مسکن می خورم و از خودم می پرسم کدوم یک از دردهام قراره با این مسکن تسکین پیدا کنه...
دوستام هنوز بهم قول می دن که خیلی خیلی زود کم می آرم... و نمی دونن که خیلی وقته کم آورده ام.. تنها علت ادامه دادنم اینه که کار دیگه ای بلد نیستم... بلد نیستم همه رو با هم ببازم... از درد فلج شده ام و هیچ کاری جز ادامه دادن و ادامه دادن بلد نیستم... با تمام قدرت می دوم، چون حتی اگه لحظه ای بایستم شاید دیگه نتونم حرکت کنم...
بهار می آد... من هر سال بهار عاشق می شم... درخت می شم و شکوفه می دم... پرنده می شم و پرواز می کنم... حتی سنجاب می شم و بازی می کنم... امسال خودم هم نیستم که همه اینها باشم...
شکسته ام...