دل کندن اگر آسان بود، فرهاد به جای بیستون دل می کند...


I just hate sleeping... terrified of having you in my dream.. and even worse than that, terrified of not having you in my dream...


روز کاری ۱۴ ساعته داشته ام و صبح ساعت ۷ باید دانشگاه باشم و چشمام حتی بسته هم نمیشه... از تمام دنیا، الان دیگه فقط این چشمها هستند که راست می گن... اونقدر اشک می ریزن که دیگه هیچیو نمی بینن... گاهی شعله می کشند... گاهی توشون میشه کلی خاطره دید... طفره می رن از خوابیدن... و گاهی قفل میشن به یه چیز خیلی دور و می رن جایی که حتی خودمم هم نمی تونم حدس بزنم... و وقتی که بالاخره بر میگردند، فقط مثل آدمهای مست تلو تلو می خورن و به ظاهر پرت و پلا می گن.... 

انگار زندگی ام و خودم به هزاران تکه تقسیم شده ایم... به نظر می آد، هر تکه هم مستقل ساز خودشو می زنه... من می مونم و چشمهایی که چیزی نمی بینند...


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد