کمی علم...

گاهی متقاعد می شوم که ژنٍ لیاقتٍ دوست داشته شدن نداشتن، بخش تفکیک ناپذیر کروموروم Y توی این موجودات چهل و شش کروموزومیه...


قلبت را که لا به لای پاکت ها و اشک ها و سیب زمینی ها و زلم زیمبوهای کریسمس گم کنی، مزه ی فاحشگی هم روی لبت تلخ نخواهد بود... 

Life still sucks..

تازگیها چند روز یه بار اینو می خونم. بهش معتاد شده ام!


خبر که زیاده! شام کریسمس گروه بود دیشب! مجموعا خوشحالم! 


به یه کشف جدید رسیده ام. آدمها دو دسته اند. دسته اول اونهایی که وقتی کنارشون هستی خودتو دوست داری. از بودن خودت و خودت بودن خودت لذت میبری. دسته دوم اونهایی هستن که وقتی کنارشونی از خودت و خودت بودن و اونجا اونجور بودنت احساس انزجار می کنی.

زندگی خیلی کوتاه تر از اونه که حتی یه لحظه اشو با گروه دوم بگذرونی.




پی نوشت: آره خوب! ایده آلشو گفتم. اگه ی خواستم به این یا حتی خیلی loose ترش عمل کنم که ....



15th of dec

 این هم از آخر و عاقبت اس او پی نوشتن. از وقتی شروع کرده ام به کار کردن روش، همه اش یه دوره تناوب رو طی کرده ام. اولش که یه ذره خوب فکر می کردم، با خودم و زندگی ام حال می کرد، بعد سریع وسواسی می شدم و شروع می کردم به گیر دادن و می نوشتم ایده ها رو. نتیجه نوشتن رو که می خوندم، شروع می کردم به فحش دادن. به یکی که می دادم واسه ویرایش، دیگه کار به فحش آبدار می رسید که "همین حقته! حالیت نیست چقدر اوصاعت افتضاحه! همه اش اعتماد به نفس چرت سر چیزهایی داری که اصلا باعث افتخار نیستن،اصلا حقته که از آسمون سنگ بیاد روت،..." ، خلاصه کلی فحش. بعد دوباره شروع می کردم به دلداری خودم.


الان به عنوان پایان داستان نشسته ام به فحش دادن که "حقته! حالیت نیست! همه کابنات هم بیان جلوت قسم بخورن که تو آدم خوشبخت و خفن و نظر کرده ای هستی، باز هم گیر می دی! حقته!"...


هذیون دارم می گم! یادم نمی آد آخرین باد کی سیر خوابی ده ام. تو دو هفته اخیر، دو روز در میون، روز کاری ۳۶ ساعته داشته ام. این دفعه به ۶۰ ساعت می رسه! عمرا اگه زنده بمونم...


کلی خبره و اینها! حالشو ندارم لیست بذارم اینجا واسه نوحه خونی یا جلب ترحم یا هر انگیزه مسخره دیگه ای...

فقط بگم وسط این همه ماجرا، اطرافم پر شده از این بحث و نمونه های رنگ و وارنگش! من هم که حسسساس... هی می خوام بیام بیرون، قضا و قدر نمیذاره... نشسته ام منتظر که ببینم رحمانیت خدا بهم چقدر صبر و سعه صدر داده....

 

نغمه :


 "آنهایی که رفته اند و آنهایی که مانده اند
 
آنهایی که رفته اند هر روز ایمیلشان را در حسرت نامه از آنهایی که مانده اند باز می کنند و از اینکه هیچ نامه ای ندارند کلافه می شوند.

آنهایی که مانده اند هر روزنهیکروز در میان ایمیلشان را چک می کنند و از اینکه نامه ای از آنهایی که رفته اند ندارند کفرشان در میاید.

آنهایی که رفته اند منتظرند آنهایی که مانده اند برایشان نامه بنویسند .فکر می کنند که حالا که از جریان زندگی آنهایی که مانده اند خارج شده اند آنها باید  تصمیم بگیرند که هنوز می خواهند به دوستیشان از دور ادامه بدهند یا نه.

