زمان هایی هست که عشق جواب نمی دهد،

باید به زمان اعتماد کرد...



keep banging your head


All these nights of sleep walking...


Pain


If only we could make of life,

what in dreams it seems

But in the real world

we say real real goodbyes

no matter if the love will live

'Till the lover dies

In the real world

there are things that we can change

and endings come to us

in ways that we can't rearrange

I love you

and you love me

But sometimes we must let it be

In the real world

In the real world

In the real world



Literally blowing up my mind...


Or maybe it's just flu... You never know!


There is a difference between imperviousness and strength


That's the only strategy that might work. One step at a time! Struggling with the pain little by little. Not trying to fix everything at once. It's like training. You have to start from doable and increase weight and repetitions day by day. At first, you have to repeat tens of times to "get up! dress up! and show up for life," to force yourself to get back to life. Even then, it won't be fun at all. You won't be efficient and life sucks so much.


Second day, you get out of your room an hour earlier, you have dreamt about matrices all night long and a friend sends you an email with some slides you've been looking for. You get happy! Pandora brings back the song you've been listening to the past few months. Life sucks!


Third day, there's gonna be a meeting and you will argue with some people for a whole hour. You're distracted. 


Fourth day, you might finally be over with this shitty abstract. You miss what you never had and life sucks!


Fifth day, all you think about is a Jacobian! Still, you have no appetite!


Sixth day...



I have to let go


Arthur


اونقدر دهنم سرویس شده که شک کرده ام که شاید کل قضیه توهمه! شاید اسکل می زنم و از سر سیری و خوشی فقط از نیاز به آدرنالین و هزار تا کوفت دیگه اینقدر درگیر شده ام. کل دارم می زنم زیر همه چی...


بعد یادم می آد که الان ده ساله که اسم وبلاگم، ایمیل آی دی ام، و جواب تمام security question هایی که ازم می پرسن who is your best friend همه آرتور ه! یعنی این شخصیت اینقدر طبیعی، اینقدر طولانی و اینقدر عمیق تو زندگی منه! 

درسته که هیچ وقت به تخیلم هم نمی رسید که آرتور با واقعیت تلاقی کنه، اما بدون شک اگه واقعیتی باشه که تا این حد به آرتور شبیه باشه، من چطور ممکنه سقوط نکنم؟؟


الان دارم به شباهتشون فکر می کنم... غیر قابل باوره... 



پی نوشت: من می مونم و one and only روی repeat


التزام عملی


With him, it's all about faith!


Everything is so tense and complicated and confusing and painful and emotional that I decided to simply give up. I gave up and started believing. I know I should believe in love and in him and in perfection and beauty and pain and life and ... And I should believe in love.


He just doesn't get it! He doesn't see that I just have so much trust in myself and him and our love that I refuse to believe in sadness. 

I embrace pain just because I know that it's part of our reality. 

And with him, I don't want dreams, I don't want any fantasy.. 

Reality and its pain and its imperfection is perfect enough for me...

 

Future? I'm totally unable to make any prediction about it! 


But it's me! Here! Falling! 

And it feels so right....


دچار


من می ترسم


عاشق نشوید اگر توانید


Underestimating my strength and power in a battle, at the end, there is a huge chance of being left with regret. With the thought that "I could be more, I could be better. Maybe it would be different if I was more, if I was better." 


On the other hand, overestimating my strength, the result might be loss. I get crumbled, ruined. In action, I simply run of resources before it all ends. It all shatters before my eyes.


Devastation kills. Numbness after defeat, after being beaten up to the end, is intolerable.  But I never learned how to deal with remorse. I mean, I just don't have this piece of knowledge. Picking the latter option is not exactly a choice, a choice based on free will. 


Let's call it fate. 



درخت کوچک من

به باد عاشق بود

به باد بی سامان




There is a very thin line between nothingness and sadness.


Be careful not to jump over it.



یادته چی شد که اونجور شد که وقتی نگاهش می کردی، فکر می کردی تو را برای تو...


تو را برای تو..


آفتاب را برای خودم می خواهم

                         خورشید را برای تو

آب را برای خودم می خواهم 

                        چشمه را برای تو

جادو را برای خودم می خواهم

                        سفر را برای تو

خواب را برای خودم می خواهم

                         قصه را برای تو

                             قصه را...

                                قصه را...


گرما را برای خودم می خواهم

                       خانه را برای تو

بغض را برای خودم می خواهم

                       گریه را برای تو

درد را برای خودم می خواهم

                       زندگی را برای تو

طلوع را برای خودم می خواهم

                       شرق را برای تو

                                  قصه را...

                                     قصه را...

                                         قصه را....


آفتاب را برای خودم می خواهم

                     خورشید را برای تو

آب را برای خودم می خواهم

                    چشمه را برای تو

قصه ام را برای خودم نگاه می دارم

           قصه ام را برای خودم می خواهم

                                              تو را برای تو....


                     قصه را...

                        قصه را...



گم شده و غمگینم. 


شور زندگی رو به زور تو خودم زنده نگه می دارم. حتی اگه به دروغ باشه. 


تو این خر تو خر و کثافت بازار و بازی های مزخرف و این همه loser که دورمو گرفته، تو این سرما و تاریکی و سرگیجه، بین این همه دروغ.... بوسه لازم شده ام. از اونها که غافلگیرم می کنه و فقط محض محبته و کسری از ثانیه طول می کشه و حتی هیچ معنی خاصی به جز بوسه نداره....


