میگم: اعتماد، احترام و عشق، سه تا رکن اصلی هستند. نقص در هر کدومشون، باعث خسارت جبران ناپذیری می شه. عشق و محبت بدون احترام و اعتماد فقط با یک کلمه توصیف میشه. می دونی چی؟
میگه: نه! چی؟
می گم: pathetic!
میگه: اوووه... تو هنوز یاد نگرفته ای خودتو ببخشی. یاد نگرفتی که گاهی در مورد اشتباهات خودت هم چشم پوشی کنی. یاد نگرفتی که همون قدر که کمبود و بدی های دیگران رو توجیه می کنی، حقوق اصلی خودت رو هم به رسمیت بشمری.
میگم: نباید بخشید.... ما فقط یک بار زندگی می کنیم... فرصتی برای بخشش نیست.
میگه: لابد هم این قانون فقط روی خودت اجرا میشه؟!! همیشه جای گذشت برای دیگران هست؟!!
میگم: دیگران قوی نیستند... اشتباه می کنند...
میگه: و خودت؟ چیزی که در مورد دیگران اشتباهه، برای تو گناه غیر قابل بخشش محسوب میشه؟؟ و لابد ادعا می کنی که قوی تر از دیگران هستی؟؟
می گم: نه! قوی تر نیستم. اما پوستم کلفت تره. و از قدرتم بیشتر خبر دارم و بیشتر بلدم ازش استفاده کنم...
میگه: قدرت حق نداره عدالت رو زیر پا بذاره...
پی نوشت: یه ایده خفن زده ام. شنیدی این تیریپ روان شناسی ها که می گن واسه فراموش کردن یه loss باید یه کار سمبلیک کرد؟ مثلا باید بری یه بادکنک ول کنی تو هوا... من به این نتیجه رسیده ام که یه کار جذاب اینه که یه چیزی دو به گور بسپرم... چون در این مورد، چیزی که می خوام فراموش کنم، مادی و جامد نیست و صرفا قسمتی از خودم و وجود و احساسات و افکار خودمه، باید یه نماد پیدا کنم که یه خاک بسپارمش... مثلا یه کتاب، یه نوشته، یه یادگاری، یه... عروسک!! اما آخرش ترسیدم همچین کاری بکنم. دیدم به ریسکش نمی ارزه! یه جورهایی ترسیدم چون قضیه نمادینه، معنی نماد مذکور دقیقا تو هدف نخوره!! یعنی مثلا با خاک کردنش، من یه چیزهایی رو فراموش کنم یا از دست بدم که قرار نیست از دست بدم.... خلاصه که زیادی پیچیده بود.
از اون طرف این ایده بادکنک هم جذابه. چون زیاده ابهام داره و این ابهام ممکنه اونقدر گند بزنه که طبق قانون LLN، نتیجه چیز خوبی شه....
نمی دونم واللا....
* این!