۱- باز دارم روی دست و پام جای زخم هایی می بینم که به نظر یک یا دو هفته عمر دارن و من حاضرم قسم بخورم که من باعثشون نشده ام و به عمرم ندیده امشون و مطلقا ربطی به من ندارن! با فرض اینکه من خیلی آدم خوش حواسی هستم (به خصوص این اواخر) و انگیزه ای هم برای دروغ گویی ندارم، فقط یه توضیح واسه این زخم ها باقی میمونه:
من زندگی دو گانه دارم و بعضی وقتها می تونم زمان را ثابت نگه دارم و همه دنیا متوقف می شه و از زندگی این دنیا و معمولی ام، میرم توی اون یکی زندگی که توش توی یه جنگل به تنهایی زندگی می کنم . یه خونه درختی دارم و روی آتیش غذا درست می کنم . و چون دلم نمی آد حیوانات رو بکشم، گیاه خوار شده ام. و خودم پارچه درست می کنم از برگ درختان. و تمام مدت ۲۴\۷ high هستم* . توی وقت اضافه ام دارم یه زبان جدید اختراع می کنم که توش قید و صفت تفاوتی ندارن و proposition ها اینقدر پیچیده نیستن. بقیه وقتم هم دارم یه سیستم هندسه جدید پایه می ذارم که axiom آخر هندسه اقلیدسی رو نداره و البته با هندسه ریمانی هم فرق داره (از بچگی آرزو داشتم این کارو بکنم) . کار اصلی ام هم اینه که دنیا رو بچرخونم. من تعیین می کنم توی اون یکی دنیا چه اتفاقی می افته و همه اش دارم با کل دنیا بازی می کنم. بازی مورد علاقه ام هم، اینه که با اون یکی خودم که توی این دنیا است، بازی کنم و هی غافلگیرش کنم و کلی هیجان بهش بدم و حوادث و ماجراهای بسیار جالب و آموزنده ای سر راه زندگی اش قرار بدم (!!!!!!). آخرین ایده ام هم اینه که روی دست و پاش این زخم ها رو یهو به وجود بیارم تا ببینم اونقدر عقلش می رسه که قضیه این دو تا دنیا رو بفهمه یا نه!!!!
اگه اینها واقعیت داشته باشه از خودم متنفرم بابت این اتفاقی که تو ژاپن افتاده!!!!! راستش شواهد مستند (زخم ها) نشون میده که من دنیا رو کنترل می کنم و این زلزله به خاطر بچه بازی های من بوده! اما دوست دارم تخیل کنم که این طور نیست و دنیا به اختیار من نیست، اگه قراره این همه آدم رو کشته باشم...
۲- عید می آد.
اون روز داشتم کلی واسه یکی از دوستام (که متاسفانه دوره) توضیح می دادم که نسبت شکلات به جسم، مثل نسبت ماچ به روحه! و اگه این تمثیل رو قبول کنیم، من دارم از starvation میمیرم خیلی خیلی زود.... و تو این دم مرگ، یهو عید می آد و به بهانه عید، کلی آدم ماچم می کنم و همزمان با بهار، جان تازه ای پیدا می کنم. کلی ذوق دارم خلاصه. هر مهمونی ای که میشه، به روی خودم نمی آرم که این آدم ها رو همون دیشبش دیده ام و دوباره روبوسی و تبریک و اینها.... (خیلی پلیدم! نه؟)
بدیش اینه که یه نفر که خیلی دوست داشتم ببوسم، همون مهمونی اول تا منو دید، hug و تبریک و ماچ... بعد من هنوز متعجب بودم که این اینجا چی کار می کنه... حالا سوال اینه که آیا با گیج بودن، این فرصت آخر هم از بین رفته و آیا ضایع است که بعدا دوباره و شیش باره عید رو بهش تبریک بگم؟؟؟
یعنی تو حتما می فهمی که این قضیه چقدر حیاتیه و اصلا کل دنیا بهش ربط داره....
۳- یعنی اونقدر ضایعم من... الان سر کلاس John نشسته ام. همون جان که تا دو سال پیش رسما و عملا بت بود واسم (هنوز هم هست!!) و چون کارهای باب رو پیچونده ام (یعنی به جون عمه ام نرسیدم انجام بدم)، به جان گوش نمی دم و لپ تاپ گذاشته ام که کارهای باب رو بکنم... و guess what!!دارم بلاگ پرت و پلا می نویسم... خدا همه رو به راه راست هدایت کنه...
* هنوز نمی دونم این قضیه جا به جایی بین این دنیا و اون یکی چه جوریاست که high بودن و hang overای که مال اون طرفه، این طرف همیشه باهامه.... مدرکش هم همین پست...