از خود می پردازند و اظهار می کنند که عشقشان حقیقی نبوده است. درست مثل آنکه انکار احساسی که مرده است، افتخار آمیزتر از اعتراف به شکست باشد. او به ریچارد عشق ورزیده بود. فقط همین. و همراه با او، آمریکا را دوست داشته بود. به آمریکا عشق ورزیده بود. فقط همین. و همراه با آمریکا، بیل را دوست داشته بود. فقط همین. بعد ناگهان از دوست داشتنشان صرف نظر کرده بود. فقط همین. درست مثل مواقعی که تب انسان به عرق می نشیند، که البته دلیل بر آن نیست که تب وجود نداشته است.

چمدان را به دشواری بست.

ناگهان از دوست داشتن آنها سر باز زده بود. حقیقتا دیگر ریچارد را  دوست نمی داشت؟ به این سوال، قادر نبود جوابی بدهد.

 

 

۱- می دونی؟ به نظرم مسخره است! خیلی خیلی مسخره است! اگه تو کلِ تاریخ یه نفر باید تو یه زمان خاص یه جای خاص می بوده، اون منم که الان، همین الانِ الان، باید فلورانس باشم! اصلا نمی فهمم چطور غیر از این ممکنه! چطور من اینجام؟؟

۲- وقتی به پشت سرت نگاه می کنی، یه داستان می بینی. یه داستان که قبلا هم خوندیش! راستش تنها کتابیه که با خودت آوردی این طرف دنیا! و حالا صفحه آخر کتابه! اونجایی که نوشته پایان. صفحه آخر که کلمه به کلمه واسه تو تکرار شده*. و تو می مونی تو کف اینکه فردا صبحشِ آدم داستان چی کار کرده! پا شده رفته سر کارش و به رئیسش گزارش داده؟ نشسته پشت ماشین تحریر؟ تو خونه نشسته و از رختخواب بیرون نیومده؟ تلفن رو برداشته و زنگ زده به دیک؟ یا حتی تو لندن با بیل قرار گذاشت؟ خودشو به اولین پرواز نیویورک رسونده؟ یا کالیفرنیا؟ sputnikپارتی؟ مطب ایگور؟ ... تو می خوای فردا صبح چی کار کنی؟

۳- من فقط یک بار میوه ممنوعه رو چیدم! در مقایسه با من، جوانا درخت رو از ریشه در آورد. چرا باید تمام زندگی من پر از فرانچسکو باشه؟

 

*قهرمان داستانی که در این پاییز اجتناب ناپذیر اتفاق افتاد، زن دیگری، سوای خود من، بوده است... چه اهمیتی دارد؟ همه این کارها را انچام خواهم داد. "مهم آن نیست که وجود داشته باشی، مهم این است که به دیگران حالی کنی که وجود داری." بعد هم می دانم با آن احمقهایی که مرا به خاطر زن متولد شدنم به باد انتقام می گیرند، چگونه رفتار کنم. من قابلتر از یک مرد هستم. "پنه لوپه"هایی که سالهای زندگی خود را در انتظار اولیس به هدر می دهند، دیگر وجود خارجی ندارند. من پنه لوپه ای خواهم شد که به جنگ می رود و همچون مردان می جنگد و قانون مردان را بی کم و کاست اجرا می کند: یا من یا تو. یا من یا تو. یا من....

چراغ را خاموش کرد. بغض دردآلودی گلویش را فشرد ومثل همیشه در نطفه به خاموشی گرایید. زود باش، زن نجیب نژاد لاتین، چرا گریه نمی کنی؟ شما زنها در گریه کردن ید طولانی دارید. از ریچارد ماهرتر هستید. نمی توانی؟ مژگانت همچون برگهای درختی که هرگز باران بر آن نباریده است، خشک است. شرط می بندم که حتی طعم اشک را نمی شناسی. بگو، اشک شور است یا شیرین؟ اشکها را فرو خورد و از گریستن خودداری کرد.طعم اشک را نمی شناخت و نمی خواست بشناسد. وقت آن را نداشت که برای خودش دلسوزی کند یا به خاطر گذشته ها بیهوده اشک بریزد. این او نبود که لباس مردانه را انتخاب کرده بود... با این همه مجبور بود که آن را بر تن کند، چرا که نمی توان بر خلاف میل و تصمیماتی که حکمران مطلق، بدون اینکه موافقت یا مخالفت تو را بخواهد، می گیرد، کاری کرد. یا الله، جو این همه ادا و اصولها را در نیار! جنین هم وقتی در شکم مادر است، هیچ غلطی نمی تواند بکند. شاید دوست داشته باشد دست و پای دراز و چشمهای آبی داشته باشد، ولی وقتی به دنیا می آید دست و پایش کوتاه و چشمانش مشکی است. موضوع فلاکت بار آن است که هیچ کس برای درست کردن و به دنیا آوردنت، از تو اجازه ای نمی خواهد. فقط تو را به دنیا می آورند. همین. گاهی هم انتظار دارند که به خاطر این کار ممنونشان باشی، چرا که "زندگی عطیه خداوند است." اوه خداوند! خداوند! خدایا چرا وجود نداری؟

خوب، قطرا اشک هم از راه رسید و طعم شوری داشت.

پایان

Al Pacino

 

Now I have come to the cross road in my life. I always knew what the raight path was. Without exception, I knew. But I never took it. you know why? It was too damn HARD 

...

 

 

Well, after I had been in the room about ten minutes, talking to huge overdressed  dwagers and tedious Academicians, I suddenly became conscious that someone was looking at me. I turned halfway round, and saw him for the first time. When our eyes met, I felt that I was growing pale. A curious sensation of terror came over me. I knew that I had come face to face with someone whose mere personality was so fascinating that, if I allowed it to do so, it would absorb my whole nature, my whole soul, my every art itself. I did not want any external influence in my life. You know yourself, how independent I am by nature. I have always been my own master; had at least always been so, till I met him.Then... something seemed to tell me that I was on the verge of a terrible crisis in my life. I had  a strange feeling that Fate had in store for me exquisite joys and exquisite sorrows. I grew afraid, and turned to quit the room. It was not conscience that made me do so; It was a sort of cowardice. I take no credit to myself for trying to escape

....

علی حاتمی...

 

من عازمم مادَرَکم

مامایی که نافم را از تو برید کجاست تا این نخِ نامرئی را ببرد؟

چه کنم آخر؟

ما نسلِ شیر خشک نیستیم.

بالم رار ها کن و چشم از من بدار مادرکم.

الوداع.....

 

 

باز هم پیدا شو و

                      مرا آن بالا،

                                      در اوج

                                    نشانم بده.....