یعنی فکر کن بعد از ۲ ماه استادمو می بینم و کلی تیریپم اینه که ایول کار کنیم و من خیلی انرژی دارم و بترکونیم (و به روی خودم نمی آرم که دیوانه وار دلم براش تنگ شده) که در جواب بحثو عوض می کنه که آره! وقتشه ازدواج کنی!! هی من خودمو می زنم کوچه علی چپ، هی اون صاف می ذاره کف دستم! حالا من کلی نگران بودم با مدل جدید موهام اصلا نشناسدم!
والا چی بگم! تمام آدم های مهم زندگی ام فقط همینو ازم می خوان! ومن سیستمم اینه که I'd do anything for them... ولی خب این یکی که anything نیست....
برای اولین بار دارم به این نتیجه می رسم که شاید باید پشیمون باشم از اتفاقات ۲ سال اخیر..منی که همیشه می گفتم یه چیزها، لحظه ها ، احساساتی هست که به همه چیز می ارزه.. حالا تو اسمشو بذار عشق...
خوشبختم که بعد از این همه هنوز دلی واسم مونده... دلی که بشکنه وقتی استادم ازم کاری رو می خواد که می دونم نمی تونم واسش انجام بدم...