دلم گرفته. دوست دارم..

Ode to simplicity

می شینم پای آهنگ همیشگی با تکرار بی نهایتش. از خیسی لباسم متوجه می شم دارم که دارم گریه می کنم. نگران می شم. 

این اشکها کدام آتش را خاموش می کنند؟؟



marvel


"Love at first sight is easy to understand; it's when two people have been looking at each other for a lifetime that it becomes a miracle." 


به مناسبت اتفاق امروز.... 

;-)



پی نوشت لازم (بعد از دو بار **** شانسی تو یه روز): من هم مثل همه از پسر های خوش تیپ خوشم میاد. ولی از پسر های خوش تیپی که خیلی خبر دارن خوش تیپن حالم به هم می خوره. (پسر های معمولی که فکر می کنن خوش تیپن، فقظ کسل کننده ان!)



Rapture


And I dream... I dream of something wild... It tastes so bitter... It smells so sweet...



Don't you know the stove is gettin' colder..


دل اگه می گه صبورم خود فریبی می کنه...



چی کارش داری؟ بذار اون هم کارشو بکنه!







فزت و رب الکعبه...

۱- آدم معمولا می خواد مریض شه، یه روزه می افته در بستر بیماری و ۱۰ روز طول می کشه که خوب شه. من ۱۰ روز طول کشید مریض شم (۱۰ روزه نمی تونم روی خط مستقیم راه برم از سرگیجه)، امروز تازه تب کردم. چقدر طول می کشه خوب شم خدا می دونه. بدیش اینه که وجدانم خیلی اذیت می کنه. راه به راه فحشو می کشه به تمام زندگی ام. حالیش هم نیست که واقعا نمی تونم چیزی بخونم از سر درد...


۲- تو باور می کنی که این ملت سوئیسی بابت افتتاح خط جدید مترو ۳ روز شبانه روز تو خیابونها جشن گرفته اند ، ما رو از کار و زندگی انداختند؟ باور می کنی که می رن حموم و لباس پلو خوری شون رو می پوشن و یه ذره آبجو می خورن و برای بچه هاشون بستنی و بادکنک می خرن و می رن سوار مترو می شن؟ این قیافه ساده لوحانه اشون بیشتر از هر چیزی واسم نفرت انگیزه...


۳- بعد من می گم وبلاگ چیز خوبیه، تو بگو نه! این اتفاق دیشب کلی حال داد. دم صبحی واسه خودم تو اتاق رژه می رفتم و کر کر می خندیدم. جزئیات رو حال ندارم تعریف کنم ولی باز آسمون حال داد دیگه! قبلا یه بار دیگه هم دقیقا همین کارو کرده بود و این جا نوشته بودم... high five  و اینها دیگه....


۴- درد غربت که می گن همینه! اگه خونمون بودم عمرا حاضر نمی شدم سوپ به این مزخرفی بخورم. مامانم سوپ جذاب آماده می کرد و تازه کلی نازمو می کشید که یه ذره بخورم و آخرش واسم چایی داغ هم می آورد... اولسون بالا اولسون...


۵-من فکر کنم تنها کسی بودم که تا حالا به قصد رسیدن به جایی سوار این مترو سده ام. همه اومده ان واسه زیارت...


۶- ای تف به هر چی سو تفاهمه... اصلا حوصله اش رو ندارم. اگه به من بود .... هیچی بابا! بیخیال!


۷- پای چت یهو می گه دلم تنگ شده. میشنم به گریه که مینا خدا لعنتت کنه که آدم نمیشی...


۸- روزهامو به جستجوی دستی می گذرونم که به اندازه کافی قوی باشه و بخوابونه زیر گوشم که از این کابوس بیدار شم... این من نیستم!


۹- سوپش سبزه! مزه تخم مرغ و آرد می ده. تا سی ثانیه دیگه همشو بالا میارم روی لپ تاپ...




Don't you see that I don't have enough power to love you and to leave you at the same time?

I need to stop one of them...





"Je t'aime depuis toujours..."

