حکایت

 

جوانی که به عاشقی* شهره بود، به خدمت شیخ رسید. شیخ ورا گفت که به پندارت عشقِ به خاتون از عشقِ به خداست؟ جوان گفت: شمه ای از آن است. در طشتِ آب، نقشِ ماه می بینم. شیخنا فرمودش که اگر گردنت دمل نداشت، سر بر آسمان می کردی و خود، بلا واسطه، ماه را می دیدی.

 

-----------------------------------------

* دوست داشتی، بخون "قاشقی!"

انگشتر فیروزه یا عقیق ....

 

یه روز، خیلی اتفاقی، اون موقع که اصلا انتظارش رو نداری، یهو می بینی وسط یه حادثه هستی! حادثه ای شاید به اندازه یه لحظه! مثل شنیدن یه صدا! یه خنده! یه نگاه! مثل یه لحظه بوییدن یه عطر! ماهیت حادثه رو نمی تونی نشخیص بدی! یا لزومش رو! یا عاقبتش رو.... فقط وسط یک گردابی! به نظر می اد لذت بخش ترین غرق شدن زندگی ات رو تجربه می کنی....

و زندگی ات نمی تونه مثل قبل باشه! دیگه چیزهایی می بینی، می شنوی و احساس می کنی که تا قبل از این برات وجود نداشتند! رنگهای جدید... مزه های جدید ... ترنم جدید....

و بعد ... اون حدیث !. ... فقط یه جمله ... فقط هفت کلمه که قراره سرنوشتت رو شرح بده ... که تمام زندگی ات رو می گیره ... من عشق فعف ثم مات، مات شهیدا ..... ۱

.....

 

عوض شده ای ! بزرگ شده ای ! دیگه حتی شاید ذات کارها و اندیشه های خودت هم تشخیص نمی دی! از خودت فراتر رفته ای!

و اون حدیث ، مثل ... مثل خوره تمام روحتو تسخیر می کنه! پایبندت می کنه! مجذوبت می کنه .... تعریفت می کنه ... و بعد از یه مدت هیچ راهی نداری جز این که مثل حبل الله بهش چنگ بزنی! وابسته می شی! بیمار می شی! ... 

کیه که ندونه که دل شکسته کاش سرش می شکست ولی دلش نمی شکست!۲ 

که دردی است غیر مردن ... با دیدن دونه های انار می شینی های های مثل بچه ها گریه کردن .... ۳

پای بند می مونی! چسبیده به طناب!

سالها می گذره! یک عمد اون حدیث رو ذکر می گی! یک عمر دست از پا خطا نمی کنی! یک عمر با ایمانت زندگی می کنی! یک عمر ...

بعد ... یه روز وقتی همه چیز تموم شده، زندگی ات تموم شده... بگیر تو گلزار شهدا، قطعه هفت ..... روز پایان خوش که با لبخند سرنوشتت رو پذیرفته ای ... و شاد هستی ... و راضی .... یهو حقیقت مثل آوار رو سرت خراب می شه....

حدیث جعلی بوده!

 ------------------------------------------------

طناب پوسیده ...... فرصت های از دست رفته ... زندگی تباه شده .... دل داغ دیده ... یه قبر دو در یک توی قطعه هفت گلزار شهدا ... دروغ .... پایان ... ۴

داستان دردناکی بود؟ احساس تاسف کردی؟ یا ترحم؟ یا تنفر ؟ یا .....

بدتر شو می خوای بشنوی؟؟؟

-------------------------------------------------

همون آغاز ... همون ماجرا .... یه لحظه ... یه صدا ... یه تحول ... یک ...

و بعد از مدت کوتاهی ... یه حدیث...

و این بار خیلی اتفاقی ... گیرم یه اتفاق نادر .. گیرم یه توهم ... گیرم یک شانس ناب ... از همون اول، قبل از اینکه خیلی دیر بشه، می دونی که حدیث جعلیه! ... از تمام زیر و بم قضیه خبر داری... باز از خودت فراتر رفته ای... و این بار حتی اون فراتر رو هم می شناسی ....

