دستش بشکند که خانه ی ما را در زد و نالید درزی ام. چه قبائی بر تن من می دوخت! عجوزی آمد با بساط مشاطه، گفت گوهر یکدانه می خرم. مرا گفت حیف تو نیست با این همه خوبی و ترگلی، کپیده در کنجی، نهفته چون گنجی؟ گفتمش پهلوانی است، تازه خطی، که عقدم با وی در آسمان بسته. خندید. چه می دانستم راه با خانه سلطان دارد. فردا پیش زن پدرم نو قبائی آورد - که قیمت من بود.
آن شب، در مشکوی سلطان، در جامه ی عروس، دربان را شناختم- آی - پهلوان!
-----------------------
* آهش رو شنیدی؟
سلام گل مینا گلگلی من
تولد خودت و وبلاگت مبارک .