شبی که راز سوگل برملا شد و کشتندش، سلطان برای شادی (چگل خانم) نارنج فرستاد. شادی عذر آورد که سعادت ندارد. به استدلال تقویم بهانه اش رد شد.
شادی نالید که:
«چرا حالا، چرا امشب، چرا اینطور؟
به خدا من هنرهای دیگری دارم؛ خوشنویسم،
شکل می کشم، معنی شعر می کنم هر یکی از دیگری بهتر؛
حتی تذهیب می کنم، نقش پارچه می اندازم.
در پایکوبی چالاکم، در ساز چابکدست؛ مقلد بازیخانه ام.
خودشان دیده اند و پسندیده.
چرا؟ چرا اینطور؟»
شده حکایت ما و این زندگی... گویی روی مو راه می روم....
پی نوشت: شادی را سوزاندند. با آب گرم شده از آتشش خانم ها حمام کردند....