آنهایی که مانده اند منتظرند که آنهایی که رفته اند برایشان نامه بنویسند .فکر می کنند شاید آنهایی که رفته اند مدل زندگیشان را عوض کرده باشند و دیگر دوست نداشته باشند با آنهایی که مانده اند معاشرت کنند.

آنهایی که رفته اند همانطور که دارند یک غذای سر دستی درست می کنند تا تنهایی بخورند فکر می کنند آنهایی که مانده اند الان دارند دور هم قورمه سبزی با برنج زعفرانی می خورند و جمعشان جمع است و می گویند و می خندند.

آنهایی که مانده اند همان طور که دارند یک غذای سر دستی درست می کنند فکر می کنند آنهایی که رفته اند الان دارند با دوستان جدیدشان گل می گویند و گل می شنوند و از ان غذاهایی می خورند که توی کتاب های آشپ‍زی عکسشان هست.

آنهایی که رفته اند فکر می کنند آنهایی که مانده اند همه اش با هم بیرونند. کافی شا پ میروند .خرید میروندبا هم کیف دنیا را می کنند و آنها را که آن گوشه دنیا تک افتاده اند فراموش کرده اند.

آنهایی که مانده اند فکر می کنند آنهایی که رفته اند همه اش بار و دیسکو می روند و خیلی بهشان خوش می گذرد و اینها را که توی این جهنم گیر افتاده اند را فراموش کرده اند.

آنهایی که رفته اند می فهمند که هیچکدام از آن مشروب ها باب طبعشان نیست و دلشان می خواهد یک چای دم کرده حسابی بخورند. 

آنهایی که مانده اند دلشان می خواهد یکبار هم که شده بروند یک مغازه ای که از سر تا ته اش مشروب باشد که بتوانند هر چیزی را می خواهند انتخاب کنند.

 

آنهایی که رفته اند همانطور که توی صف اداره پ‍لیس برای کارت اقامتشان ایستاده اند و می بینند که پ‍لیس با باتوم، خارجیها را  هل میدهد فکر می کنند که آن جهنمی که تویش بودند حداقل کشور خودشان بود. حداقل احساس نمی کردند طفیلی هستند. 

آنهایی که مانده اند همانطور که  زنیکه های گشت ارشاد با باتوم دختر ها را سوار ماشین می کنند فکر می کنند که آنهایی که رفته اند الان مثل آدم های محترم می روند به یک اداره مرتب و کارت اقامتشان را تحویل می گیرند.

 

آنهایی که رفته اند همانطور می نشینند پ‍شت پ‍نجره و زل می زنند به حیاط و فکر می کنند به اینکه وقتی برگردند کجا کار گیرشان میاید و آیا اصلا کار گیرشان میاید؟

آنهایی که مانده اند فکر می کنند که آنهایی که رفته اند حال کرده اند و حالا میایند جای آنها را سر کار اشغال می کنند و انها از کار بیکار می شوند.

 

آنهایی که مانده اند فکر می کنند آنهایی که رفته اند حق ندارند هیچ اظهار نظری در هیچ موردی بکنند چون دارند آن طرف حال می کنند و فورا یک قلم برمی دارند و اسم آنوری ها را خط می زنند.

آنهایی که رفته اند هی با شوق بیانیه ها را امضا می کنند و می خواهند خودشان را به  جریان سیاسی کشوری که تویش نیستند بچسبانند.

 

آنهایی که مانده اند در حسرت بی بی سی بی سانسور کلافه می شوند.

آنهایی که رفته اند هیچ سایت خبری را نمی خوانند. ربطی بهشان ندارد خبر کشور هایی که تویش هستند

آنهایی که مانده اند می خواهند بروند. آنهایی که رفته اند می خواهند بر گردند.

آنهایی که مانده اند از آن طرف مدینه فاضله می سازند.

آنهایی که رفته اند به کشورشان با حسرت فکر می کنند.

