نمیدانی زمان اینجا چه وزنی دارد....


I can't sleep at nights
I'm afraid there will be no tomorrow

passion

changed my mind... I'm gonna write here! So many things that must change! so much inside me that will change....

ps: I just need a bearable keyboard

حریم عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است....

باید فکر کنم! هزاران چیز هست که باید بهشون قکر کنم و آخرین توانایی که الان در خودم می بینم تمرکزه! خودمو نمی شناسم! اصلا نمیتونم خودمو ببینم! به نظر میاد هیچی نمی تونم ببینم... چشمهامو از دست داده ام.... واقعا از دست داده ام؟؟؟


درین شب ها
که گل از برگ و برگ از باد و باد از ابر می ترسد.
درین شب ها
که هر آیینه با تصویر بیگانه ست .....

u know? just keep the faith

In a sunny cold day, some friend suddenly asks you "if you were to choose one person you are eager to meet right now, who would it be?" you'are going to say the name in an instant but suddenly a terrifying power from your deep inside make you say:"No one! there is no one I wish to meet right now!" Then you remember your dreams at the darkest moments of your nights, and you promise not to forgive yourselves never ever. Now you're calm enough
.....

آیریلیق

 

 گجلر فکرنن یا تا بیلمیرم
بو فکری باشیمنان اتا بیلمیرم
گجلر عشقینن یاتا بیلمیرم
بو عشق باشیمنان اتا بیلمیرم
نی نییم که سنه چاتا بیلمیرم
ایلیرخ ایلیرخ امان ایلیرخ
هر دل دردن اولار یامان ایلیرخ
اوزون دو هجرینن گارا گجلر
بیلمیرم من گدیم هارا گجلر
وروب دو دردیم یارا گجلر
وروب دو دردیم یارا گجلر
ایلیرخ ایلیرخ امان ایلیرخ
هر دل دردن اولار یامان ایلیرخ




گئجه لر فکریننن یاتا بیللمیرم
بو فکری باشیمنان آتا بیلمیرم
نینیئم کی سنه چا تا بیلمیرم

آیریلیق ، آیریلیق ، امان آیریلیق
هربیردتدن اولان، یامان آیریلیق

اوزوندو هجریننن قارا گئجه لر
بیلمیرم من گدیم هارا گئجه لر
ووروبدو قلبیمه یارا گئجه لر


آیریلیق ، آیریلیق ، امان آیریلیق
هربیردتدن اولان، یامان آیریلیق

 

 

 

A brand created to pay a tribute to those who left home for a life elsewhere by force of circumstances or to achieve their dream. We are all refugees...

 

 

 

اوه! اگه تا دیروز به دو تا چیز تو زندگی ام احتیاج داشتم یکی این بود، یکی هم فیلم دل شدگان!

چی میشد به عنوان هدیه عیدِ خدواند واسه ی من، دومیش هم از آسمون می افتاد تو دستم؟؟

 

 

DON'T- LOOK - BACK! women in the red and black

they're gonna take your heart away

...

 

 

Thereb is gonna be no miracle

...

 

The Kiterunner

 

That's the story of our life... you look at the sky, you see the victory... you look at the love, you see prejudice... you look at the family, you see the lies... you look at the earth, you see death... you look at the world, you see war... you look at the child, you see pain... you look at the west, you see loss.. you look at the tomorrow, you see vacantness... you look at the life.... I believe that's the time to close your eyes 

 

 

 

شاید...

 

.....

گوش بده! قول می دم یاد خیلی چیز ها می افتی...

 

 

 


There’s so much life I’ve left to live
And this fire’s burning still
When I watch you look at me
I think I could find the will
To stand for every dream
And forsake the solid ground
And give up this fear within
Of what would happen if they ever knew
I’m in love with you

’cause I’d surrender everything
To feel the chance to live again
I reach to you
I know you can feel it to
We’d make it through
A thousand dreams I still believe
I’d make you give them all to me
I’d hold you in my arms and never let go
I surrender

I know I can’t survive
Another night away from you
You’re the reason I go on
And now I need to live the truth
Right now, there’s no better time
From this fear I will break free
And I’ll live again with love
And no the they can’t take that away from me
And they will see...

’cause I’d surrender everything
To feel the chance to live again
I reach to you
I know you can feel it too
We’d make it through
A thousand dreams I still believe
I’d make you give them all to me
I’d hold you in my arms and never let go
I surrender

Every night’s getting longer
And this fire is getting stronger, babe
I’ll swallow my pride and I’ll be alive
Did you hear my call
I surrender all

’cause I’d surrender everything
To feel the chance to live again
I reach to you
I know you can feel it too
We’d make it through
A thousand dreams I still believe
I’d make you give them all to me
I’d hold you in my arms and never let go
I surrender

Right here, right now
I give my life to live again
I’ll break free, take me
My everything I surrender all to you

Right here, right now
I give my life to live again
I break free, take me
My everything I surrender all to you

 

I'm a Barbie girl...  in a barbie world

life in plastic..... it's fantastic

U  can brush my hair...... undress me everywhere

 imagination ....life is Ur creation

.....

