دیروز،
یک حسرت است.
فردا،
یک ابهام است.
امروز،
یک هدیه است...
میگه "چه خبر از نتایج apply ها؟" برای بار هزارم می گم: "تازه دارم apply می کنم. خیلی مونده تا نتایج بیاد". بین شوخی و جدی می گه:"با مارتین صحبت کن، بگو می مونی! ایشاللا rejection ها هم کم کم میان!" می گم: "نباید اینو بگی!برام مهمه ادمیشن بگیرم!" میگه: "من که رو به قبله و پشت به قبله و خلاصه همه جوری دعا می کنم همه جا ریجکت شی!" می گم: "تو که به خدا اعتقاد نداری!" میگه: "آره! ولی می تونم رو به قبله وایشم یه چیزی رو بخوام که!" می گم: "خدات هم می شناسم!" میگه:"خدای من یه *** ه که عمرا تو نمی تونی بشناسی اش!" می گم: "خدا مهم نیست! تو نباید از ته دلت اینو بخوای واسم!" شعر بالایی رو واسم می خونه! بغضمو می خورم! از هوا می پرسم....
از خودم بدم میاد....
دلم برات تنگ شده.
خوبی؟
کی جرات کرده همچون دعایی برات بکنه؟
من هم دلم تنگ شده عزیز! بهت زنگ می زنم!
اون هم حق داره خب! بدیش اینه که به نظر همه حق دارند این وسط! حتی خودم... ;)
وا چرا از خودت بدت میاد؟ ولش کن بی ادب! بدخواه مدخواه داری یه سوت بزن بیام ها!