دیگه حتی الکل هم نمی خورم که یادم بره. حتی عید هم نیست که بهانه باشه واسه لحظات در آغوش کشیدن... حتی زمستون هم نیست که آدم به امید اسکی زنده باشه.. حتی خاطره ای هم اونقدر رنگ نداره که تصویرش واسم لبخند باشه.... هیچی نیست... هیچیِ هیچی نیست... 


باید غرق کنم خودمو... تو کار خودمو غرق می کنم... 


دلم آغوش و بوسه می خواد..


Let go


Believe me. It wasn't personal


دلٍ تنگٍ بی جواب، بزرگ که شد، می شه دلٍ تنگٍ بی درمان.

جواب پیدا کنید برای دل هایتان...




جفتمون ناراحت و بی اعصابیم. جفتمون پاک قاطی کردیم و دیگه داریم کم می آریم. هر کدوم دلایل خودمونو داریم. می دونم که دلایل من در مقایسه با اون خیلی لوسه، اما وسط جمله یهو گم می شم تو فکر ها و ناراحتی ام. خیلی عمیق تر و طولانی تر از اون غمگینم که بتونم تظاهر یا فراموش کنم. اون طبق معمول قایم می کنه احساسشو که یهو دیگه کم می آره. دفعه اوله تو این همه سال عصبانیتشو می بینم. شوخی جدی قبلا بهش گفته ام تحمل ناراحتی اشو ندارم. اما الان اصلا وقت این حرفا نیست. تلنگر حساب می شه واسه احساسات و روحیه شکننده هر دومون.

آخرش جلوی خودمو نمی تونم بگیرم، فقط میگم: هیچی ات منو نمی ترسونه! هر وقت خواستی، با من دعوا کن!

چیزی نمی گه و یه داستان مزخرف تعریف می کنه که مثل همه حرفهای دیگه مون نصفه می مونه...


خدا می دونه که حماقته نزدیک شدن به کسی که ناراحتی اش اینقدر واسم دردناکه...





من که دیگه خودم نمی فهمم حالم چطوره. اما حتما یه چیزی تو قیافه ام هست که حتی آقامون اینقدر نگرانمه و هی بهم دلداری می ده... کاش می دونستم چه مرگمه که حداقل خیال اونو راحت می کردم..


کم که می آرم واسه sanity check به تو فکر می کنم.. هنوز حتی فکر کردن بهت مزه شکلات burdick میده.... هنوز دلتنگم... همیشگی و آروم و بی دغدغه دلتنگم... دل تنگ گرفتن دستت موقع قدم زدن.... دلتنگ نشستن روی پات... دلتنگ نگاه کردنت موقع کار کردن... دلتنگ بیدار شدن با صدای زنگ تلفن تو... دلتنگ درد دل کردن باهات... دلتنگ غصه خوردن به خاطرت... دلتنگٍ دلتنگ شدن واست...

عکس های قدیمی رو می ذارم جلوم... توس عکس ها، کنار من که هستی یه چیزی تو نگاهت هست که جای دیگه ندیده ام... یه چیز لطیف که مجبورم می کرد باورت کنم.. هیچ وقت نفهمیدی که من انتخابی نداشتم... هیچ وقت چاره ای به جز این همه دوست داشتنت نداشتم...


هنوز هم ندارم.... همیشگی... آروم... بی دغدغه...


Lust for Life


خسته ام. خیلی خیلی خسته و غمگینم. از این همه tense بودن و غم انگیز بودن و perfection زندگی ام خسته ام. احساس می کنم سالهاست که آرامش نداشته ام. خسته و غمگینم.


یه لحظه به خودم می آم و می بینم که دلم می خواد دنیا تموم شه، دنیا تو همین لحظه تموم شه. همین لحظه که چایی داغ chamomile-passionflower رو تو لیوان قرمز بته جقه دارم مزه می کنم و شمع wildflower midow روشن کرده ام و از موبایلم پاندورا داره cello concerto no 2 in d major by haydn franz joseph پخش می کنه و من خدا می دونه چند وقته محو starry night روی دیوار شده ام و اگه زانو دردم اذیت نمی کرد، احتمال داشت تا ساعتها مسحور کوچکترین حرکات قلم مو بمونم...



Trying to shoot for the stars


That's it! You've got the choice. You are allowed to make the decision. You choose and from then on, your life will be exactly as you've decided it to be. 


He had the choice. I've got a decision to make.



دل ببردی و بحل کردمت ای جان لیکن...


که من همون با همون گیجی همیشگی و سر به هوایی واسه خودم در و دیوار و آسمون رو نگاه کنم و تو هم کنارم تو فکرهای خودت باشی و بدون اینکه حواست بهم باشه، خیلی طبیعی و غیر ارادی دستتو بذاری دور کمرم و از وسط خیابون بکشیم کنار یا جلومو بگیری که نخورم تو ستون یا از تو مهمونی شلوغ بکشی ام بیرون یا ببری که بهم غذا بدی و همچین طبیعی دستت رو احساس کنم و اصلا انگار جاش همون جاست و تو هنوز تو فکر خودت باشی و من هنوز سر به هوا باشم و ....


اصلا انگار جاش همون جاست....






If you turn off feeling when your life is mostly bullshit, sometimes it's hard to turn it back on.



پیشه اهل نظر، دیدن و جان دادن است...



But I don't want comfort. I want poetry. I want danger. I want freedom. I want goodness. I want sin.