فکر می کنی چی می شه؟ باز هم فقط اون طناب وجود داره! باز هم هیچ راهی، هیچ وسوسه ای جز چسبیدن به اون طناب نداری... یه طناب که می دونی پوسیده است....

دیگه هیچ چیز نمی تونه باعث رضایتت بشه! سند مالکیت یه جای خوش آب  هوا تو گلزار شهدا، قطعه هفت هم تو فیری ایجاد نمی کنه.....

غرق شدن در خلا ..... ۵

 

-------------------------------------

خیلی بد بین هستم؟

جدی نگیر! همه اش داستانه! .... یه خواب..... یه توهم ........

دوستی معتقد بود .به کسی احتیاج دارم که از خواب بیدارم کنه! زیادی هذیون می گم! بهش نگفتم که حتی تصورش هم چقدر برام چندش آوره!!! ۶

---------------------------------------------------------------------------------------

۱- ر.ک. به یازده من

۲- ر.ک. به دوی من

۳- ر.ک. به سه من

۴- ر.ک. به من ِ او

۵- ر.ک. به ده او

۶- ر.ک. به نه او

پی نوشت: اون قدرها هم به این کتاب لعنتی وابسته نیستم! یه مشت کلمه نون شب نمی شه! دلخوشی هم نمی شه!  تو که بهتر میدونی!

شیش هشتم یا.. got dizzy dancing Tango

 

دارم کم کم استقلالم رو از هر گونه ریتم شیش هشتم به دست می آرم! یه چیزی تو مایه های نخورده، دایم الخمر بودن!!!!!!

یه بار با دوستی، کنار ساحل جنوب روی شن های داغ نشسته بودیم که بحث رسید به خودمون و زندگی و اینا... می گفت یه نفر ازش خواسته که زندگیشو سعی کنه در قالب یک تئاتر توصیف کنه. تمام صحنه ها و دیالوگ ها و نور پردازی و شخصیتها و لباسها و گریم و ....! این دوستمون ازم خواست این کارو برای خودم بکنم! اون موقع کلی با تصور نور پردازی اش حال کردم! و البته مطمئن بودم که این تئاتر صامت خواهد بود! هیچ کلمه ای توش گفته نخواهد شد!

یه مدتیه به این نتیجه رسیده ام که این تئاتر باید موزیکال باشه! حتی اگه هیچ مفهومی نشه ازش برداشت کرد! قسمتهای اصلی و غیر قابل حذفش هم حتما شامل رقصهای محلی آلمانی و هلندی هستند! احتمالش خیلی زیاده که تانگو و والس توش نباشه! اما بدون شک اوج داستان قسمت رقص های مجاره!!!

-----------------------------------------------

مبادا فکر کنید که این حرفهای من کوچکترین ربطی به این داره که تازگیها باز هم کلی زوربا برام حرف زده!!! یا ارتباطی بین این توهمات و دیدن فیلم shall we dance وجود داره....

درِ چشم شامگاهان به بهشت بر گشودن نه چنان لطیف باشد......

 

خبرت خرابتر کرد جراحتِ جدایی

چو خیالِ آبِ روشن که به تشنگان نمایی

بشدی و دل ببردی و به دستِ غم سپردی

شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی......

 

.......مفصله....

تو هر آن ستم که خواهی، بکنی که پادشاهی.......

 

----------------------------------------------

آرام جان! شجریان!

 

نه داداش من! بعد از یه عمر گدایی، شب جمعه... کاسه مسی... کنار دیوار مسجد یادم نمی ره!

 

چیه؟ چرا این طوری نگاه می کنی؟؟؟

کی بود می گفت :

 حکما آدم تو راه خودش قدم برداره، بهتر از اینه که دور دنیا بچرخه!

حکما آدم دور دنیا بچرخه شرف داره به این که دور خودش بچرخه!

حکما دور خودش چرخیدن شرف داره به ساکن موندن و یه جا خیره شدن!

حکما ساکن موندن و خیره شدن شرف داره به "دیگه نبودن"!

