وارد آساسنسور می شم. چند شبه تا صبح کار کرده ام و تازه امتحان داده ام و هیچی از اطرافم نمی فهمم. تمام فکرم به کارهام و قرارها و تمرینهامه. طبق معمول طبقه اشتباه رو می زنم و ۱۰ ثانیه طول می کشه تا یادم بیاد چه طبقه ای هستم... وقت ناهاره و آسانسور شلوغ می شه... یه پسره می آد به یه فاصله کمی ازم می ایسته و با یه دختره شروع می کنه حرف زدن... یک لحظه بعد.. دنیا از حرکت می ایسته... همه چی با هم تموم می شه... زمان و مکان تموم می شن... بحث miss کردن یکی و دو تا heartbeat نیست.. همه دنیا با هم تموم می شه... تموم میشم... سقوط می کنم... از بلند ترین جای دنیا سقوط می کنم... همه جا سیاه می شه...
پسره طبقه ۴ از آسانسور خارج میشه ، من کم کم جمع می کنم خودمو...
باید دیر یا زود بپذیرم که شاید تا همیشه، اون بوی عطر یا افتر شیو یا هر کوفت دیگه ای که هست این کارو با من بکنه... شاید تا آخر عمر قراره کاملا فلج بشم با این بو و غرق شم توی خاطرات و تا عمیق ترین اعماق برم و گاهی تکه ای از خودمو حتی جا بذارم و برگردیم...
بهش گفته بودم قلبمو ازم نگیره... گفته بودم که نمی تونم بدون قلبم زندگی کنم... گفته بودم که غرق میشم... غرق میشم... تا بی نهایت غرق می شم...