 

 

 

و چشمانت به من گفتند که فردا روز دیگری است...

 

کاش می شد باور کرد. کاش می شد فکر کرد که توهم نیست. کاش می شد یه لحظه قبول کرد که چیزی کمتر از معجزه است...

 

تازگیها خیلی پیش می آد که یه صدای زمخت تو گوشم می شنوم که میگه: There's gonna be NO miracle!!  اوایل می خندیدم که: "برو بابا! کی از این چیزها خواست! تو هم دلت خوشه!"  ولی کم کم اثرات غیر قابل انکار چیزی شبیه فکر مضاعف (double think) رو تو خودم کشف کردم. منی که به سالم ترین افکار عملی (غیر ایده آل و غیر تئورتیکال) گیر می دم و توش مدرک برای اثبات وجود فکر مضاعف گیر می آرم، آلان دارم تو آثار جرم خودم غرق می شم.... بوی لجن مرداب زندگیمو  برداشته و دلم به صدای آبشار خوشه.. به خودم حق می دم که تو این آشفته بازار خودمو تو کار غرق کنم.... بدیش فقط اینه که تو لذت بخش ترین لحظاتش که کاملا از زمان و مکان می برم، یهو کلی هوس می کنم که دیگه برنگردم. که تو همون لا مکان و لا زمان بمونم. تمام کیفش می پره...

 

ای  شه و سلطان ما، ای طربستان ما... در حرم جان ما، جان ما، جان ما.... بر چه رسیدی بگو...

 

 

Massachusetts Institute of Technology

 

بچه که بودیم یه کارتون می داد  که قهرمانش یه بچه خرس بود به اسم بامزی .. یا بامبی یا یه همچین چیزی که می رفت از مادربزرگش عسل می گرفت. یه رفیق لاک پشت هم داشت به اسم شلمن که فقط یادمه تا ساعت خوابش می شد، هر جا که بود یهو خوابش می برد. خیلی کم ازش یادمه. فقط یه داستانش یادمه که یه جور مسابقه اسب سواری بود و بامزی با خرش شرکت کرده بود. واسه اینکه خره خوب بره، بامزی یه هویج به سر یه چوب گرفته بود و خر بد بخت هم حالیش نبود که هر چی می دوه، هویج هم همراهش جلو می ره و قرار نیست تا خط پایان هویجه رو به دست بیاره! آخر داستان یادم نیست، فقط یادمه که همون موقع هم از این ایده خیلی خوشم اومده بود و به نظرم کار هوشمندانه ای بود.

خلاصه رابطه خر ماجرا و هویجش شده رابطه من و این حضرت آقا! روزی نیست که بدون حضورش تو کتابی، مقاله ای، چیزی بگذره... حالا یا طرف روی تمام موضوعات دنیا کار کرده که من رو هر چی دست میذارم حضور فعال داره، یا شانس منه که هر چی تا حالا بهم پیشنهاد شده، قبلا ایشون تموم کرده اند....

 

شکایتی که عمرا ندارم هیچ، لذت وافری هم از مصاحبتشون می برم... فقط یه سوال برام مطرح شده : آیا خط پایان خر بامزی واسه من هم وجود داره یا نه...

 

 

 

صد بار اگر توبه شکستی... باز  آی

 

این هم شده حکایت ما.....

 

 

بازی تمام نشد

این، اول عاشقی است....

 

 

It's not horrible to be young when you're young

 

 

 

سقوطی که فکر می کنم تو دنبالش هستی، سقوط به خصوصیه، یه سقوط وحشتناک. مردی که سقوط می کنه اجازه نداره به قهقرا رسیدنش رو حس کنه یا صداش رو بشنوه. اون همین طور به سقوطش ادامه می ده. همه چی برای کسی که لحظه ای تو عمرش دنبال چیزی می گرده که محیطش نمی تونه بهش بده یا فقط خیال می کنه که محیطش نمی تونه بهش بده آماده س. واسه ی همین هم دست از جستجو می کشه. حتی قبل از اینکه بتونه شروع کنه دست می کشه.

 

فاصله...

 

بیا برگرد تا خونه از عادتت سیر نشده، تا نگام با یک نگاه تازه درگیر نشده

بیا تا اومدنت دیر نشده، دلها دلگیر نشده، تا هنوز فاصله مون جوونه و پیر نشده 

...

 

 

چیه؟ چته؟ آره! قمیشی گوش می دم! نه پس! چه انتظاری داری؟

 

and here I am


بعد از حدود پنج ماه بر گشته ام. برگشتن که نه... برگشتن مال وقتیه که آدم قبلش رفته باشه ! رفتن مال کسیه که بتونه دل بکنه....
یک هفته است دارم فکر می کنم تو این مدت چی گذشت بهم! چی بودم و چی شدم...