 

اما هم آنهایی که رفته اند و هم آنهایی که مانده اند در یک چیز مشترکند

آنهایی که رفته اند احساس تنهایی می کنند. آنهایی که مانده اند هم احساس تنهایی می کنند.

کاش جهان اینقدر با ماها نا مهربان نبود."



این روزها...

وقت ندارم اصلا! ولی دو تا نکته است که حتما باید بگم:

- یه نصیحت پدرانه خیلی مهم دارم برات! هیچ وقت هیچ وقت(never ever ever...)تو زندگی ات به نقطه ای نرس که حتی با دیدن فیلم High School Musical II هم یاد بدهکاری هات بیفتی...


-" من موفق می شم! من اوضاعم خیلی هم خوبه! من تا وقتی گند خیلی گنده نزنم هیچ بهانه ای برای نگرانی ندارم. من حتما به هر چی بخوام می رسم. من نباید نگران باشم. من تو یکی از ایده آل ترین شرایط ممکن هستم...." قراره این جملات رو هر موقع جلوی آینه بودم شیش دفعه با صدای بلند بگم. چون به ندرت خونه می رم و شاید به اندازه کافی جلوی آینه نباشم، طبق قانون حداقل روزی ۱۵ دفعه باید شرایط رو برای این عمل مهیا کنم. (دستشویی های دانشگاه هم آینه دارند...)


یعنی میشه؟؟



امضا: مینای خیلی خیلی خیلی نگران...


مغولستان خارجی...

"عشق دروغ نیست. چیز وحشت آوری نیست. به خلاف آنچه می گویند به فیلم های ترسناک هم شباهت نداره. حقیقت داره. قشنگ غرقتون می کنه."



یه لحظه خیلی خوشحال شدم که زمستونه. هوا واقعا سرد شده. کافیه زیر کت، فقط یه بلوز نازک بپوشی تا سرما رو وسط استخونت حس کنی...






fairy tales of yesterday...

دارم کارهای اپلای رو می کنم! خیلی سخت و اعصاب خرد کنه! کارهای خودم هم خیلی زیاد، بد دست و استرس آوره! تقریبا همه کدهام جای مزخرفی گیر کرده اند. کار اکثرا از دیباگ خالی گذشته و واقعا یه ایراد درست حسابی دارن. تو هیچ قسمتی نمی دونم دقیقا دارم چی کار می کنم.

SOP نوشتن شد نوحه امام جسین برام! سخته! اعصاب خرد کنه. استرس آوره! دنبال recomm باید برم.

وسط این هیر و ویر باید تصمیم بگیرم برای تز چی کار کنم. باید به هزار تا چیز فکر کنم و تصمیم بگیرم که واقعا مسائل آسونی نیستن.

خلاصه که it's a complete mess from all points of view.


صبح دم خونه نامه اومده بود. فیلم مراسم تودیع یکی از استادها که من باهاش درس داشتم ولی تا حالا ندیدم اش. برای مراسم ثبت نام کرده بودم ولی جلسه داشتم نتونستم برم. الان که کدم جوابهای فضایی داشت میداد، رفتم یه نگاه به چند تا صحنه ازش انداختم!

آخر آخرش که می خواد pierre, pascal و patrick رو بغل کنه و خداحافظی کنه (تورج کثافت(ببخشیدها!) نرفته بود!!!) ازشون میپرسه: خب! الان وقت چیه؟ پییر یه چیزی می گه که من نمیشنوم! یهو بلند آهنگ پخش میشه: the show must go on.....


C'est pas ici....

کلا، اصلا با فرانسه حرف زدن حال نمی کنم. این دفعه دومه که از شدت ترس مثل فارسی شروع کرده ام به حرف زدن.دفعه اول سگ بهم حمله کرده بود. به قول یکی اگه خیلی بترسم، سه روزه در حد ویکتور هوگو راه می افتم.

تمام تنم می لرزه...



پی نوشت: به این نتیجه رسیدم که تو این یه سال دیگه زیادی نترس شده ام. درسته که هیچ اتفاقی هیچ وقت تو سوئیس نمی افته. ولی دلیل نمیشه من نصفه شب هوس قدم زدن تو برف بکنم یا از این کارها... اصلاح میشم!


you can not hide....

از من میشنوی تسلیم شو! آروم چشمهاتو ببند و بپذیر که کاری از دستت بر نمی آد. بپذیر که تو آینده ای نه چندان دور این تقلاهای الانت رو تحقیر خواهی کرد. بپذیر که معجزه ای در کار نخواهد بود. بپذیر چیزی رو از دست داده ای که هیچ وقت نداشته ای. آروم آروم بپذیر و درد بکش و خشمگین باش و .... فراموش کن..


تا خنده مجروحت به چرک اندر ننشیند،

رهایش کن چون ما، 

رهایش کن...


.

گر برانند و گر ببخشایند، ره به جای دگر نمی دانیم...


بی تعارف!



آتش....

You're gonna cry a million tears

one for every shattered dream

....

shining like a candle in the dark....

دوست دارم باز بتونم اینو associate کنم!


All I need is your love to make me stronger...




خیلی تحت فشارم....


بوسه هایم را آرام آرام پس می گیرم.

روزی در راه است که خاطره ی گونه هایت روی لبهایم گران خواهد بود...



فردا آسمان از آن من است...

از در اصلی دانشکده فنی که وارد میشی، یه راه پله عریض جلوته(همون پله هایی که اون سه تا شهید معروف فنی روش شهید شدن. ) بالای اون پله ها یه ساعت بود که از اون سالن اصلی خیلی خوب دید داشت. می دونی چند دفعه به اون ساعت نگاه کرده ام؟ اون سالن اصلی هم کلی جای جذابی بود برام. همیشه میگفتم جای فوق العاده ای واسه سن رقص می شه. خیلی قشنگ میشد اگه توش یه مهمونی بزرگ می دادن و ...




خواستم بگم واسه این بالا پایین شدن های این اواخرم به یه نتیجه کلی و احتمالا معقول رسیده ام. می دونی؟ همون داستان فضیلت های ناچیزه! آینده نگری، احتیاط، محافظه کاری، حساب کتاب داشتن واقع نگری و اینها همش چیزهای خوبی هستن. ولی... نباید یادت بره که اینها فضیلت های نا چیز هستن. فضیلت های واقعی چیزهایی هستند از جنس بخشش، خیر خواهی، صداقت، فداکاری، عشق به زندگی، عشق به هم نوع، کنجکاوی، بلند پروازی، سخاوت، شهامت،  توانایی دوست داشتن بی حد، صراحت، دانستن،... بودن.... 

توی هر تصمیم گیری، اولین شرط عقلانیت و ملزومه اشتباه نکردن اینه که بپذیری و هر لحظه آگاه باشی که "معجزه ای در کار نخواهد بود"...

اما اولین شرط بودن و ... واقعی بودن و... "تو" بودن قبل از هر تصمیم گیری و هر اتفاقی اینه که ایمان داشته باشی..

 

می خوام بگم: 

Just Keep the Faith



every time we kiss, I reach for sky...

" -میگه تا کی می خوای لحظات خوب زندگی ات رو تنها بگذرونی ؟ به خاطر چی اصرار می کنی و نمی ذاری بهترین سالهای زندگی ات شادتر باشند؟ به خاطر عشق؟

-به خاطر نبودن عشق!

-آدم عاشق نمی شه که زندگی کنه با عشقش! هیچ وقت نباید لحظاتت و زندگی تو با کسی که عاشقش هستی تقسیم کنی. آدم باید عاشق بشه که فقط شده باشه. برای زندگی کردن باید دوست داشت! همین و بس.... "



مدتها بود احساس دوست داشته شدن ساده رو نداشته ام! احساس تحسین شدن به خاطر خوبیهام و تشویق برای کم کردن بدی هام... شادی به همین سادگی توی دستانت میشینه...



Dance me to the end of love....


OMG!!


