این هم از آخر و عاقبت اس او پی نوشتن. از وقتی شروع کرده ام به کار کردن روش، همه اش یه دوره تناوب رو طی کرده ام. اولش که یه ذره خوب فکر می کردم، با خودم و زندگی ام حال می کرد، بعد سریع وسواسی می شدم و شروع می کردم به گیر دادن و می نوشتم ایده ها رو. نتیجه نوشتن رو که می خوندم، شروع می کردم به فحش دادن. به یکی که می دادم واسه ویرایش، دیگه کار به فحش آبدار می رسید که "همین حقته! حالیت نیست چقدر اوصاعت افتضاحه! همه اش اعتماد به نفس چرت سر چیزهایی داری که اصلا باعث افتخار نیستن،اصلا حقته که از آسمون سنگ بیاد روت،..." ، خلاصه کلی فحش. بعد دوباره شروع می کردم به دلداری خودم.
الان به عنوان پایان داستان نشسته ام به فحش دادن که "حقته! حالیت نیست! همه کابنات هم بیان جلوت قسم بخورن که تو آدم خوشبخت و خفن و نظر کرده ای هستی، باز هم گیر می دی! حقته!"...
هذیون دارم می گم! یادم نمی آد آخرین باد کی سیر خوابی ده ام. تو دو هفته اخیر، دو روز در میون، روز کاری ۳۶ ساعته داشته ام. این دفعه به ۶۰ ساعت می رسه! عمرا اگه زنده بمونم...