Dit dieu



Home... the sweetest home in the world

35 42' 45.71'' N         51 22' 26.96'' E    elev 1246m


google earth ریخته ام و کلی نشستم به اینجا نگاه کردن. آدمو خیلی عصبی می کنه. حس می کنی دستت، دراز کنی می رسی... ولی سرابه! 


تحمل بایدش....

دیدی آدم از یه حدی گیج تر باشه انگار تو خواب داره راه می ره؟  یهو به خودش می اد و می بینه نمی دونه کجاست یا داره چی کار می کنه؟! کلی باید فکر کنه ببینه این چاقو رو برای چی دستش گرفته یا واسه چی اومده تو آشپزخونه...


تمام اطرافم رو کتاب گرفته. وسط خوندن یه پاراگراف سخت یهو انگار مسخ شده باشم. می رم تو سایت دانشگاه خودمون و واسه ترم اول سال دیگه انتخاب واحد می کنم. میشه ترم اول دکترا. انگار نه انگار که هنوز هیچی نه به باره نه به داره و دارم تمام زورمو می زنم که از این جای لعنتی بزنم بیرون. واحد ها مزخرفن و یهو یار ماجرای apply میافتم. با همون قیافه ی احمقانه از خودم سوال می کنم اصلا چه اصراریه که برم؟! اینجا که استاد دارم. پول خوبی هم گیرم میاد. آینده هم اونقدر که نشون می دم مزخرف نمیشه. همه جا هم که آسمون همین رنگه. از همه مهمتر این که سالی دو بار می تونم برم ایران... چه اصراریه....... جوابی واسه سوالم پیدا نمی کنم. هیچ کدوم از انگیزه هام یادم نیست. حوصله ام سر میره. بر می گردم سر دیکشنری ام که معنی کلمه alleviate رو پیدا کنم.


طبق معمول خواب ترسناک دیده ام. با وحشت و سر درد و حال خراب نصفه شب می پرم. یه نور ضعیفی از حموم میاد. قیافه ام رو تو آینه می بینم. وحشتناکه. با صدای ضعیفی می گم : اون برق لعنتی رو خاموش کن. چند لحظه طول می کشه تا یادم بیاد تنها زندگی می کنم. نصفه شبی اصلا باورم نمیشه تو این خونه (اتاق) به جز من کس دیگه ای نیست. کلی سعی می کنم یادم بیاد چی شده که اینطوریه! جوابی پیدا نمی کنم. حتا باورم هم نمیشه.... می ترسم. چراغ رو روشن میذارم. آروم آروم می خوابم. تا صبح هنوز وقت هست یه کابوس دیگه ببینم...






The Pirates of Silicon Valley



"Microsoft? Nobody I knew ever heard of Microsoft or Bill Gates. I mean they were nobodies. But then.. we were all nobodies. Which was perfect for us Because all the respectable straight-arrow guys were busy doing what they always do, which is be respectable which meant the rest of us could run around acting like crazies which is what we did best. I miss those days."


I would have loved you... forever. Now please go.


-Can I still see you?

-I can't see you. If I see you, I'll never leave you.

-What will you do if I find someone else?

-Be jealous.

-You still fancy me?

-Of course.

-You're lying. I've been you. I amuse you, but I bore you.

-No.

-You did love me?

-I'll always love you. I hate hurting you.

-Then why are you?

-'Cause I'm selfish. And I think I'll be happier with her.

-You won't. You'll miss me. No one will ever love you as much as I do. Why isn't love enough?

....




fine... good enough... ;-)



تو خوبی. من خوبم. اما هیچ چیز سر جایش نیست.



آتش


تا تو در هوا باشی، در خاک.

                    تا تو را تنفس کنم. بر تو سجده برم.

                                                      که تو والاترینی.


تا بیشتر باشی...

                 از من، از دنیای من، از فکر من!

و من تو را ببینم و به دنیایت راه یابم.


تا تو را که نور آفریدی با دستان ناتوانی من، تا تو را که فریاد کردی بر من، بر منِ خاکی 

                                               بر منِ از تو،

                                                    ببینم و صدایت رابشنوم.


