"-بشر... به پرندگان حسادت ورزید. بالهایشان را دزدید و به قطار بست و به هوا پرواز کرد. هی بالاتر رفت. آنقدر بالا که حسادتش نسبت به ستارگان برانگیخته شد، چیزهایی شبیه ستاره ساخت و با آنها پرواز کرد تا ببیند پشت در بسته آسمان چه چیزی نهفته است ولی ترا به خدا، راستش را بگو اگر دری بسته باشد، تو دلت نمی خواهد بازش کنی و ببینی پشتش چه خبر است؟ مگر نه اینکه داستان بشر هم مثل داستان درهای باز و بسته است؟ جواب بده!
-البته می توانی در را باز کنی ولی اگر آن در آخرین در باشد، ترا به کجا میکشاند؟ الان بهت می گویم: یکراست در خلا معلق می شوی. آن آینده ای که شما خوابش رامی بینید، چیزی جز سقوط در خلا نیست. با اولین قدمی که بردارید در آن خلا رها می شوید..."
شاید یه جور تفاوت بین آدمها رو بشه تو این چند جمله دید. به دسته از آدمها به عنوانفرزند خلف و ادامه دهنده راه بشریت به ُستاره ها فکر می کنند و به سمت درهای بسـته هجوم می برند، در حالی که اغلب هم خوب خبر دارند که اون پشت می تونه سقوط بی انتها در خلا باشه و خب... زندگی ادامه داره! و دسته دیگه هم قبل از هر چیز حواسشون به اینه که تا ابد سقوط نکنند و خب... باز هم زندگی ادامه داره!
اگر بنا بر گذشتنه، باید گذاشت و گذشت.
وقتی تمام زندگیتو میذاری تو دو تا چمدون به این فکر می کنی که اگه به این سادگی میشه از این همهگذشت، چه انتظاری باید از ادامه اش داشت؟ خوبیش اینه که یه جایی میبینی از همه چیز نمی گذری. که خاطراتی هستند که همیشه و همه جا همراهت هستند. جزئی از توشده اند. تو شده اند...