حکما دیگه نبودن شرف داره به "هیچ وقت نبوده " بودن.....

 

 

بهاِر دلکش رسید و دل به جا نباشد،

از آنکه دلبر دمی به فکرِ ما نباشد.

 در این بهار ای صنم بیا و آشتی کن

که جنگ و کین با منِ حزین روا نباشد

صبحدم، بلبل بر درختِ گل به خنده می گفت

نازنینان را، مه جبینان را، وفا نباشد

اگر که با این دلِ حزین تو عهد بستی،

 عزیزِ من با رقیبِ من چرا نشستی،

چرا دلم را حبیبِ من از کینه خستی؟

بیا در برم از وفا یک شب، ای مه نخشب،

 تازه کن عهدی، جانم، که بر شکستی...

 

 

--------------------------

کلی قشنگه! عشق داند!  شجریان!

اولین سال تحویل بدون محمد.....

 

 

شاید... شاید ما نیز عروسک های کوکی یک تقدیر بوده ایم.....

 

.... چه کسل کننده....

 

من ندانم که کی ام!

من فقط می دانم٬

                         که تویی شاه بیتِ غزلِ زندگی ام........

 

گلناز بانو اینو می نوشت! ت توی بیت رو می کشید! این کارشو خیلی دوست داشتم!!!

 

 

 

عصمت به آینه مفروش،

            که فاجران،

                           نیازمندترانند ........

 

یه مدت طولانیه که این چمله خیلی تو ذهنم می چرخه! فقط یه مشکل کوچیک هست..... معنیشو دقیقا نمی دونم! به نظر می آد که "فاجر" keyword باشه. که من نمی دونم یعنی چی....

سکون ....Max. Volume

 

یادم نمیآد آخرین بار کی اینقدر به تنها بودن احتیاج داشتم!

سکوت ..... سکوت مطلق! بعد از سالها این اولین باره که حتی نمی خوام شهرام نزدیکم باشه! یا استاد! (استاد فقط به شجریان اطلاق میشه!) یا همه اونهای دیگه! از جلال همتی تا DJ Bobo از شماعی زاده تا Gloria از شاملو تا آریان تا Bon Jovi تا 50cent تا Vangelis تا Chris تا معین تا Sarah Conor  تا .......

تا همه اونهای دیگه!

قثط به این فکر می کنم که اگه شهرام اینجا باشه و باز بگه:

در دل ندهم ره پس از این مِهر بتان را

مُهر لب او بر در این خانه نهادیم..

من به کجا باید نگاه کنم؟؟!! بی نهایت مسخره است که به صفحه کتاب چشم بدوزم. یا به یه لیوان! یا به فضای خالی جلوم! برام قابل تصور نیست که اگه خیلی اتفاقی چشمم به آینه بیفته چه اتفاقی می افته!

یا بدتر از همه اینکه... تو اون لحظه نتونم جلوی خودم رو بگیرم و به دستهام نگاه کنم! شاید این تنها چیزی باشه که تحملش رو ندارم...

 

از این سکونی که می خوام توقع آرامش ندارم! فقط به نظرم اگه قراره تا این حد همه چیز به لجن کشیده بشه، بهتره با وقار باشه! نه توی یه show!

سکون ..... سکوت مطلق............. سقوط!

 

 

----------------

PS : شهرام اینجاست! داریم راجع به پدیده های "درس سحر" و "کشتی های سز گشته" صحبت می کنیم!

 

myth

 

گفت:

مینا جان! شکست ناپذیری آدمها اسطوره نیست!

به جان خودم انتظار داشت فریاد بزنم : یافتم! و تمام مشکلاتم کان لم یکن بشه!

هیچی نگفتم! زاستش این رو هم گذاشتم تو لیست چیزهایی که می تونم ازشون برداشت آزاد بکنم!

خدا می دونه این برداشت آزاد تو این ۲۴ ساعت چقدر تو زندگیم تاثیر گذاشته!

همینو می خواست!

 

گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد

گفتا اگر بدانی، هم اوت رهبر آید .....

