مدتها پیش تو mbc2 یه فیلم دیدم. چون کلی کار داشتم اول، یک کم از وسط و آخرش رو از دست دادم. اسمش هم یادم نیست! (نوبره این همه اطلاعات!) ولی موضوع جالبی داشت.
داستان یه زنی بود که دو تا زندگی داشت. یه زندگی اش توی نیویورک بود و یه کار خیلی خوب داشت و خیلی موفق بود. توی اون یکی زندگی، پیش مادرش توی یکی از دهات فرانسه با دو تا بچه اش زندگی می کرد و نویسنده بود. هر وقت توی یکی از زندگی هاش می خوابید، توی اون یکی بیدار می شد. لحظه به خواب رفتن مرز دو تا دنیا بود. کار به جایی رسید که نمی تونست تشخیص بده کدوم خوابه و کدوم بیداری. هر دو به یه اندازه واقعی بودند. هر دو به یه اندازه تخیلی بودند... توی هر کدوم از زندگی هاش با یه مرد آشنا شد. عاشق هر دو شون شد. با هر دوشون بود. ولی شبها از ترس در اتاقش رو قفل می کرد و هیچ کس رو راه نمی داد. یادمه یه جور جعبه تنها نقطه مشترک این دو تا زندگی بود. اون دو تا مرد کم کم موضوع رو فهمیدند و هر دو تلاش می کردند اثبات کنند که واقعی هستند و هر دو هم به یه اندازه متقاعد کننده بودند و هر دو به یه اندازه متقاعد نکننده بودن...
آخرش نمی دونم چی شد.
ایده خیلی باحالیه کلا! من خیلی باهاش ارتباط بر قرار کردم. اصلا به نظرم تخیلی نیست...
پی نوشت: تازگیها خیلی اثر خراش و زخم رو بدنم می بینم که کوچکترین ایده ای ندارم از کجا اومدن! شاید تو اون یکی زندگیم کوهنوردم. شاید...