پاسبان حرمِ دل شده ام شب همه شب
تا در این پرده جز اندیشه او نگذارم
دیده بخت ز افسانه نگون شد در خواب
کو نسیمی زعنایت که کند بیدارش....
یارم به یک لا پیرهن، خوابیده زیر نسترن
ترسم که بوی نسترن، مست است و هشیارش کند....
ای آفتاب آهسته نِه، پا در حریم یار من
ترسم صدای پای تو، خواب است و بیدارش کند....
اشک مجالِ نفس کشیدن هم نمی ده، چه برسه به فکر کردن.... بیست دفعه گوش میدم و آخرش هم اصل قضیه جا می مونه....
به کجا آوََرد این امید ما را ......به کجا آوَرَد ما را...
نشد این عاشق سرگشته صبور،
نشد این مرغک پر بسته هوا
به کجا می روم یار.... به کجا می برد ما را....
ره این چاره ندانم به خدا.... به خدا...
نشود دل نفسی از تو جدا... به خدا....
به هوایت همه جا در همه حال،
به امیدی بگشایم شب و روز، پر و بال
غم عشقت دلِ ما را..... غم عشقت دل ما را...
به کجاها بَرَد ما را...
شاید هم کم گذاشته ام! یه چیزهایی هست که آدم باید پاشون از همه چیزش مایه بذاره! خودِ خودِ همه چیز لازمه و نه کمتر!
شاید کم گذاشته ام....