 

 

گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم

گفتا که شبرو است او، از راه دیگر آید ....

در اینجا چهار زندان است و به هر زندان دو چندان نقب و ....

 

 

به تو می اندیشم

و می دانم

              که نیازمند یک نگاهی

                                       تا به تو دل دهد،

                                                آسوده ات کند،

                                                      بگشایدت،

                                                           تا به در آیی....

من،

    پا پس می کشم

و درِ نیم گشوده

                    به روی تو بسته می شود.....

 

 

کاشفان فروتن شوکران گوش میدم! و البته خیلی جنبه اش را ندارم! صداش دائم تو گوشمه... قدم می زدیم..... حرف می زدیم.... حرف می زد ... و من گوش می کردم...  و گاهی متوجه می شدم که فقط به صداش گوش می دم.... راجع به شاملو.... جویس... لورکا.... Cohen.....ویولن سل... از صدای سل بمل خیلی خوشش می اومد. ندیدم راجع به چیزی تا این حد با هیجان حرف بزنه... و من گوش می دادم. کلاس دو در می کردیم که من گوش بدم.... ۱۰ تا قانون تدوین کرده بود. به قول خودش، ۱۰ قانون موسی را باز نویسی کرده بود.. الان هیچی اش یادم نیست..... راجع به شادی حرف می زدیم... پریسا... از اینکه به قول خودش social worker باشه متنفر بود... یکی از مهمترین چیزهایی که یادم داد این بود که همیشه آماده باشم که سیلی بخورم! یادم داد با آدمها هر کاری دلم می خواد میتونم بکنم! به جز این یکی! نباید بهشون اینقدر اعتماد کنم... Oscar Wilde ..... مسیح .... شوپن ....

سالها گذشته.......

 

 

ای یاوه،

         یاوه،

              یاوه،

                    خلائق!

مستید و منگ؟

یا به تظاهر تزویر می کنید؟

از شب هنوز مانده دو دانگی،

                      ور تائبید و پاک و مسلمان،

نماز را از چاوشان نیامده بانگی.....

 

 

صداش می لرزید.... گاهی خیلی دلم برای صداش تنگ می شه.......

 

 

کفاف کِی دهد این باده ها به مستی ما.....

 

!Smile, Tomorrow wil be WORSE

نامه

 

سلام، حال همۀ ما خوب است

ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور

که مردم به آن شادمانی بی سبب می گویند، با این همه اگر عمری باقی بود

طوری از کنار زندگی می گذرم، که نه زانوی آهوی بی جفت بلرزد و

نه دل ناماندگار بی درمان! تا یادم نرفته است بنویسم ....

حوالی خواب های ما سال پر بارانی بود

می دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه باز نیامدن است

اما تو لااقل گاهی، هر وهله، هر از گاهی

ببین انعکاس تبسم رویا، شبیه شمایل شقایق نیست

راستی خبرت بدهم، خواب دیده ام، خانه ای خریده ام....

بی پرده، بی پنجره، بی در، بی دیوار.... هی بخند

بی پرده بگویمت، چیزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد!

فردا را به فال نیک خواهم گرفت،دارد همین لحظه یک فوج کبوتر سپید

از فراز کوچه ما می گذرد، باد بوی نامه های کسان من می دهد....

یادت می آید؟ رفته بودی خبر از آرامش آسمان بیاوری؟

نه ری را جان- نامه ام باید کوتاه باشد...

ساده باشد، بی حرفی از ابهام و آینه

- از نو برایت می نویسم

- حال همۀ ما خوب است

- اما نو باور مکن!

 

 

  -------------------------------------------------------------------------------

پ.ن: نویسنده اش رو نمی شناسم! کمی شبیه نوشته های نادر ابراهیمی می زنه!

پ.ن.۲: یه چیزی تو مایه های:

wish you were here

 

And the worst of haveing a romance -of any kind- is that, it leaves one so unromantic

اینو یه جا نوشته بودم که اتفاقی امروز چشمم بهش افتاد! زیاد یادم نیست اون موقع چه خبر بوده که این حرفو زده ام یا نقل قول کرده ام! الان .....

