و این است ماجرای شبی که به دامن رکسانا آویختم و از او خواستم که مرا با خود ببرد. چرا که رکسانا -روحِ دریا و عشق و زندگی- در کلبه ی چوبین ساحلی نمی گنجید، و من بی وجودِ رکسانا -بی تلاش و بی عشق و بی زندگی- در ناآسوده گی و نومیدی زنده نمی توانستم بود....