قدمها استوار است هنوز.
سر که بلند بود
.حاشا که قطره اشکی نصیب خاک
آرام آرام می شکنم... دیوانه وار کار می کنم.... فقط با کار کردن می توان فراموش کرد....
کابوس هایم هر روز زنده تر می شوند...
هر روز ذکر می گویم: "فردا.. آسمان از آن من است"... هیچ کس باور نمی کند... خودم کمتر از همه...
اشک مجال نفس نمی دهد...
In fact the idea of elimination is... yo.you would have thought of it! right? ee... I mean Gauss thought of it before we did, but only because he was... born earlier.. It's natural idea And died earlier too...
:))
I had told you that I need something to take my breath away.... I had told you I have to miss one heart beat every now and then... I didn't know I had long forgotten the their meaning...
I remember now
یه چیز بدی در مورد خودم کشف کرده ام. طی چندین تجربه خیلی مهم و قابل استناد بهم اثبات شده که من از اونها هستم که تو روابط انسانی به دو فاکتور احترام و اعتماد خیلی اهمیت می دم. میشه جفتشون هم از نقطه نظر تنبلی تو جیه کرد. اگه به کسی اعتماد نداشته باشم، هر نوع ارتباطی باهاش به شدت انرژی گیر و سخت می شه. چون احساس عدم امنیت باعث میشه، همیشه منتظر فریب خوردن یا دروغ شنیدن باشم و خلاصه سپر دفاعی ام همیشه فعاله. خب بدیهیه که عطای این رابطه رو به لقایش می بخشم.
نظر به اینکه اصولا خیلی پیش نمی آد که عاشق چشم و ابروی مردم بشم، اساس لذت بردنم از حضور انسانها، چیزیه که بهش می گم احترام. خصوصیت قابل تحسینی که در آدمها می بینم باعث می شه که از وقت گذروندن باهاشون لذت ببرم و کلا دلم بخواد قسمتی از وقت و زندگی ام رو باهاشون تقسیم کنم. حالا اینکه سوژه مورد احترام چیه و با چیا حال می کنم، بحث جداییه.
حالا این کشف جدیدم اینه که من اونقدر روی این دو تا فاکتور حساس و سخت گیر هستم که دیگه دارم شورشو در می آرم. کسانی که این دو تا شرط را بر آورده نکنن، به طرفه العینی از زندگی ام تف می شن بیرون. یعنی کلا محبت و این حرفا دود می شه میره هوا. در نود و نه و نه صدم درصد موارد هم هیچ رقمه جای برگشت ندارند. البته خیلی کم پیش می آد که یکی تا امروز مورد اعتماد و احترامم باشه و فردا دیگه نباشه (مگه اینکه معلوم شه اون احترام رو با دروغ به دست آورده که هر دو تا رو با هم از دست میده)، ولی خب... من هم با کسی شوخی ندارم اصلا!
حالا مشکلم با این چیزها چیه؟ اینکه تازگی ها دیده ام که چقدر می تونم کله شق و سخت گیر باشم که دیگه خودم هم از خودم می ترسم. می ترسم که یه روز معلوم شه خودم به خودم دروغ گفته ام یا احترام نسبت به خودم رو از دست بدم (کاره دیگه... پیش می آد)، اون وقته که حساب خودم و زندگی ام با کرام الکاتبینه...
(ایضا عزیزان...)
پی نوشت: urghghg چقدر کلمه عربی استفاده کردم!
این بساط عید و اینها هم خوبی خودش رو داره! حداقلش اینه که تمام خونه رو برق می ندازی. گیرم ایران هر سال دوباره نیم ساعت بعد با عیدی ها و لباسهایی که پوشیده بودیم دوباره نیم ساعته گند می خورد به ظاهرش.
حداقلش اینکه یادت می افته که بهار اومده و گاهی چشم می گردونی رو برگهای تازه درخت ها و بنفشه های رنگی و اتوماتیک ترین لبخند ممکن رو می زنی.
حداقلش اینه که بهانه پیدا می کنی واسه خودت عیدی بخری. ههههررررر چی که دلت بخواد.
حداقلش اینه که فرصتی پیش می آد که به آدمهایی که روت نمیشه ابراز محبت کنی. گیرم خیلی کلیشه ای بگی که امیدواری سال خوبی داشته باشند.
حداقلش اینه که بهانه میشه که داداشهات رو بغل کنی. و هر سال بی دلیل تو بغلشون بغض می گیردت و یه لحظه محکم فشارشون میدی. تنت می لرزه از تصور اینکه دور شن ازت. حتی بعد از اینکه واقعا دور شده اند.
حداقلش اینه که .... عید هیچ مزیتی در مورد مامان بابا نداره! همیشه می تونی محکم ماچشون کنی. حتی کادو دادنشون هم خیلی چیز تحفه ای نیست. چون خب.. اونها که همیشه خدا مشغول کادو دادن هستن! نه؟
حداقلش اینه که می تونی مچ خودتو بگیری که لحظه سال تحویل به چی و کی فکر می کردی...
