Integrity



زندگی اینجا خیلی خوبه! جدی جدی خوبه. فکر کرده ام که اینو می گم. کلی برنامه ریزی دارم واسه آینده ام و زندگی ام و اینها. خیلی چیزهای مهم همون طوری هستند که دوست دارم. بقیه هم یا میشه تحمل کرد، یا میشه تغییر داد.  خیلی خیلی شبیه ایدا آل به نظر می آد..


اما نمی دونم چرا اون روز با اون تب بالا و حال خراب از هق هق گریه خودم بیدار شدم. نمی دونم چرا همیشه تنم می لرزه که می بینم صداش چقدر تغییر می کنه وقتی می فهمه صدای زنگ تلفن مال منه. چرا می خوام سر به تن این دنیا نباشه وقتی بهم می گن ما خوشیم.. ما به خوبی تو خوبیم... می خوام صد سال سیاه این زندگی خوب و عالی و بی نقص نباشه اگه قراره ازشون دور باشم. اگه قراره همیشه صبح اونها، شب من باشه و این اختلاف ساعت احمقانه ما رو از هم دور کنه. میخوام سنگ رو سنگ این دانشگاه لعنتی شماره یک دنیا و این مملکت کوفتی شماره یک نباشه اگه قراره اونها از دوری من همون قدر عذاب بکشن که من از دوری اونها عذاب می کشم. از این زندگی فوق العاده با تمام امکانات و امید ها و آرزوها و فرصت ها و همه چی و همه چی اش متنفرم...



پی نوشت: یادم نمی آد بار چندمه فیلم پرسپولیس رو می بینم. اما هنوز هم خود ۲-۳ ساعت رو می تونم یک نفس پاش اشک بریزم...




ٍReal loss is only possible when you love something more than you love yourself

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد