دل دیوانه از منطق و قانون دنیا و التزامات بودن و اینگونه بودن چه می فهمد؟ دل چه می فهمد از رویای آزادی؟ چرخ زنان و رقص کنان چشمانش را می بندد که غرق شود در دام. تمام رویایش لحظه ای اسارت بی غش است.
حالا تو از شکست غرور و حسرت بی پایان و بیداد زمانه داستان سرایی کن... دریغ از لحظه ای حرف شنوی...