می خواستم راجع به اینکه بالاخره با یکی از مهمترین قسمتهای زندگی ام آشتی کردم و دیگه ترکش نمی کنم ...
و راجع به قولها و تعهداتی که این روز ها چپ و راست دارم قبول می کنم و فقط یاری خداوند یا نوشتن اینجا می تونه باعث شه که یادم نرشون...
و راجع به شباهت های احساس عمیق شادی و احساس عمیق ناراحتی دارند...
و راجع به اینکه تازگی ایمان پیدا کرده ام عقیده و طرز فکری مورد احترامه که واسه به زمان، مکان و کلا دستگاه مختصاتش نباشه... و رابطه این گزاره با پدیده تجربه....
و راجع به لذت شاد کردن عزیز ترین ها...
و راجع به عمق وحشت از آینده...
و راجع به وسوسه هایی که باعث می شن تمام وجودم ملتهب بشه...
و خیلی چیزهای دیگه بنویسم....
ولی خدا شاهده این روزها پنج دقیقه روی صندلی ساکن نمی تونم بشینم، چه برسه به اینکه تمرکز کنم، فکر کنم و تبدیل به نوشته کنم....
بغل!