و تا گرمایت مرا، سردی مرا ذوب کند. 

             یخ مرا آب کند و من بر خاک نفوذ کنم و تبخیر شوم، بخار آب باشم. 

                                               تا از ابر، باران ببارد و تو را خنک کند.


تا من و تو دست به دست هم آن چنان که می توانیم آباد کنیم.

                                       آن چه را که می توانیم بسازیم.


من پا به درون تو گذاشتم!

                و آتش به گداختگی خورشید و به تفتگی آتشفشان،

                      همچون گلستان سرد شد!

                      

                      معطر و خوشبو!


اسفند ۷۸


چندی حماقت انسان ها و انسان نبودن آدم ها را فراموش می کنم...!

امروز صبح خدا پشت پنجره ی اتاقم بود و بعد داخل شد و گونه هایم را بوسید. با این حال ... من هنوز هم غمگینم و ...


بهار منتظر بی مصرف افتاده است. 




The moon will rise the sun will set....


این ۶ سپتامبر لعنتی کی میاد و بره؟؟





مسیحای جوانمرد من ای ترسای پیر پیرهن چرکین....


به مناسبت ۶ سپتامبری که در راهه، این هفته هفته ی مزخرف و dep بودن و اینها نامگذاری میشه.


فکر که می کنم میبینم اونقدر تیریپ "من می دونم دارم چه غلطی می کنم" گرفته ام که خودم هم باورم شده! 


سر و تهش رو که نگاه کنی، آدم که یه بار وابستگی هاشو وزن کرد دید تو چمدون جا نمیشه و مجبور شد بذادرشون و بره، دیگه باید خیلی دل خوش باشه که بتونه یه جا خودشو نگه داره... 


حس رفتن دارم... حس سرگشتگی، ناامیدی... حس "اینجا نباید موند".... حس اینکه نمی دونم دارم چه غلطی با زندگی ام می کنم... حس اینکه نمی دونم زندگی داره چه غلطی با من می کنه....


حس اون atheist ی دارم که به زور خودشو می کشونه تو کلیسا و با کنجکاوی نقاشی ها و صلیب ها و نیمکت ها رو نگاه می کنه.... دنبال چیزی می گرده! دنبال چیزی می گرده که خودش خوب می دونه پیدا نمی کنه.....





Reply for a public call for help 2

اصل قضیه رو یادم رفت بگم! "the reply"!!



عزیزم! این تمام چیزیه که می تونم بهت بگم! کمه! شرمنده!


There are some birds that are not meant to be caged. Their feathers are just too bright and when they fly away, the part of you that knows it was a sin to lock them up, does rejoice... Still the place you live in is much more drab and empty that they're gone...


I guess I just miss my friend....




Reply for a public call for help


فصل دیگه ای از "رفتن"ها شروع شده و داره کم کم تموم میشه! فکر کنم تقریبا همه ویزا گرفته اند وبچه هایی که آمریکامیرن باید رفته باشند و کانادایی ها کم کم میرن و بچه های اروپا هم یا اومدن یا به زودی میان! قصد ندارم تعریف کنم که چه جمعیت زیادی از اطرافیانم جز این یکی فصل بودند و مرثیه خوانی کنم که چرا اوضاع اینطوریه که همه حاضر به غربت نشینی و ترک بلاد شده اند.... می خوام نوع مدرنی از درام زندگی رو تعریف کنم.

این بار که ایران رفته بودم یه داستان رو بارها از دوستانم شنیدم! داستان از اونجا شروع میشه که دو نفر با هم آشنا میشن و خلاصه اتفاقی میافته که شاید تمام طول تاریخ تکرار شده ولی من الان توصیف جذابی ازش یادم نمی آد که بکنم! خلاصه که "اتفاقی" می افته! اتفاقی از جنس "نمی دونم چرا اینطوری شد!!" .... ، خب زمان می گذره! با همون ماجراهای همیشگی. خوبی ها و بدی ها و خوشی ها و ناراحتی ها و تمام چیزهایی که تو "روابط انسانی" پیش می آن. 

