تا تو در هوا باشی، در خاک.
تا تو را تنفس کنم. بر تو سجده برم.
که تو والاترینی.
تا بیشتر باشی...
از من، از دنیای من، از فکر من!
و من تو را ببینم و به دنیایت راه یابم.
تا تو را که نور آفریدی با دستان ناتوانی من، تا تو را که فریاد کردی بر من، بر منِ خاکی
بر منِ از تو،
ببینم و صدایت رابشنوم.
و تا گرمایت مرا، سردی مرا ذوب کند.
یخ مرا آب کند و من بر خاک نفوذ کنم و تبخیر شوم، بخار آب باشم.
تا از ابر، باران ببارد و تو را خنک کند.
تا من و تو دست به دست هم آن چنان که می توانیم آباد کنیم.
آن چه را که می توانیم بسازیم.
من پا به درون تو گذاشتم!
و آتش به گداختگی خورشید و به تفتگی آتشفشان،
همچون گلستان سرد شد!
معطر و خوشبو!