- امسال با یه عده آدم غریبه (+ یک عدد برادر) سر سفره بودم. باز خدا رو شکر برادری در کار بود. باز خدا رو شکر سفره ای در کار بود، خدا رو شکر لحظه سال تحویل شعله ای توی سینه بود. چرا یه احساسی بهم می گه سال دیگه شاید هیچ کدوم اینها نباشند؟ چرا اینقدر نگرانم؟
- بهار می آد. من هر سال بهار خیلی هوایی می شم. کلا راه رفتن هم یادم می ره! امسال از همیشه هوایی تر هستم... بهار برای من فصل عاشق شدنه. خدا این بهارو به خیر بگذرونه!
- نگرانم! خیلی نگرانم! از نگرانی کلافه می شم. با هول و وسواس زیر لب می خونم: حول حالنا الی احسن الحال....
سودای تو را بهانه ای بس باشد
مر گوش تو را ترانه ای بس باشد
در کشتن ما چه می زنی تیر جفا،
ما را سر تازیانه ای بس باشد...
خسته شدم! می فهمی؟ دیگه واقعا خسته شدم!
به شدت دوست دارم این دو سال رو بریزم تو یه گونی، پرتش کنم آنجا که عرب نی انداخت...
خسته شدم! دیگه واقعا و بی شوخی احتیاج دارم به یه چیزی که بهش تکیه کنم. حتی شده برای چند لحظه..
خسته شدم! می خوام چشمامو ببندم و چند دقیقه آروم باشم. آرامشی که فکر می کردم فقط تو می تونی بهم بدی.
از این همه مسئولیت که همیشه فقط رو دوش منه خسته شدم. از این صبری که قرار نیست هیچ وقت تموم شه خسته شدم..
خسته شدم... و تو نمی فهمی. دیری. دوری. کمی...
چشمم می خوره به یکی از این تبلیغات کنار صفحات اینترنت. نوشته:
Make your dreams come true
بی اختیار لب می گزم و بلند به خودم می گم: "آخرالزمان شده به حضرت عباس.. مردم چه بی حیا شده اند!"
می خواستم راجع به اینکه بالاخره با یکی از مهمترین قسمتهای زندگی ام آشتی کردم و دیگه ترکش نمی کنم ...
و راجع به قولها و تعهداتی که این روز ها چپ و راست دارم قبول می کنم و فقط یاری خداوند یا نوشتن اینجا می تونه باعث شه که یادم نرشون...
و راجع به شباهت های احساس عمیق شادی و احساس عمیق ناراحتی دارند...
و راجع به اینکه تازگی ایمان پیدا کرده ام عقیده و طرز فکری مورد احترامه که واسه به زمان، مکان و کلا دستگاه مختصاتش نباشه... و رابطه این گزاره با پدیده تجربه....
و راجع به لذت شاد کردن عزیز ترین ها...
و راجع به عمق وحشت از آینده...
و راجع به وسوسه هایی که باعث می شن تمام وجودم ملتهب بشه...
و خیلی چیزهای دیگه بنویسم....
ولی خدا شاهده این روزها پنج دقیقه روی صندلی ساکن نمی تونم بشینم، چه برسه به اینکه تمرکز کنم، فکر کنم و تبدیل به نوشته کنم....
بعدا که امشبو یادم اومد، باید جواب یه سری سوال رو داشته باشم:
-به چی فکر می کنم؟
-هیچی!
-چه حسی دارم؟
-It was a movie about a girl. She was the princess of snakes. She fell in love with a guy, but a witch came and did some evil. They had some fight and finally they lived happily ever after..
-Oh yes! I've seen the film. She was a vicious girl...
-No! She was beautiful !!!
:D
توی کتاب اون یارو که از جما خوشش می اومد، یه جایی در مورد آرتور می گه: مشکل من اینه باید با یه مرده رقابت کنم. اگه آدم زنده بود می شد باهاش حرف زد، متقاعدش کرد، ازش بهتر بود... ولی وقتی با یه مرده مقایسه میشی، هیچ کاری از دستت بر نمی آد.
امروز یکی می گفت تو یه همچین شرایطیه! راست هم می گفت.
دلم سوخت.
"
قدمها استوار است هنوز.
سر که بلند بود
.حاشا که قطره اشکی نصیب خاک
I've always believed in numbers. In equations and logics that lead to reason. But after a lifetime of such pursuits, I asked what truly is logic? Who decides reason? My quest has taken me through the physical, the metaphysical, the delusional and back. And I have made the most important discovery of my career. The most important discovery of my life. It is only in the mysterious equations of love that any logical reasons can be found.
I'm only here tonight because of you. You are the reason I am. You are all my reasons. Thank you.
