پی نوشت: تمام ترس این روزهایم از چنین روزی است:
... آدمی مانند من با تمام ماهیت ماندگارش، یک روز میبیند رفته است....
به این فکر می کنم که اگه از این همه بتونم به این سادگی (و به پای یک لزوم و شاید نه حتی یک ضرورت) بگذارم و بگذرم، نکنه روزی روزگاری، سر خودم از خودم بی کلاه بمونه.... نکنه تکرار در گذر، در پشتی باشه برای ورود ضعف به داخل سیستم...
پی نوشت جدید: حدود سی ساعته رسیده ام اینجا. محض سرگرمی "اولین" ها رو می شمارم. اولین باری که بوستون رو دیدم... اولین باری که توی اون کافه احمقانه کنار مرکز دانشجویی کافه خوردم.. اولین باری که با استادم حرف زدم ... اولین باری که پشت میز کارم نشستم... اولین باری که اون آسانسور رو استفاده کردم...
اینها اتفاقاتی هستن که توی چند سال آینده میلیونها بار تکرار خواهند شد. انگار با شمردن و به رسمیت شناختن این اولین ها این وحشت از آینده کم میشه... آروم میشم... با آرامش دو برابر ظرفیت فعالیت فکری-جسمی- اجتماعی- شخصی - مدنی - ورزشی - و هزار تا چیز مزخرف دیگه دارم....
بعد سی ساعت متوجه می شم که لحظه لحظه این سی ساعت دندونهام از لرز به هم می خورن... عجیب سردمه... عمیق ترین جای وجودم سرده.. هوای بیرون واقعا خوبه و من از لرز تمام عضلاتم درد گرفته اند...
let's just not think about it!
BTW, I think I'll like it here
:)
<div dir="ltr">
...and here's the first time somebody comments on your blog!
I'm sure you'll like it there, but first you have to find good coffee!
</div>
My Prof just invited me to Starbucks. That was fine.
Here is some news: There is coffee machine just by my door in the dorm. I have coffee every morning and that's just awesome
btw, blogsky, SUCKS
Sure. But let's pretend it doesn't!
;)