به طرز مسخره ای تازگیها هر لحظه که احساس می کنم به یه تصمیم اولیه رسیده ام، یه اتفاقی می افته و دوباره باید بشینم به فکر کردن! به شدت نیاز دارم برای ۴۸ ساعت فقط یک طرف این سکه رو نگاه کنم! مسخره است که روزی یه بار بایاس ام عوض میشه! روزی یه بار خیلی محکم به خودم می گم: "همینه! اصلا لعنت به همه چی!". که این همه چی بسته به اینکه کدوم طرف باشم به چیزهای مختلفی اشاره می کنه. بعد چند ساعت دوباره یکی رو می بینم، یه چیزی می خونم، یه حرفی می شنوم که می رم تو فکر....


خسته ام... لعنت به همه چی...


پی نوشت: ...


پی نوشت ۲: خواستم برای تمرکز و دور کردن فکر و خیال ۵ دقیقه قبل از خواب کتاب بخونم! رفتم سراغ یه کتاب از گینزبورگ که تا حالا نخونده ام (به نظر ایده خوبی می اومد! گینزبورگ همیشه نفس گیر بوده!) صفحه دوم اینو نوشته بود:

".... به آمریکا می آیم. مثل کسی که تصمیم گرفته است خودش را به آب پرت کتد و از آن سو مرده، زنده و یا آدمی متفاوت بیرون بیاید. می دانم که این حرفها تو را می شوراند، اما من این چنین احساس می کنم و می خواهم که تو هم این را بدانی...."





جواب خدا رو چی می دی؟

-The "done" is done! All you have to do is to accept it, forget it and start dreaming about another tomorrow...

-But what happens when I look at my hands?

-Just close your eyes!

-What if it happens again?

-Don't give it a sh**.

-What if I dream of it?

-Ignore the nightmare!

-What should I do when I don't know where to go, what to do?

-Toss a coin!

-What if I need something?

-Grab the first available hand!

-What if I'm lost?

-Lost? In the middle of nowhere? kiddin'?

-...

-...



day dreaming...

روز خیلی جذابی رو شروع کرده ام! ساعت ۶:۳۰ پاشدم. تا ۷:۱۵ دراز کشیدم و تنبلی کردم (از مزایای خیلی زود بیدار شدن و البته هوای سرد که مانع بلند شدن میشه!) تا ۸:۳۰ دوش گرفتم، خونه رو جمع کردم، ظرف شستم، مدل جدید واسه موهام اختراع کردم (جذابه!) صبحونه خوردم، اینهاا.. اتوبوس رو که گرفتم جو گرفت که یه مسیری رو پیاده برم که هم هوا بخورم (۱۳ درجه سانتی گراد) هم قدم بزنم، هم میان بر باشه! سر راه star bucks بود و من طبق معمول دین و دلم از دست برفت و رفتم قهوه گرفتم. اینجا از نقش حیاتی star bucks  تو زندگی ام نگفته ام! خلاصه که با اختلاف زیادی، مهم ترین عامل شادی تو زندگی ام محسوب میشه!!

مترو رو میلی متری از دست دادم و با روحیه نشستم GRE  خوندم تا متروی بعدی بیاد و کهذا تو راه!

الان اومدم mail مو چک می گنم و این برنامه امروزمه:

ساعت ۱۰-۱۱ کلاس حل تمرین دارم! با کارین! خدایا! هرچه زودتر کارین رو از ما بگیر لطفا!

ساعت ۱۲-۱۳ یه talk هست! یه آقایی از ilinois داره میاد! audio کاره ولی می خوام برم باهاش حرف بزنم که آقامون بشه!باید برم ازش وقت بگیرم واسه بعد از ظهر(!!!!!! بقیه برنامه رو ببینی می فهمی این حرفم چه خنده داره!)

ساعت ۱۳:۳۰ با پاسکال قرار دارم! می خواستم قبلش نتایجمو یه بار دیگه مرور کنم و بهتر کنم ولی وقت نمی شه!!!!