 

هی! یکی به من بگه چرا در اوج عدم هوشیاری و غیر ارادی بودن تفکرات و .... تنها جمله ای که توی ذهنم می چرخه اینه که:

" دیره..... خیلی دیر...."

 

Final Countdown ......

 

یه مدته مثل یه عروسک خیمه شب بازی شده ام که نخش دست یه آدم خشن با روحیه طنز بالا باشه. دائم تکونم می ده. بالا - پایین- بالا- پایین - بالا - پایین ... بعد چند لحظه آروم نگهم می داره. تا متوجه می شم که آروم شده ام و می خوام یه جوری این حالت تهوع و سرگیجه روبالا بیارم، درست تو لحظه اصلی، دوباره شروع می کنه: بالا - پایین - پایین - پایین تر- بالا- پایین تر- پایین- بالا- پایین- بالا- پایین تر-پایین تر- پایین تر-پایین تر- ...........-پایینتر.....

 

یه ایده دیگه هم داره که به خصوص این اواخر خیلی ازش استفاده می کنه.

با صدایی که تمام اجزا ذهنم لمسش می کنه شروع می کنه countdown کردن! نامرد از ۱۰ شروع نمی کنه! از بیست، سی، چهل ، حتی گاهی از ۵۰ شروع می کنه که فرصت کافی برای داغون شدن داشته باشم! مثل یه اسیر که تو یه جنگل که چهار طرفش دیوار داره ولش کنند و بگن اینقدرفرصت داری که فرار کنی. بعد میایم دنبالت. هر چی جنگل بزرگتر و فرصت بیشتر باشه، زجر بیشتری می کشه.

داشتم می گفتم: شروع می کنه شمردن- با یه صدای خیلی نافذ! می شمره! و من می ترسم. از ترس دندونهام به هم می خورن! صدای دندونهام رو نمی شنوم! فقط صدای اون تو گوشمه! شروع می کنم دنبال راه فرار گشتن..... سعی می کنم آروم بشم که بتونم فکر کنم.... بعد باز دنبال راه فرار می گردم. (خودمونیم! دیگه همه جای جنگل رو از کف دستم بهتر می شناسم!) باز هم می گردم.... می گردم .... می گردم .....countdown داره تموم می شه. وقتی به 6 می رسه رنگم می پره! به ۴ که می رسه، لبم خشک می شه! به ۳ که می رسه، سرم هر لحظه ممکنه از درد منفجر بشه.... نامرد سه تای آخر رو خیلی آروم می شمره! خیلی آروم.... یک رو که می گه چشمم رو می بندم! منتظر "آتش" می مونم..................

هر دفعه هم اینجا نظرش عوض می شه! قهقهه چندش آوری سر میده و میگه : باشه برای بعد!باز یک کم نخ ها رو تکون میده تا دوباره یه بهانه مسخره پیدا کنه و شروع کنه به شمردن!

اون اوایل وقتی پشیمون می شد، خوشحال می شدم از فرصت دوباره ای که پیدا کرده بودم.

الان فقط دلم می خواد یه بار هم به صفر برسه! هر اتفاقی که بیفته ، از این وضع بهتره.

 

می دونم....منتظره التماس کنم! اگه التماس کنم، یا کار رو تموم می کنه یا آزادم می کنه! حتی شاید لازم نباشه زانو بزنم! شاید یه خواهش ساده هم جواب بده! یا شلیک می کنه، یا آزادم می کنه.....

 

۱۵- ۱۴-۱۳-۱۲-۱۱-۱۰- ۹-۸ -۷ - ۶- ... ۵- ...-۴-......۳....- ۲.....-۱/۵.....- ۱/۲۵ ...........۱...........- ۰/۷۵ ........... ۰/۵.........

