و بین تمام اینها، لحظاتی هست... لحظاتی هست از جنس نسیم.. از جنس سقوط... از جنس فریاد... لحظاتی هست که انگار به عمیق ترین اعماق رسیده ای.. فراموش می کنی نفسی که به درون سینه کشیده ای رو بیرون بدی.. حتی قلبت هم اونقدر دیوانه می شه که فراموش می کنه بطپه... لحظاتی هست از جنس بدون...لحظاتی که تمام نقاب ها به اشاره ای ناپدید می شوند .... لحظات بی زمان و بی مکان... که وحدت وجود میشه بدیهی ترین چیز دنیا و همه چیز یکی میشه و یکی کامل میشه و همه دنیا همون جور می شه که باید باشه و دنیا تمام می شه و هیچی باقی نمیمونه و "هیچی" باقی می مونه و همه دنیا خالی میشه و خلا دنیا می شه و ...
و بعد از قرنها... قلبت منفجر میشه، دیوانه وار می زنه، با ترس نفس می کشی و همه اون لحظه دود می شه ... میشه یه خاطره محو که هر چی بیشتر چنگ می اندازی که به دست بیاری اش، بیشتر از لای انگشتانت میریزه... تلو تلو می خوری و کم کم سعی می کنی به خودت بقبولانی که همچین لحظه ای هیچ وقت نمی تونسته وجود داشته باشه... تا روزها سرگیجه بعد از مستی باقی می مونه و ساعتها به نا کجا خیره میشی.. تو خاطرات محو قرنها قبل گم می شی...
و حاضر نیستی اعتراف کنی که آخر دنیا رو دیده ای... هیچ وقت قبول نخواهی کرد که این تو بودی که تا ته همه چیز رو رفتی و دیدی و برگشتی و هیچ تصویری ازش در دستت نمونده... فقط دیوانگی گاه و بی گاه قلبت نشانه غیر قابل اعتمادی از تمام اینهاست...
و تو دیگه هیچ وقت مثل قبل نخواهی بود...وسوسه اون لحظه برای همیشه زندگی ات رو عوض می کنه... میشه عمیق ترین خواهش تنت... می شه نا خود آگاه ترین آرزوی رویا هات.. میشه امید زندگی ات... میشه دلیل بودنت... و کم کم تک تک دارایی هاتو به امید حتی نزدیک شدن دوباره به اون لحظه فدا می کنی.. با کمال میل، خودتو فدا می کنی...
دل تنگ لحظه ام هستم...