وقتی یه کار واقعا بدی می کنم، و واقعا ناراحت می شه از دستم و به زور سعی می کنه که فحش خیلی بد نده و من بالاخره دوزاری ام می افته که چه گندی بالا آورده ام و با یه معذرت خواهی کشکی می خوام سر و تهشو هم بیارم و از دلش بیرون نمی ره و هنوز ناراحته و دودله که باز دنبال قضیه رو بگیره یا نه و آخرش تصمیم می گیره دیگه به روم نیاره... من واسه بار هزارم عاشق می شم.... تمام دنیا واسم میشه یه انگیزه برای خوب بودن! برای واقعا خوب بودن... فقط اگه....
می خوام بگم، خیلی چیزها هست که بالای هیچ کابینتی پیدا نمیشن! چیزهایی که حتی نمی تونی ببینیشون، ولی چشم به هم میذاری و میبینی شده اند معنی زندگی..
خرت و خورت های بالای کابینت کوچکترین اهمیتی ندارند. همیشه می شه یه صندلی گذاشت زیر پا، ولی...
کاش می فهمید
یه وقتهایی یه چیزهایی رو می خوای که یه چیزی بشه! دکترا می خوای که شغل خوب گیرت بیاد، پول می خوای که یه چیز جذاب بخری، مرخصی می خوای که استراحت کنی، ...
یه چیزهایی هم هستن که می خوای ... فقط به خاطر خودشون..که فقط باشن... دیگه قرار نیست اصلا قبل و بعدش چیزی بشه. اگه باشن دیگه اصلا چیزی مهم نیست، قبل و بعدی وجود نداره...
پی نوشت بی ربط: اگه قراره با یکی همکار شید که طرف از بیخ اسکوله و یک کلمه حرف نمی فهمه و از همه بدتر اینکه اصلا گوش به حرف نمی ده و کلا از بیخ عربه و deadline هم یه هفته است گذشته و از همه بدتر رئیس عزیز و دوست داشتنی تون (واللا آدم مردم رو که می بینه قدر مال خودشو می فهمه!) هم رفته سفر و راه ارتباطی تون هم با طرف چت است، حتما دقت کنید که از کامپیوتر دانشگاه یا لپتاپ lab یا خلاصه هر چیزی به جز mac عزیزتون استفاده کنید. این چند روز بس که از عصبانیت کوبیده ام رو کیبورد، دستم ناقص شده. دیگه این بیچاره ببین چی می کشه...
پی نوشت بی ربط ۲: من مدتهاست مثل آدم نخوابیده ام!
When life gives you a hundred reasons to cry, show life that you have a thousand reasons to smile..
دیروز،
یک حسرت است.
فردا،
یک ابهام است.
امروز،
یک هدیه است...
میگه "چه خبر از نتایج apply ها؟" برای بار هزارم می گم: "تازه دارم apply می کنم. خیلی مونده تا نتایج بیاد". بین شوخی و جدی می گه:"با مارتین صحبت کن، بگو می مونی! ایشاللا rejection ها هم کم کم میان!" می گم: "نباید اینو بگی!برام مهمه ادمیشن بگیرم!" میگه: "من که رو به قبله و پشت به قبله و خلاصه همه جوری دعا می کنم همه جا ریجکت شی!" می گم: "تو که به خدا اعتقاد نداری!" میگه: "آره! ولی می تونم رو به قبله وایشم یه چیزی رو بخوام که!" می گم: "خدات هم می شناسم!" میگه:"خدای من یه *** ه که عمرا تو نمی تونی بشناسی اش!" می گم: "خدا مهم نیست! تو نباید از ته دلت اینو بخوای واسم!" شعر بالایی رو واسم می خونه! بغضمو می خورم! از هوا می پرسم....
از خودم بدم میاد....
وقتی راهی که رفته ای رو نمی تونی برگردی، باید اونقدر جلو بری که از اون طرفش در بیای...
پی نوشت: قدرت فکر... که می تونه چیزهایی رو ببینه که حتی وجود بالقوه ندارند.... قدرت فکر... که می تونه چیزهایی رو که جلوی چشمته و با اشاره ای می تونی لمسشون کنی انکار کنه....
قدرت فکر،،،، قدرتی که خودش نمی تونه خودشو کنترل کنه! خودش زورش به خودش نمی رسه!
این فقط منم که لای چرخ دنده ها خرد می شم...
بدن آدمیزاد هم فشار و استرس رو تا یه حدی می تونه تحمل کنه! از اون حد که بیشتر شد، هر جوابی که بده طبیعیه...
من باز لباس جذاب پوشیدم و یاد بدهکاری هام افتادم! بعد می پرسن چرا این قدر گیر داده ام به شلوار جین و بلوز ساده...
عاشقتم! به شرط اینکه قول بدی من نفر اولی باشم که ترکت می کنم (قبل از اینکه تو منو ترک کنی)...