 

عادت یا Fight III

 

وقتی فهمیدم از یه موقعی به بعد قرار نیست کنارم باشی، فقط ۲ تا سوال به فکرم رسید! اول اینکه خب! اون موقع چطور باید ادامه داد؟؟ دوم اینکه بعد از تو اصلا چرا باید چیزی ادامه پیدا کنه؟؟

الان خیلی گذشته! خاطرات هم کمرنگ می شن! انگار هیچ وقت وجود نداشتی! اسمت هم فراموش می شه....

و من به جایی که رسیدم، رسیده ام. دیگه دم ِ درِ فردوس با ته جهنم فرق چندانی نداره. همینو می خواستی! نه؟

و همیشه جای خالیتو کنارم نگه داشته ام. که تنها انگیزه بود برای ادامه دادن! برای دیدن! برای ندیدن! گیرم یه جور black hole .

 

به زندگی تو تاریکی هم میشه عادت کرد!

از عادتها می شه لذت برد....

 

---------------------------------------------------

p.s: می دونم چی می خوای بگی!

Even the greatest love declines beyond the horizons of time

بر منکرش لعنت!

 

 

کجا؟ هر جا که اینجا نیست!

من اینجا از نوازش نیز -چون آزار- ترسانم،

ز سیلی زن ، ز سیلی خور ......

 

 

ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاهِ خیالی دور ،

 که مردم بدان شادمانی بی سبب می گویند ......

 

 

پس چرا برف نمی آد؟؟ *

 

مدتیه اگه وقت داشته باشم، می زنم بیرون، قدم می زنم و فکر می کنم. امروز نشون دادم که به این کار دارم معتاد میشم. می دونم! این خیابون گردی ها هیچ مشکلی رو حل نمی کنه! ولی مسکن خوبیه. آخرش احتمال این پیدا می شه که به اندازه کافی خونسرد شده باشم که تازه بشینم منطقی فکر کنم. ریتم قدمهام گاهی خیلی آرامش بخش به نظر می آن. 

یک بار بعد از یه امتحان با یکی از دوستان بود. یه بار با انگیزه کتاب خریدن و زیارت انقلاب بود. یه بارش همین طوری این اطراف. و امروز... هدف خاصی نداشتم. دانشکده، گیشا(اینجا تصمیم گرفتم برم)، امیرآباد، فاطمی، ولیعصر، ایتالیا، دانشگاه، آخرش هم خونه...

می دونم. قسمتی از مسیر زیادی شبیه راهیه که یه بار قبلا طی کرده بودم. یه روز دیگه مثل امروز! دهۀ دوم بهمن ماه.... روز دقیق و ساعتش هم یادمه. تمام اتفاقاتی که افتاد هم یادمه. و حرفهایی که زده شد. و حتی چیزهایی که بهشون فکر کردم!

دیگه مدتهاست نیازی نیست جلوی خودمو بگیرم که به این خاطرات فکر نکنم! حتی شاید هیچ وقت فراموششون نکنم. (یه موقعی فکر می کردم تنها کار منطقی و درست فراموش کردن همه اینهاست!). شاید تازه، بعد از این هم مدت دارم معنی حرفاش رو می فهمم! که:

!time marches on

هنوز یادمه اون وقتی که حتی فکر کردن به این جمله منو می ترسوند.

امسال هم این چند روز اعصابم کلی مستهلک می شه! هنوز نتونسته ام این عادت سالیانه رو ترک کنم که ۱۹ بهمن منتظرم ببینم حرکت احمقانه ای ازم سر می زنه یا نه! به این کنجکاوی و سختگیری هم عادت کرده ام.

--------------------------------

* این سری راه رفتن ها از اونجا شروع شد که می خواستم زیر برف قدم بزنم. اون هم نامردی نکرد، امسال فقط روزهای قبل از امتحان اومد! من هم که کم نمی آرم! تنها یا با دوستان رفتم. از دست داد این فیض رو!