زمان می گذره و قبل از اینکه کسی متوجه بشه این فصلی که گفتم می آد.....


بین آشنایانم به طرز عجیبی این اتفاق رو به تعداد زیاد دیدم.:این یکی رفته، اون یکی مونده... این یکی مونده، اون یکی رفته... یکی یه جا رفته اون یکی یه جای خیلی دور دیگه رفته... یکی یه جایی بوده، اون یکی امسال میره یه جای دور دیگه....

خلاصه که تمام combination های ممکن رو دیده ام!

خدا می دونه چقدر از این درد دل ها شنیدم و چقدر سختی اش رو دیدم تو اون دو هفته! به نظر تکلیف معلومه، یکی که وسط گود نباشه می تونه بشینه تعیین کنه که کار معقول چیه و چه تصمیمی و چه جوری باید گرفته شه! ولی کافیه خودتو یک کم جای یکی از این دو نفر بذاری تا ببینی این "long distance thing" چاهیه که موندن توش جهنمه و در اومدن ازش بهای خیلی خیلی گزافی داره*.....


 یا یکی از همین دوستانم نشستیم و سعی کردیم معقول تحلیل کنیم و آخرش خوش بینانه ترین نتیجه ای که گرفتیم این بود که: "یه همچین اتفاقی یه امتحانه! شرایطی که توش آدم می تونه خودش و طرفش رو محک بزنه و اصولا چیز خوبیه و تو مایه های شانسیه که از آسمون افتاده"... آخرین باری که بهش زنگ زدم، هر دو جداگانه به این نتیجه رسیده بودیم که خیلی مزخرف گفته ایم.....

 

داشتم فکر می کردم اونهایی هم که معتقدن با یه چیزی مثل "محکم کاری" میشه سختی رو کم کرد چه اشتباه می کنن.... دو نفردیگه از دوستان رو میشناسم که این تمهید رو تا جای ممکن implement کرده اند... اصلا احساس نکردم که مزیتی دارند نسبت به بقیه که روی هوا هستند،،،،


اینها رو نگفتم که به نتیجه ای برسم. فقط احساس لزوم کردم که از این تریبون (!!) نسبت به این جور عذاب کشیدن این همه آدم اعلام برائت کنم. آدمهایی که گناهشون پایبند نشدن تو جاییه که نمی تونن زندگی ایده آلشون رو بسازن.... 


مگه چند دفعه قراره زندگی کنیم؟


--------------------------

* علت این که میگم thing اینه که یکی از اقربا منو شیر فهم کرده که long distance نمی تونه relationship باشه! این که "پس چیه؟؟؟!!" ، اصلا نمی دونم! 


PS: من هنوز فیلم دل شدگان رو پیدا نکردم... یه جایی اش هست که یکی از نوازنده ها واسه ایران یه نامه می نویسه....کلی کنجکاوم که دقیقا چی گفته بود! خیلی مبهم یادمه!



I'm gonna set a fire



ای یوسف خوش نام ما، خوش می روی بر بام ما

ای در شکسته جام ما، ای بر پریده دام ما


ای نور ما ای سور ما، ای دولت منصور ما

جوشی بنه در شور ما، تا می شود انگور ما


ای دلبر و مقصود ما، ای قبله و معبود ما 

آتش زدی در عود ما، نظاره کن بر دود ما


ای یار ما عیار ما، دام دل خمار ما

پا وامکش از کار ما، بستان گل و دستار ما


در گل بمانده کار دل، جان می دهم چه جای دل

وز آتش سودای دل، ای وای دل ای وای ما










Who said "CAN't"?


Someone is always doing something someone else said was impossible


TRY TRYING


---------


:)


;)


YESSSS

Yue


دیدی یه عده واسه محبت کردن دم به دقیقه دنبال اینن که یه جوری match making کنن؟ بگی آره یانه سریع آدمو از تنهایی در می آرن!