میگن سیروا فی الارض. میگن سیروا فی الانفاق و انفاس... انفاق رو گشتم. شاید نه اونقدر که باید و شاید. بیشتر به خاطر اینکه منتظر بودم جا بیفتم، فکر می کردم هنوز حداقل یک سال برای اروپاگردی وقت دارم. عید پاک و تابستون که حتما سوییس رو می گردم. راجع به بقیه اش هم باید فکر کنم. (نگرانی بی هدف بودن زندگی ام بعد از دیدن فلورانس خیلی جدیه!!!). سیر انفاس هم کردم ولی نه خیلی. طول کشید که بفهمم چطور با آدمهایی که کوچکترین شباهتی بهشون ندارم، سر صحبت رو باز کنم. چطور جلب اعتماد کنم برای یک گفتگوی ساده و جالب. چطور وادارشون کنم که براشون خودم باشم، مستقل از تمام label هایی که روم هست... هنوز هم نتونستم خیلی خوب این چیزها رو یاد بگیرم. هنوز نمی تونم به لایه های عمیق تر شخصیت و افکارشون دست بزنم! ولی سرعت پیشرفتم نا امید کننده نیست، کیفیت واسم مهم تر بوده...

ولی از همه اینها مهم تر اینه که تو این مدت به خودم خیلی نزدیک شدم! یه علتش تنهایی بود. تنهایی که انتخاب شده بود که "از تنهایی مگریز، به تنهایی مگریز، گهگاه آن را بجوی و تحمل کن..." حقیقت اینه که نتونستم اونجا از همون اول اجتماع و آدمهایی پیدا کنم که واقعا برام جذاب باشند. خودم هم خیلی کار برای انجام دادن داشتم. به خیلی چیزها باید فکر می کردم. تصمیمات زیادی باید می گرفتم که حضور سطحی آدمهای دور (آدمهای بی ربط، هنوز بی ربط!!) فرسودگی زیادی براشون می آورد. اصلا ادعا نمی کنم که از تنهایی لذت بردم. گاهی واقعا سخت بود. گاهی نیاز شدیدی داشتم که کسی که دوستش دارم، کسی که برای برقراری ارتباط باهاش نیاز به برنامه ریزی نداشته باشم، تو فاصله کمتر از چند متری ام باشه!! (چند متر که چه عرض کنم؟ تو بگیر چند هزار کیلومتر!!) ... ولی گاهی لازمه یه اتفاقی بیفته که مرزهای خودتو کشف کنی! اتفاقی مثل یه غربت و تنهایی خیلی دور و خیلی طولانی و خیلی فرسایشی... غربتی که هیچ تضمینی نداری که پایانی براش وجود داشته باشه (شاید همین سخت ترین قسمتش باشه... این که تمام این یک سال یا حتی قبل تر می دونستم که من به خونه ام، به خونواده ام، به دوستانم سفر خواهم کرد. سفری که نمی تونی هر لحظه، ساعت ها و روزهای باقی مانده اش رو نشماری...)

داشتم می گفتم... به خودم نزدیک شدم. مرزهای خودمو شناختم... شاید حتی بزرگ شدم. پخته تر شدم. مستقل شدم (آخ اگه بدونی این یکی چه سخته و چه حالی میده!!) همه اینها روی احساساتم و احتمالا آینده ام خیلی اثر می ذاره. مثل یه آزمایش بود که نتیجه اش خیلی مهمه. از اون آزمایش هایی که انجام شدن یا نشدنش روی نتیجه تاثیر می ذاره (اگه همه اینها نبود و من خودم رو اینطور نمی دیدم، نتیجه هم متفاوت می بود.)...

احساساتم خیلی عمیق تر شده. حتی فکر می کنم یه سری از لایه های سطحی احساساتم نابود شده اند. می بینم که احتمالا نمی تونم اونقدر که بعضی از دوستان دلشون برام تنگ شده و نبودنم براشون مهم بوده، جواب احساساتشون رو بدم. منطقی هم هست! اگه برای این همه آدم این همه دل تنگی داشتم، بدون تردید زندگی روزمره غیر ممکن میشد. ولی این رو هم میبینم که علاقه ای که به عزیزانم دارم خیلی عمیق تر شده. میبینم که تمام این مدت و تو هر لحظه اش قسمتی از وجودم رو کنارشون می دیده ام و قسمتی از وجود اونها هم کنار من بوده. دیدم که احساسات مستقل از فاصله زمانی و مکانی داشته ام. این خیلی خوبه از این جهت که می دونم می تونم این قسمتهای وجودم رو تا هر وقت بخوام، حتی تا همیشه، نگه دارم.و البته سخته به خاطر سنگین بودنش. خیلی سنگینه...

...

بعدا بیشتر می نویسم. الان اصلا تمرکز ندارم. شب دومه که تو خونه هستم و اصلا خوابم نمی بره! دلم نمی آد بخوابم. فردا روز شلوغیه و من چه خسته ام. و چه خوشبختم....

 

ps: کمتر از سیزده روز...

 

فحشم نده ولی تازگیها یه سوالی برام مطرح شده:

؟Is "just fine" good enough

حالا نه اینکه آره و اینها! کلا!! یا بذار دقیق تر بپرسم:

؟Isn't "just fine" good enough

 

 

 

اَه! مو هام بوی سیگار گرفت!!