رجعت

 

پیش تر ها از پیدا کردن شباهتهای زیاد بین دوره های زمانی مختلف تو زندگیم ناراحت می شدم. بد جوری احساس می کردم که دور خودم می چرخم. اینکه یه مساله ای برات پیش بیاد، بعد از کلی این در و اون در زدن بالاخره باهاش کنار بیای و بعد از ۷ ماه یا یه سال دوباره ببینی که مطرح شده. و باز هم قدرت سابقش رو داره! این جور شباهتها و شباهتهای زیاد دیگه ای که پیدا می کردم  اذیتم می کرد. حرکت دایره ای رو کاملا می دیدم. احساس می کردم هدفم هم داره دور خودش می چرخه. من هم به دنبالش.

حدود یک سال پیش یکی یه ایده ساده و جالب بهم داد. گفت سعی کنم حرکتم در عین دایره ای بودن، رو به بالا هم باشه. مثل شکلی که فنر داره!

از اون به بعد سعی کردم برای نظارت راحت تر روی مسیر زندگیم و کنترلش، نظم بیشتری بهش بدم. بخش های مختلف زندگی ام رو با نظم در سطحش پخش کنم. بخش هایی مثل : ماشین بودن(به طور مجازی! نیروی کار زیاد و شعور کم!)، خوشگذرونی، ایده آلیسم شدید، یک عنصر اجتماعی فعال بودن، یک عنصر اجتماعی نبودن... مفصله! نیاز نیست روشون توضیح بدم! غرض اینکه بنا به شرایظ باید نظم پذیر می شدم. تو یه بازه های زمانی ای از نظر اجتماعی فعال بودم، تو یه بازه هایی هم انرژی ای برای این کار نمی ذاشتم. از طرف دیگه همیشه باید یه سطح مینیمم از خصوصیات ماشین رو می داشتم(همیشه تمرینی برای تحویل دادن وجود داره! حتی اگه حوصله نداشته باشی. باید اونقدر ماشین باشی که بتونی بدون ذره ای احساس یه چیزی سمبل کنی) و در عین حال تو یه بازه هایی باید یه ماشین خوب می بودم(دوران امتحانات!)

فقط مسئله سر این امور مادی نبود. اصلش سر طرز فکر بود. اعتقادات، جزئیات، challenge ها .... و تموم مسائل abstract دیگه! و شروع کردم به نظم دادن به دو تا دنیایی که داشتم و تمیز دادن فاصله شون! شب تا صبح حق داشتم هر جوری که دوست داشتم فکر کنم و زندگی کنم. و بقیه شبانه روز باید زندگی مادی ام رو تحت کنترل قوانین تدوین شده انجام می دادم. توی یه دنیا قواعد رو (مثلا قواعد برخوردهای انسانی، اجتماعی ...) رو تدوین می کردم و تو دنیای دیگه بهشون عمل می کردم.

هیچ اصراری هم نداشته ام که اون دنیای اصلی رو به کسی نشون بدم یا وجودش رو اثبات کنم. فقط وقتی مردم می گن رفتارم خیلی غیر خطیه، لبخند می زنم. لزومی نداره بدونند زیر بنایی وجود داره که به اندازه کافی خطی هست.

دوست داری اسمشو بذاری تقیه؟ مهم نیست! بذار!

برای بررسی اون مسیر دایروی و تشخیص بهبودش، هر از چندگاهی به کلیه مادیات پشت می کنم و می رم به جایی که بهش تعلق دارم. انگیزه کافی برای توصیف این رجعت رو ندارم. فقط بدونید که بهترین اتفاقیه که برام میافته! (لازم به ذکره که این دوره ها ممکنه از نظر زمانی منظم به نظر نیان. یه بار با فاصلۀ ۲ ماه وقتش میشه، یه بار با فاصله ۱ سال. فقط وقتی موقعش شد متوجه می شم.)

 الان هم روی همون نقطه قرار دارم. یه بازگشت دیگه باید داشته باشم! یه مرخصی! این بار این رجوع یک کم زیادی طول کشید! یه کم زیادی درد داشت!

 

--------------------------

پ.ن: انی همون چیزیه که بهش می گن خود سانسوری؟ اینجا هنوز اونقدر عزیز نشده که بقیه ماجرا رو تعریف کنم. اول که این پست رو شروع کردم، فکر کردم شده!

شاید بعدا...