امروز رئیسم منو به یه آقایی که این طوری بود معرفی کرد! ( اتفاقا به چشم غیر برادری آقای خوبی بود! ;) ) جلسه خیلی پرباری داشتیم! آخرش کلی ابراز احساسات کرد که شما دو تا خیلی خفنید و اینها! بعد یک کم فکر کرد و از من پرسید قصد داری PhD بخونی؟ گفتم اگه بشه آره! یک کم دیگه فکر کرد از رئیسم پرسید تو هم قراره استاد شی؟ اون هم گفت آره! دوستمون باز فکر کرد و گفت خب من یه پیشنهاد دارم! چرا تو (رئییسم) استاد نمی شی این هم به عنوان اولین دانشجوت بگیری....


اون که رنگش پرید. من هم که خفه شدم تا خودمو کنترل کردم جیغ نزدم : ننننههههههههه!


ولی از شوخی گذشته داره به جفتمون خوش می گذره! این یارو نفر هفتصدمی بود که گفت شما دو تا تیم خیلی خوبی هستید! (نفر اول مارتین بود! D:)


به حق پنج تن خدا قسمت کنه اون بره یه جای خفن استاد شه. من هم برم یه جای خفن دیگه دکترا بخونم. بعد پنج سال حاضرم برم ببینمش!! (اینو الان می گم که اگه همین طور پیش بره تا یه سال دیگه روزی یه ساعت جلوی چشم همیم!!)





کافه سیاه و سپید ۲

چند بار دیگه باید از این اتفاقات بیفته که به ۱۲ سالگی ام ایمان بیارم؟؟


ضرورت چشمهایش....

آنکه بر در می کوبد شباهنگام، به کشتن چراغ آمده است...

احساس جالبیه وقتی صبح خوش و خرم (با چشمهای قرمز؟؟) بیای office و تا عصر دور روزگار طوری بچرخه که تو متوجه بشی یک سال بقیه زندگی ات رو قراره همین جا و روی همین صندلی طی کنی! سوالی که مطرح می شه اینه که آیا واقعا می تونم تا یه سال دیگه قیافه رییسم رو تحمل کنم؟ درسته که به شکل عجیبی، زوج کاری خوبی رو تشکیل داده ایم و کلی واسه هم مفیدیم... ولی خب یه سال هم خیلی زیاده!


دستم به نوشتن چیزی که باید بنویسم نمی ره! رو کاغذ می تونم بیارمش ولی اینجا نه! در صورتی که رو کاغذ به هیچ دردم نمی خوره! اینجا لازمش دارم! به شدت لازمه (ضروریه؟... لازمه؟... لازمه!!!) که اینجا نگهش دارم....


یه جاهایی تو زندگی و وجود آدم هستن که باید با احتیاط باهاشون برخورد کرد! اگه خراش بیفتن، هیچ وقت دیگه کامل خوب نمی شن! گیرم که با مرور زمان ممکنه کم رنگ شن، ولی جاشون تا همیشه باقی می مونه.... 

گیرم که هزار تا علامت گنده قرمز چسبونده باشم که این یه کار رو نکنید!! به این قسمت هیج کس دست نزنه.... گیرم قبل از هر حادثه ای بدونی که اگه پیش بیاد جاش هیچ وقت خوب نمی شه! اینها دلیل نمی شه حادثه پیش نیاد و تو خراشی برنداری که تا آخر عمرت باید با خودت بکشی اش...

حالا نشستی به جاش نگاه می کنی که چی؟ به اندازه ابدیت وقت داری واسه این کار! پاشو برو اوامر رییست رو انجام بده....



PS: الان یاد یه چیزی افتادم! خودمونیم! تا ۸ سپتامبر چی می شه؟ نمی خوام سر و صدا راه بندازم ها... ولی اگه بشه، چی میشه...







مستی سلامت می کند، پنهان پیامت می کند

آنکو دلش را برده ای، جان هم غلامت می کند


ای نیست کرده هست را، بشنو پیام مست را

مستی که هر دو دست را، پابند دامت می کند....





تو؟ تو چه می فهمی این حرفا یعنی چی..



اشتباه

نباید واسه یه چیزی اونقدر انرژی بذاری که دیگه نتونی تصمیم آخرو بگیری...