مهمونی گرفتم بعد از مدتها! کلی آدم دعوت کردم و کلی غذا گذاشتم.. جدا از اینکه خسته شدم، به همه خیلی خوش گذشت... خوبیش اینه که آدمهایی بودن که دوستشون دارم... آدمهای معمولی و خوب که ممکنه یه عمر از کنارشون گذشته باشم یا همین طوری چرخیده باشیم و بعد صبر کرده اند و یه موقعی که رو فرم نبوده ام و خودم نبوده ام و خسته بوده ام و از خودم خسته بوده ام، یه ذره نگاهم کرده اند و هیچی نگفته اند و همین طوری ساکت ساکت اومده ان نشستند کنارم و نوازشم کرده اند، از بین اشکهام، صورتمو بوسیده اند، بهم بستنی داده اند، مهمونی گرفته اند تا خود صبح و پرت و پلا گفته اند تا خوب شم و صبح زود با لگد کشوندنم به برانج و بعد باهام اومده اند استخر و خلاصه.... بوده اند... خودشون، سکوتشون، دستهاشون، بوسه هاشون، چایی و قهوه هاشون، خنده ها و رقص هاشون، نگاهشون...
خلاصه که من از وسط مهمونی اونقدر خسته بودم که عملا تمرکز نداشتم واسه گفتگوهای انسانی... درسته که بچه ها همه چیز رو جمع کردن و حتی خود من رو هم جمع کردن، اما حقیقت تلخ اینه که صبح کله سحر قراره بریم سفر سه روزه و من باید وسیله جمع کنم. فقط توکل به خدای باری تعالی می تونه باعث شه که من به موقع پاشم (و البته این نکته که ۵-۶ نفر قراره زنگ بزنن بیدارم کنن....)
پی نوشت: امروز موقع غذا درست کردن و کلی شلوغی اطراف داشتم آواز می خوندم و شاد بودم و یه ذره که به علت شادی ام فکر کردم، از خودم نا امید شدم... متوجه شدم که ناخودآگاه قانون گذاشته ام که هر وقت depp و داغون هستم، حق ندارم بهت فکر کنم... و الان که زندگی خوبه و شادم، کلی دارم حال می کنم که با خیال راحت و بدون قانون شکنی، بهت فکر می کنم و در کمال آرامش بی نهایت دل تنگ می شم و کلی هم حواسم هست که یه ذره هم از چیزی ناراحت نشم که این دلتنگی رو هم از دست ندم... creey! right?