ساعت ۱۴ باید یه بنده خدایی رو از خواب بیدار کنم (!!! کی گفته تا اون موقع meeting من تموم میشه؟)

ساعت ۱۴:۳۰ واسه یه حل تمرین دیگه جلسه داریم!

ساعت ۱۵ تا ۱۷ اون کلاس حل تمرینه!

ساعت ۱۶ تا ۱۸ کلاس تافل دارم!!! (درست متوجه شدی من همزمان در دو جا حضور خواهم داشت!!!)

ساعت ۱۸-۱۹ هم با رئیسم جلسه دارم! که هنوز کارهاشو نکرده ام! کدی که باید واسش بزنم خیلی بد دسته! run کردنش هم یه عمر طول می کشه! تازه باید نتایجش رو ببینم و اگه درست بود، ببرم نشونش بدم وگرنه که طلاقم میده!!!!


این وسط باید برم red desk که کارت دانشجویی ام شکسته، بگم دوباره صادر کنن!

می خواستم ناهار هم با یکی قرار بذارم!


دیر شد! کارین منو می کشه!!


پی نوشت: ساعت ۱۹:۳۰ داشتم می رفتم خونه و فکر می کردم که خونه چقدر کار می کنم و چقدر می خوابم و اینها که کاشف به عمل اومد سورپرایز پارتی واسه تولد یکی از بچه هاست که البته در مراسم شام و پس از شام شرکت کردم... خلاصه که کلی جذابه...



low low low

"Don't give up! just be you! Cause life's too short to be anybody else..."


 توی لایه اول چشم یه شبکه نورون هست که بهش می گن retina. اینها شدت روشنایی رو تشخیص می دن. توی spatial domain هم کار می نن. لایه بعدی اسمش cortex ه. وقتی یه چیزی می بینی تعداد نورون های فعال شده تو retina خیلی بیشتر از cortex هستش. کلا توی یه domain دیگه داره اطلاعات رو انتقال میده. خلاصه که به شدت قضیه sparse ه. حالا یه عده اومدن از این ایده استفاده کردن که روش جدید واسه پیدا کردن توصیف اسپارس گفته اند. اصل روش ترشلدینگه ولی یه جورایی iterative ه. تو روشهای باز\شتی معمولی میان تصویر سیگنال رو روی اتم های مختلف دیکشنری پیدا می کنن و ترشلد می کنند یا greedy یه سری رو انتخاب می کنند، اینجا تو هر مرحله همون ترشلدینگ استفاده می شه ولی سیگنال internal state که قراره ترشلد شده با یه وزتی از اتم های نزدیکش تاثیر می پذیره. خلاصه این میشه که اتم های قوی تر، جلوی پیشرفت اتم های شبیه خودشون رو می گیرن و قوی می مونن. 


حالا recovery condition رو در حالت کلی می خوایم و توی حالت مولتی چنل! 

نکات جذاب اینه که این روش یه توصیف مینیمیزیشن خیلی جذاب داره به اضافه اینکه اون تابعی که طبقش ترشلد می کنیم کلی مهمه!!


کلا بساط عیاشی به راهه! :-)


جدیدا بیشترین ماده مصرفی ام تو خونه شیر و ماسته. داشتم فکر می کردم آیا اشکالی تو این عادت جدید وجود داره یا نه. سوال واسم مطرح شد که آیا ممکنه یه بچه گاو (گوساله) به خاطر این رفتار من از غذا محروم شه؟؟



یار دیرینه ببینید که با یار چه کرد...


"- نمی تونی بی خیال شی! اگه می تونستی، می کندی! واسه همینه که بهانه میاری این مصلحته!

نفر بعدی که بیاد تو زندگی ات همش باید با یه خاطره مقایسه شه! همیشه باید سعی کنه بهتر باشه!

- خب این مشکل اونه!

- همینو نمی فهمی دیگه! این مشکل توئه!"


موقع گوش کردن این دیالوگ تمام تلاشمو کردم، ولی حتا نتونستم یک سانتی متر سرمو بالا بیارم!


میدونه! ولی نمی فهمه...