بعد از حدود پنج ماه بر گشته ام. برگشتن که نه... برگشتن مال وقتیه که آدم قبلش رفته باشه ! رفتن مال کسیه که بتونه دل بکنه....
یک هفته است دارم فکر می کنم تو این مدت چی گذشت بهم! چی بودم و چی شدم...
میگن سیروا فی الارض. میگن سیروا فی الانفاق و انفاس... انفاق رو گشتم. شاید نه اونقدر که باید و شاید. بیشتر به خاطر اینکه منتظر بودم جا بیفتم، فکر می کردم هنوز حداقل یک سال برای اروپاگردی وقت دارم. عید پاک و تابستون که حتما سوییس رو می گردم. راجع به بقیه اش هم باید فکر کنم. (نگرانی بی هدف بودن زندگی ام بعد از دیدن فلورانس خیلی جدیه!!!). سیر انفاس هم کردم ولی نه خیلی. طول کشید که بفهمم چطور با آدمهایی که کوچکترین شباهتی بهشون ندارم، سر صحبت رو باز کنم. چطور جلب اعتماد کنم برای یک گفتگوی ساده و جالب. چطور وادارشون کنم که براشون خودم باشم، مستقل از تمام label هایی که روم هست... هنوز هم نتونستم خیلی خوب این چیزها رو یاد بگیرم. هنوز نمی تونم به لایه های عمیق تر شخصیت و افکارشون دست بزنم! ولی سرعت پیشرفتم نا امید کننده نیست، کیفیت واسم مهم تر بوده...
ولی از همه اینها مهم تر اینه که تو این مدت به خودم خیلی نزدیک شدم! یه علتش تنهایی بود. تنهایی که انتخاب شده بود که "از تنهایی مگریز، به تنهایی مگریز، گهگاه آن را بجوی و تحمل کن..." حقیقت اینه که نتونستم اونجا از همون اول اجتماع و آدمهایی پیدا کنم که واقعا برام جذاب باشند. خودم هم خیلی کار برای انجام دادن داشتم. به خیلی چیزها باید فکر می کردم. تصمیمات زیادی باید می گرفتم که حضور سطحی آدمهای دور (آدمهای بی ربط، هنوز بی ربط!!) فرسودگی زیادی براشون می آورد. اصلا ادعا نمی کنم که از تنهایی لذت بردم. گاهی واقعا سخت بود. گاهی نیاز شدیدی داشتم که کسی که دوستش دارم، کسی که برای برقراری ارتباط باهاش نیاز به برنامه ریزی نداشته باشم، تو فاصله کمتر از چند متری ام باشه!! (چند متر که چه عرض کنم؟ تو بگیر چند هزار کیلومتر!!) ... ولی گاهی لازمه یه اتفاقی بیفته که مرزهای خودتو کشف کنی! اتفاقی مثل یه غربت و تنهایی خیلی دور و خیلی طولانی و خیلی فرسایشی... غربتی که هیچ تضمینی نداری که پایانی براش وجود داشته باشه (شاید همین سخت ترین قسمتش باشه... این که تمام این یک سال یا حتی قبل تر می دونستم که من به خونه ام، به خونواده ام، به دوستانم سفر خواهم کرد. سفری که نمی تونی هر لحظه، ساعت ها و روزهای باقی مانده اش رو نشماری...)
داشتم می گفتم... به خودم نزدیک شدم. مرزهای خودمو شناختم... شاید حتی بزرگ شدم. پخته تر شدم. مستقل شدم (آخ اگه بدونی این یکی چه سخته و چه حالی میده!!) همه اینها روی احساساتم و احتمالا آینده ام خیلی اثر می ذاره. مثل یه آزمایش بود که نتیجه اش خیلی مهمه. از اون آزمایش هایی که انجام شدن یا نشدنش روی نتیجه تاثیر می ذاره (اگه همه اینها نبود و من خودم رو اینطور نمی دیدم، نتیجه هم متفاوت می بود.)...
احساساتم خیلی عمیق تر شده. حتی فکر می کنم یه سری از لایه های سطحی احساساتم نابود شده اند. می بینم که احتمالا نمی تونم اونقدر که بعضی از دوستان دلشون برام تنگ شده و نبودنم براشون مهم بوده، جواب احساساتشون رو بدم. منطقی هم هست! اگه برای این همه آدم این همه دل تنگی داشتم، بدون تردید زندگی روزمره غیر ممکن میشد. ولی این رو هم میبینم که علاقه ای که به عزیزانم دارم خیلی عمیق تر شده. میبینم که تمام این مدت و تو هر لحظه اش قسمتی از وجودم رو کنارشون می دیده ام و قسمتی از وجود اونها هم کنار من بوده. دیدم که احساسات مستقل از فاصله زمانی و مکانی داشته ام. این خیلی خوبه از این جهت که می دونم می تونم این قسمتهای وجودم رو تا هر وقت بخوام، حتی تا همیشه، نگه دارم.و البته سخته به خاطر سنگین بودنش. خیلی سنگینه...
...
بعدا بیشتر می نویسم. الان اصلا تمرکز ندارم. شب دومه که تو خونه هستم و اصلا خوابم نمی بره! دلم نمی آد بخوابم. فردا روز شلوغیه و من چه خسته ام. و چه خوشبختم....
ps: کمتر از سیزده روز...